سردار «سنگرسازان بی سنگر»

به گزارش نوید شاهد، پنجم آبان 1363 روز شهادت سردار بزرگ جهاد در جبهه های نور، «حاج هاشم ساجدی» است. کسی که از کار سخت برای امرار معاش خانواده و از قعر تهیدستی و رنج، پلی زد به پهنه پیکار با ستم و بیعدالتی و یار چریک قهرمان و دورانسازی چون «شهید سیدعلی اندرزگو» شد و محوریت مبارزه و اعتصاب را در گستره وسیعی از مازندران و گرگان و سمنان و دامغان تا مشهد برعهده داشت و پس از انقلاب نیز از شاخصترین ثمرات و برکات بینش و تفکر خط شکن و پیشرو جهادی شد و الگویی در مهندسی رزمی جبهه و جنگ و ستونی برای سازندگی در صحنه مصاف با دشمن. نگاه متعالی او به خودکفایی و صنعت مستقل بومی در همان گیر و دار جنگ، راهی شد که با بزرگانی از «حسن طهرانی مقدم» تا «محسن فخری زاده» به اوج اعتلای خود رسید و معادله و موازنه جهانی را به سود برتری فن آوری دانش بنیان بومی و ملی ایران تغییر داد و ایران را بر بلندای اقتدار نشاند. راه و نگاهی که حاج هاشم شهید ما، این سردار و اسوه سنگرسازان بی سنگر دوران دفاع مقدس هشت ساله با آن چنان کارهای بزرگی کرد که با محاسبات متعارف، هرگز امکان تحقق آن نبود. و اینک امتداد این راه و این نگاه مبارک است که در دفاع مقدس 12 روزه، این معجزه را در پاسخ کوبنده و مهلک به عظیمترین قدرت نظامی و تکنولوژیک شیطانی جهان وارد کرد و نشان داد ما فرزندان همان جهاد و همان اندیشه جهادی و جهادگریم...
از عرصه «کار» تا میدان «مبارزه»
روز 4 تیر 1326 در یکی از روستاهای دامغان دیده به دنیا گشود. دوسال بیشتر نداشت که از نعمت پدر محروم شد و تحت سرپرستی مادر رنجدیدیه و سخت کوش خود مراحل رشد را طی کرد. زندگی او بدون پدر و با شرایط دشوار معیشتی به سختی طی شد. خودش در خاطرات دوران کودکیاش نقل میکند که: «زمستانها به همراه بزرگترها به جنگل میرفتیم و با قاطر چوب میآوردیم و پس از اینکه آنها را به زغال تبدیل میکردیم، برای فروش به شهر میبردیم. در شهر مبلغ ناچیز و کمی عایدمان میگشت. حتی گاهی اتفاق میافتاد که پول زغالها را نمیدادند»؛ او روی پای خود، ایستادن را از همان آغاز کودکی آموخته بود. خانواده و اطرافیانش نقل می کنند که از همان خردسالی، نماز میخواند، به نماز جماعت میرفت و انواع ادعیه را ورد زبان داشت. شاید همین روحیه مذهبی او بود که سالهای بعد سبب شد تا همهچیزش را کف دستش بگیرد و روی خاکریز، مردانه بایستد و از توپ و تانک و گلوله ترسی به دل راه ندهد و پیشاپیش همه نیروهایش در برابر خطر مرگ، و گلوله و توپ دشمن، سینه سپر کند. در همان ابتدای نوجوانی برای تامبین معاش خانواده به کارخانهای رفت و کارگر روزمزد شد. ادامه تحصیل دیگر عملاً برایش ممکن نبود. مشکلات اقتصادی و مادی بیشتر از آنچه تصورش را میکرد، آزارش میداد و مجبور بود جای کتابهای درسی، بارهای کارخانه را جابهجا کند؛ شاید کمی کمکخرج خانواده میشد. چند سالی به همین روال گذشت تا اینکه موفق شد در سازمان پنبه گرگان استخدام شود. شرایط تازهای برایش مهیا شده بود و تصمیم گرفت تا علاوه بر کار، درسش را هم ادامه دهد. دیگر روزها فرصت درس خواندن نمییافت. سرش حسابی در محل کار شلوغ بود و تلاش داشت تا کار مردم روی زمین نماند. شبها درس میخواند و روزها کار میکرد تا اینکه توانست دیپلمش را در رشته طبیعی بگیرد. حدود سالهاى 1339 به اتفاق برادرش به زيارت امام(ره) رفت. خودش میگويد: «علیرغم اينكه سن و سال كمى داشتم، ولى به سرعت تحت تأثير سيرت و صورت امام قرار گرفتم و در همان دیدار و با اولین نگاه، مجذوب او شدم.» کار و درس و زندگی، او را از فعالیتهای انقلابی دور نکرد. از سال ۱۳۵۵ کمکم تلاشهایش برای مبارزه با رژیم شاهنشاهی بیشتر شد. فعالیتهای گستردهای را در شمال کشور رقم میزد و برای خودش، تشکیلاتی دستوپا کرده بود. چند نفری را در تشکیلات سازمان داده بود و در گرگان، اعلامیهها و نوارهای سخنرانی حضرت امام را پخش میکردند. کار به خانه و محل زندگیاش هم کشیده بود. انقلابیها میآمدند و میرفتند و این خانه، دیگر فقط منزلی برای سکونت نبود؛ بیشتر به دفتر کاری برای تکثیر نوارها و اعلامیهها شبیه شده بود.

محور مبارزه از گرگان تا مشهد، یار «شهید اندرزگو»
ساواک که متوجه کارهایش شده بود، خودش و خانهاش را زیر نظر داشت. چند باری هم میخواست دستگیرش کنند؛ اما موفق نشدند. ماندهی و شکل دادن به راهپیماییهای اعتراضی علیه رژیم جزو برنامههای جدیاش بود. فقط به گرگان و توابع هم بسنده نکرده بود و شهرهای مازندران و مشهد میرفت و آنجا هم در راهپیماییها حضور داشت. او اعتراض را به محل کار کشاند. در اداره پنبه شهرستان گنبد که مسؤول انبارهای پنبه بود، اعتصاب را سازماندهی کرد. داستان اعتصاب او در بقیه ادارات و بین مردم پیچید و الگویی برای ریختن ترس بقیه شده بود. در سایر شهرها هم فعالیتهای انقلابی را ادامه داد و در راه مبارزه با طاغوت، هر کاری از دستش برمیآمد، انجام میداد.
هاشم یوسفی، دوست و همرزم او نقل میکند که: «در سالهای قبل از انقلاب بود که من قرار ملاقاتی با شهید اندرزگو داشتم. اتفاقاً وقتی میخواستم به محل قرار بروم، شهید ساجدی را دیدم و گفتم: با من همسفر میشوی؟ ایشان با شوخی گفت: سود است یا زحمت؟ من گفتم: هر دوی اینهاست و بالأخره با هم به محل قرار رفتیم و شهید اندرزگو پس از مدتی به محل آمد و نامهای سربسته به من داد و گفت: بدون آن که آن را باز کنم به آیتالله شیرازی برسانم. شهید اندرزگو در آن زمان بهعنوان (شیخ علی تهرانی) معروف بود. ایشان همیشه در پشت گوشش مداد کوچکی میگذاشت تا اگر چیزی لازم بود بنویسد. شهید ساجدی گفت: این شخص، چریک است. پس از چندی من به شاهرود رفتم و ایشان همراه شهید اندرزگو به خانه ما آمد و من تا آن زمان نمیدانستم که شهید ساجدی اهل کجاست و تصورم بر این بود که اهل شمال باشد، ولی ایشان گفت: من اهل اطراف دامغان هستم. فردای آن روز ما به محلی رفتیم که اقوام و دوستان ایشان زندگی میکردند و من در آنجا شاهد بودم که چگونه و با چه احترامی با شهید ساجدی برخورد میکردند و نسبت به شهید ارادت خاصی نشان میدادند.»

از مبارزه با ضد انقلاب در گنبد تا پیوستن به «جهاد»
با پیروزی انقلاب، او که دغدغه بزرگش حفظ و حراست از انقلاب و جلوگیری از نفوذ و تثبیت جریانهای منحرف و فاسد معاند با نظام و مردم انقلابی و خط امام بود، کمیته انقلاب گنبد را تاسیس کرد و سپس در مبارزه با غائله ضد انقلابی و بحران آشوبگرانه گرگان و گنبد در ابتدای سال 58 به بسیج و سازماندهی نیروهای انقلابی و مکتبی و حزب اللهی معتقد به نظام پرداخت. با صدور فرمان امام خمينی (ره ) مبنی بر تشكيل جهاد سازندگی در 27 خرداد 1358 هاشم ساجدی جزو اولين كسانی بود كه در تاسيس و تثبيت جهاد سازندگی گنبد كاووس نقش مهم و موثری داشت و به عنوان مسئول جهاد به سازماندهی و ارائه خدمات پرداخت. در سال 1359 به مشهد مقدس کوچید و همزمان به تحصيل علوم اسلامی در دانشگاه علوم اسلامی مشهد مشغول شد و سال 1360 مجددا به ادامه فعاليت در جهاد سازندگی خراسان پرداخت.

هیچکس او را بدون لبخند ندید
همسر شهید از خواستگاری و حالات و سلوک روحی و اخلاقی شهید چنین گفته است: «اولین دفعه که ایشان را دیدم، لبخندی بر لب داشت. او در یکسالگی پدرش را از دست داده بود؛ برای همین عید قربان سال۱۳۵۲ همراه مادر، خواهر و برادرش به خواستگاری آمد. هیچکس ایشان را بدون لبخند ندیده است و همه لبخند او را به یاد دارند. با دیدن اولین لبخند ایشان احساس کردم کسی است که میتواند دل همه را به دست آورد. ایشان مسائل اعتقادی را در روز خواستگاری بیان کرد و معتقد بود که باید احکام الهی در زندگی عملی شود. او بیستوپنجساله، فوق دیپلم و کارمند سازمان پنبه گرگان بود و به یکی از دوستان پدرم شرایط همسر آیندهاش را گفته بود. تنها سوال پدرم هم از معرف این بود که آیا ایشان نماز میخواند یا نه، و دوستشان جواب داده بود علاوهبر اینکه نماز میخواند، در جلسات قرآن و مذهبی هم شرکت میکند و خیلی مقید و معتقد به مسائل اخلاقی و شرعی است. پدرم به همین دلیل به ایشان جواب مثبت داد. من شانزدهساله بودم، اما هیچوقت به ایشان نگفتم ممکن است اتفاقی برایش بیفتد؛ چون راه و هدفمان را با دید باز و با توکل و اعتماد قلبی قبول داشتم. نه آن زمان و نه هیچ وقت دیگر به خودم اجازه نمیدادم که چنین حرفی بگویم. حدود یکسال قبل از شهادت حاجهاشم، وقتی دید من تا آن روز چنین حرفی نزدم، پرسید: شما ناراحت نیستید که من جبهه میرم و ممکنه که دیگه برنگردم؟ به شوخی گفتم: نه! مقام شهید و شهادت اون قدر بالاست که به این زودیها شامل حال شما نمیشه.
همیشه میگفت: ما کجا و شهادت کجا! ما کاری مثل بقیه انجام میدیم و تازه کمترین کار رو انجام میدیم، کمترین راه رو میریم و هنوز کاری انجام ندادهایم. پنج یا شش ماه قبل از شهادتش بود که یک بار گفت: شهادت مقام خیلی بالایی داره و من حالا حالاها به اون نمیرسم! انشاءا... جنگ که تمام شد، باید برم سیستانوبلوچستان و اونجا رو ازطریق جهاد بسازیم.»

همه ما را فرستاد عقب و خودش بعد از همه آمد
حضور پیوسته هاشم ساجدی در مناطق جنگی سبب شد خانواده خود را نیز به شهرهای نزدیک جبهههای نبرد ببرد و بهصورت تماموقت به جهاد جنگ خدمت کند. حوزه مسئولیتش هم حساس و دشوار بود، هم وسیع؛ از تدارکات نیروها گرفته تا انجام عملیات مهندسی رزمی، اما او در این مسئولیت نیز خوش درخشید و توان مدیریتی و اجرایی خود را به نمایش گذاشت. شرکت در عملیات طریقالقدس در آبان۱۳۶۰ و حفظ و حراست از دستاوردهای این عملیات در منطقه بستان و تنگه چزابه، سپس حضور در عملیات فتحالمبین در منطقه عمومی شوش در فروردین سال۱۳۶۱ و بعد از آن، شرکت در عملیات بیتالمقدس (آزادی خرمشهر) در اردیبهشت و اوایل خرداد سال۱۳۶۱ و بالاخره عملیات رمضان در اواخر تیر همان سال، فقط گوشهای از حضور مخلصانه اوست. تلاش و شجاعتش در عملیات رمضان، به حدی بود که همه را شگفتزده کرد؛ بهگونهایکه یکی از نیروهای او در خاطراتش نقل میکند: «در عملیات رمضان که قرار شد نیروها عقبنشینی کنند، او همه ما را عقب فرستاد و خودش با آخرین دستگاه که یک بولدوزر بود، بعد از همه به عقب آمد.»

خاکریز را فردا صبح تحویل میدهیم!
«عیسی سلمانیلطفآبادی»، نویسنده «روایت سنگرسازان ۲» است که کتاب درسی فارسی دوازدهم، داستان یکی از خدمات ماندگار شهید ساجدی را از این کتاب نقل میکند؛ در این درس میخوانیم:
«در لحظات اول عملیات که خطوط دشمن شکسته شد، پشت سر نیروهای ما ارتفاعات موسوم به «کلّه قندی» بود که دشمن با استقرار سلاحهای زیادی قله را در دست داشت. شهید ساجدی با توجه به اینکه نسبت به همه مسائل آگاهی داشت، روحیه خود را نباخته، احداث یک خاکریز دوجداره را تنها راهحل میدانست. با توجه به امکانات محدود مهندسی و دید و تسلط دشمن، قبول و اجرای این طرح خیلی سخت بود. بهویژه که لازم بود در فاصله زمانی شب تا سپیدهدم اجرا و احداث میشد؛ ولی ایشان به اجرای این طرح ایمان داشت و با قاطعیت میگفت: «خاکریز را صبح تحویل میدهیم. عملیات احداث خاکریز شروع شد. آن شب برادران جهاد و در رأس آنها شهید ساجدی، آرام و قرار نداشتند. در اولین دقایق صبح، احداث این خاکریز هشت نه کیلومتری به پایان رسید و خاکریزی که به کمک دو نیروی مهندسی شروع شده بود، تقریباً در وسط به هم رسیدند و اتمام خاکریز روحیه عجیبی در بین برادران جهادگر و رزمنده ایجاد کرد؛ اما این کار شهید ساجدی را راضی نمیکرد. او پیشبینی میکرد که با توجه به تسلط دشمن بر ارتفاعات روبهرو و ارتفاعات پشت، امکان زیر آتش گرفتن بچهها وجود دارد؛ به همین دلیل، مرحله دوم کار را شروع کرد. خاکریزی به طول چند کیلومتر در پشت خاکریز اول که از آن بهعنوان خاکریز دوجداره یاد میشود، احداث کرد. آن روز با تدبیر حسابشده سردار ساجدی، رزمندگان توانستند در برابر نیروهای دشمن مقاومت کنند و به پیروزی دست یابند.»

«جهاد سازندگی» در میدان «مهندسی رزم» و «طراحی عملیاتی جنگ»
بعد از عملیات رمضان، به سفر روحانی حج مشرف شد و پس از بازگشت بلافاصله به جبهه رفت و در عملیات محرم شرکت کرد. درواقع ساجدی و همرزمان جهادی او، در این دوره توانستند کارایی جهاد را درزمینه مهندسی رزمی و پیشرفت عملیات نظامی به اثبات برسانند و بهنوعی، پای جهاد سازندگی را به اتاق جنگ و طراحی عملیات نظامی باز کنند.
با شروع عملیات والفجر، فرماندهی کل جنگ برای برنامهریزی و تقسیم مناطق جنگی، تصمیم به سازماندهی جدیدی گرفت. چهار قرارگاه اصلی با وظایف ویژه تشکیل شد که زیرنظر «قرارگاه مرکزی خاتمالانبیاء (ص)» فعالیت میکردند:
1 - قرارگاه «کربلا» که بخش بزرگی از جبهههای جنوب را زیرپوشش داشت.
2- قرارگاه «نجف اشرف» که بخش میانی جبههها را زیرنظر داشت.
3 - قرارگاه «حمزه سیدالشهدا (ع)» که مناطق شمالی جبهه را در غرب کشور فرماندهی میکرد.
4 - قرارگاه «نوح» که مسئول عملیات دریایی بود.

فرماندهی مهندسی - رزمی «قرارگاه نجف اشرف»
هریک از قرارگاههای چهارگانه، واحد مهندسی رزمی مخصوص خود را نیز داشت؛ باتوجهبه توان و قابلیتهایی که هاشم ساجدی پیش از این از خود نشان داده بود، فرماندهی مهندسی رزمی قرارگاه نجف اشرف به او واگذار شد. در عملیاتهای والفجر مقدماتی و والفجر 1 که در جبهههای جنوب انجام شد، او و نیروهایش توانستند خدمات بسیار و موثری سامان دهند. در عملیات والفجر ۳ که به آزادسازی شهر مهران و ارتفاعات مهم آن منجر شد، ساجدی و نیروهایش نقش تعیینکنندهای در پیروزی نظامی داشتند. او در همین ارتفاعات، از سه ناحیه شانه، شکم و پا بهسختی مجروح شد، اما قبل از بهبودی کامل دوباره به جبهه بازگشت و به فعالیت بیامان خود ادامه داد.

سردار «سنگرسازان بی سنگر»
در پیروزی نیروهای نظامی، نقش مهندسی رزمی، ویژه و تعیینکننده است. هرچند نقش این نیروها در پیروزیها چندان به چشم نمیآید و بیشتر، نیروهای رزمی هستند که موردتوجه مردم عادی قرار میگیرند و شاید همین مظلومیت در نظر امامخمینی (ره) سبب شد که به آنها لقب «سنگرسازان بیسنگر» بدهد. هاشم ساجدی، یکی از آن «سنگرسازان بیسنگر» بود که بارها و بارها در مواقع بحرانی و خطرناک، خود بهعنوان یک نیروی عادی وارد کارزار میشد و با ماشینهای سنگین به کار میپرداخت؛ خاکریز میزد و سنگر میساخت.

عشق او جان و جهان عاشقان در خون نشاند...
و سرانجام این سردار جهادگران به آرزوی خود رسید. آنهمه بی محابا به استقبال مرگ رفتن و نترسیدن، پایانی خوش و آغاز دوبارهای خوشتر از آن داشت. شهادت، نه نقطه پایان و نه ایستگاه آخر، که سکوی پرواز و نقطه آغاز دیگر بود و: «لحظه آغاز من رویید در پرواز من»....
روز پنجم آبان ۱۳۶۳ حاج هاشم ساجدی همراه چندتن دیگر از فرماندهان سپاه برای بازدید از جادههای تدارکاتی، راهی منطقه ثلاث باباجانی در استان کرمانشاه شدند، اما در کمین نیروهای ضدانقلاب افتادند و به شهادت رسیدند. سه روز بعد، پیکر بهخوننشسته این سردار ازجانگذشته جهاد جنگ خراسان در مشهد تشییع و در بهشت رضا (ع) به خاک سپرده شد. همسر شهيد از نحوه شهادت او چنین می گويد: «شب قبل از شهادت ايشان، من خواب ديدم كه عاشوراى حسينى است و به همه غذا می دهند و من هم غذايى گرفتم و منتظر شدم تا شهيد برگردد. صبح كه از خواب بيدار شدم با ستاد تماس گرفتم و اظهار بى اطلاعى كردند. شهيد براى شناسايى به منطقه رفته بود كه در مسير برگشت مورد حمله دشمن قرار می گيرد. يكى از دوستان به خانه آمد و گفت: شهيد از ناحيه قلب و شكم و پا مورد اصابت گلوله قرار گرفته است و ايشان را به مشهد اعزام كرده اند و شما بايد به مشهد برويد.»

انقلاب، دو چهره دارد: خون و پیام...
و در خاتمه، تاملی داریم بر فرازی از وصیتنامه این سردار جهادگر که نشانگر عمق نگاه متعالی او به فلسفه شهادت و به منطق جهاد در راه خدا در مکتب پرفضیلت اسلام و تشیع علوی (ع) و حسینی (ع) است:
«انقلاب، دو چهره دارد: خون و پیام. انقلاب اسلامی ما هم شهادت و پیام دارد و این را به وضوح، فرزندان اسلام، در طول انقلاب و بعد از پیروزی انقلاب تا هماکنون، در جبههها نشان دادهاند. من هم پیام شهیدان را شنیدم و به سوی میعادگاه عاشقان الله شتافتم تا شاید از فیض شهادت، بهره گیرم.
ای مردم رزمنده و مسلمان ایران! فرزندان شما در جنوب، برای اسلام و کشور اسلامی ایران، افتخارات بزرگی را کسب میکنند و خون گلهای پرپر شده شما، فضای خوزستان را معطر کرده است. پیام این شهیدان و شاهدان تاریخ به شماست که اسلام عزیز را یاری کنید و امام عزیز، خمینی بزرگ را پشتیبان باشید. هر گلولهای از دشمن که به قلب فرزندان اسلام میخورد، زمزمه الله اکبر، خمینی رهبر سر میدهند .
برادرم، مادرم، همسرم و خواهرم! همه شما را به خدای بزرگ میسپارم. مخارج عزاداری را زیاد نکنید و پول آن را به امور جنگی ستاد پشتیبانی جهاد سازندگی خراسان بدهید.
بعد از شهادتم به هم دیگر تبریک بگویید، چون به آرزویم میرسم. کسی برایم گریه نکند، چون شهادت را سعادت میدانم و عاشقم. عاشق خدایم و بندهای گنهکارم و تاکنون نتوانستهام بنده خوبی برای خدایم باشم. خدایا مرا بیامرز...