از عزاداری پنهان تا محفل شهادت/ نوحهخوانی در برابر شکنجه
شهید غریب اسارت «حمیدرضا دوراندیش» یادگار «علیاصغر» و «شمسی» بیستم اردیبهشت ماه ۱۳۳۹، در شهرستان بجنورد به دنیا آمد. تا پایان دوره متوسطه در رشته اقتصاد درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت.
شهید «بیژن حافظی» فرزند «تقی»، متولد سال ۱۳۳۹ و اعزامی از استان مازندران است. شهید حافظی در سال ۵۹ از طریق ارتش به جنگ اعزام و به درجه رفیع شهادت نائل آمد. همچنین پیکر مطهر شهید بزرگوار «بیژن حافظی» در تاریخ بیستم دیماه سال ۹۰ به عنوان «شهید گمنام» در قطعه ۵۰ گلزار شهدای بهشت زهرای تهران، تشییع و به خاک سپرده شده است. نوید شاهد گلستان، با آزاده و جانباز ۵۵ درصد دفاع مقدس «عبدالحمید سن سبلی» همرزم این شهیدان گرانقدر گفتگو انجام داده است که تقدیم حضور علاقهمندان میشود.

اوضاع کشور در التهاب بود
اینجانب عبدالحمید سن سبلی ساکن روستای «چنسولی» از توابع شهرستان «آق قلا» در استان گلستان، فرزند مرحوم آقاویلی آخوند سنسبلی، در روز پانزدهم شهریور سال ۱۳۳۸، در این روستا به دنیا آمدم. من هفت برادر و نه خواهر، البته از دو مادر دارم. سال آخر دبیرستان در رشته اقتصاد را در شهرستان گنبد کاووس ادامه دادم و در سال ۱۳۵۸، دیپلم گرفتم. بعد از آن در امتحان ورودی دانشگاه شرکت کردم، که متأسفانه در آن سال نتوانستم بهدانشگاه وارد شوم و بعد وقت خدمت سربازی و اعزام رسید. قبل از اعزام به جبههها نامزد داشتم و تصمیم داشتیم قبل از اعزام مرخصی بگیرم و به روستایمان بیایم و عروسی کنم. شانزدهم دی ماه ۱۳۵۸، برای انجام خدمت وارد لشگر ۳۰ پیاده گرگان و بعد از گذراندن دوره آموزشی کوتاه مدت، به پادگان لویزان تهران اعزام شدم. در آن ایام، اوضاع کشور در التهاب بود؛ مملکت در آشفتگی و ناپایداری عمیقی فرو رفته بود. در جبهههای غرب و جنوب غربی کشور، نیروهای کافی برای ایستادگی در برابر هجوم متجاوزان عراقی و بیرون راندن آنان از خاک وطن به دست نبود و مرزها به سختی در حال دفاع بودند. هنوز پایههای حکومت نوبنیاد اسلامی در ایران استحکام نیافته بود و دشمنان، با آگاهی از این شرایط متزلزل، به طمع تصرف بخشی از خاک ایران و شاید نابودی کامل نظام اسلامی نوپا، دست به تجاوز گشودند. در پی این تجاوز، به پرسنل پادگان اعلام آمادهباش کامل گردید و همه ما جهت اعزام به جبههها و مقابله با نیروهای متخاصم، آماده شدیم.
مقاومت تا پای جان
اوایل جنگ بود که ما را به جبهه اعزام کردند، بعد از مدتی اندیمشک بودیم، عراقیها به سمت آبادان رفتند ما جزء گروه ضربتی بودیم و هر جا که دشمن میرفت، ما هم برای جلوگیری از پیشروی آنان میرفتیم، عراقیها میخواستند با سرگرم کردن نیروهای ما در اهواز، آبادان را بگیرند اما خوشبختانه مسئولین ما با تیزهوشی متوجه این امر شدند و جلوی این کار را گرفتند ما به سمت جاده ماهشهر – آبادان – اهواز رفتیم که نیروهای عراقی نتوانند آبادان را محاصره کنند. قرار بود، عملیات شب سوم آبان ماه ۱۳۵۹ انجام شود، از سر شب تا ساعت ۴ صبح پیاده به محل عملیات رفتیم، هنگامیکه به یک کیلومتر آنجا رسیدیم، دیده بان آقای شیرفروش که درجه دار هم بود به ما اطلاع داد که دشمن موضعش را تغییر داده و در موضع ما قرار گرفته است، عملیات شروع شد تنها کاری که میتوانستیم انجام دهیم دفاع بود یعنی نمیتوانستیم پیشروی کنیم، بنابراین از هر طرف مورد حمله دشمن قرار گرفتیم و تعداد زیادی از افراد ما همان لحظه اول شهید شدند.
نبرد تن به تن در جاده آبادان
عملیات تا ظهر روز سوم آبان ماه طول کشید، در هر صورت در این نبرد افراد زیادی از دشمن بر اثر مقاومت و ایثارگری سربازان کشته شدند، اما در عوض از افراد ما هم زیاد شهید شدند و آخر سر جنگ تن به تن شروع شد، طوری حمله کرده بودیم که دشمن مجبور شد از محل استقرار خود تکان نخورد و مرتب ضربه میزدیم.
قهرمانی سربازان ایرانی تا پایان مهمات و لحظه اسارت
در عرض جاده ماهشهر – آبادان میجنگیدیم، ما این طرف جاده بودیم و عراقیها در آن سوی جاده بودند، ساعت ۹ صبح یکی از افسران عراقی جلو آمد و گفت: راهی ندارید باید تسلیم شوید، تعداد زیادی از همرزمانم شهید شده بودند و تعداد ما در مقابل عراقیها واقعا کم بود، با اینکه خودمان را در یک قدمی اسارت و شهادت میدیدیم، اما بچهها تا لحظه شهادت میجنگیدند و دست بردار نبودند، یعنی نفرات ما در آخرین لحظه هم مبارزه میکردند و از نارنجک دستی خود استفاده میکردند و به راحتی تسلیم دشمن نمیشدند. به این خاطر عراقیها از مردههای ما هم میترسیدند که مبادا از سوی آنان نارنجکی بهسویشان پرتاب شود. آنان هرگز جرأت نمیکردند به ما نزدیک شوند. طی این مدت شهامت سربازان ایرانی را دیده بودند و میدانستند که اگر نزدیک شوند کشته خواهند شد. بله، آنقدر مقاومت کردیم تا اینکه تمام تجهیزات جنگی و پشتیبانی ما تمام شد و بعد محاصره و همه اسیر شدیم. در آن زمان بیژن حافظی ۲۰ ساله و از سوی لشکر ۳۰ گرگان راهی جبهههای حق علیه باطل شده بود، او از اهالی قائمشهر بود که در همان رور سوم آبان سال ۱۳۵۹ با هم به اسارت درآمدیم. او خوش قلب و مهربان بود.
آغاز دوران اسارت در موصل
حال ما اولین گروه اسیران ایرانی از منطقه آبادان بودیم که به اسارت عراقیها درآمده بودیم و حالا آنان خوشحال بودند که چند نفر دیگر از نیروهای ایرانی را اسیر کردهاند. آنان با اذیت، آزار و شکنجه همه ما را سوار کامیون جنگی خود کردند و با خود بردند. در ادامه راه به شط العرب رسیدیم و بعد ما را با قایقهای شکسته بهآن سوی شط انتقال دادند. اوایل دوران اسارت به سختی میگذشت، منطقه موصل بسیار سرد بود و در سالن ۱۵۰ نفری تنها یک وسیله گرم کننده نفتی بود که آن را هم هفتهای یکبار پر میکردند و هر ۲۴ ساعت نمیشد آن را روشن کرد، شبها بچهها از سرما ناله میکردند.
دانشگاه سیمانی موصل
در آن دوران برای سرگرم کردن خودم و دیگران، شروع کردم به آموزش دوستان بیسواد خودم و به آنها خواندن و نوشتن یاد دادم. فکر کردم که اینکار سرگرمی خوبی خواهد بود. برای شروع کار شبها گچ دیوار اتاق را با سنگ میکندم و بعد با آن گچ، روی کف اتاق که سیمانی بود، خط میکشیدم و بدین ترتیب به افرادی که بیسواد بودند، درس میدادم. در این روش تا جایی که امکان داشت، با گچ روی سیمان مینوشتم و طرز نوشتن را بهدیگران یاد میدادم. این کار را در داخل اتاق و شبها انجام میدادم و در هنگام روز که در محوطه و بیرون از اتاق بودیم، برای اینکار از زمین خاکی محوطه استفاده میکردم. برای اینکار خاک زمین را با دست صاف میکردم و روی آن خط مینوشتم و به همان شاگردان خودم درس میدادم.
نوحهخوانی زیر سایه شکنجه
مراسمات مذهبی به صورت پنهانی برگزار میشد، چون ممنوع بود و اگر عراقیها متوجه میشدند شروع به شکنجه اسرا میکردند، و کسانی که نوحه خوانی میکردند، سیاسی محسوب میشدند و تحت شکنجههای سخت قرار میگرفتند، سال ۱۳۶۰ با فرا رسیدن محرم و در شب عاشورای حسینی همراه با چند اسیر دیگر در اردوگاه اقدام به برپایی مراسم عزاداری سرور و سالار شهیدان نمود و با نوحه خوانی درگیریهایی میان آنها و نیروهای بعث حفاظت اردوگاه به وجود آمد. صبح روز بعد از طریق بلندگو اسم شان را صدا و آنها را از دیگر اسرا جدا و از موصل به بغداد منتقل کردند، به استخبارات (اطلاعات) بردند و زیر شکنجه همه به شهادت رسیدند ایشان شهیدی بود که به دلیل برپایی محفل عزای حسینی زیر شکنجه جان داد.
اولین پیام امید
افراد صلیب سرخ هر دو ماه یکبار میآمدند و از این اردوگاه بازدید میکردند. آنان در اولین بازدید خود به ما اجازه دادند تا بهخانوادههایمان نامه بنویسیم. همه خوشحال شدیم و با علاقه و برای اولین بار به خانواده خود نامه نوشتیم و با آنان ارتباط برقرار کردیم. جواب نامهها چند ماه طول میکشید. بالاخره من به خانوادهام نامه نوشتم و خبر سلامتی خودم را به آنان رساندم. بعد از چند ماه جواب نامه رسید و از دریافت این نامه بسیار خوشحال شدم.
آخرین پیام به خانواده
در ابتدای اسارات ما را به اردگاه موصل ۱ منتقل کردند و حدود ۳، ۴ سال آنجا بودم، یک شب شهید دور اندیش را به اردگاه ما آوردند، خیلی شکنجه شده بود، زخمی بود، به گفته خودش از طریق ارتش برای سربازی اعزام شده بود، پدر و مادرش اصلا با سربازی رفتن او موافق نبودند و او با سختی آنها را راضی کرده بود و به جبهه آمده بود، در جبهه دیده بان بود، در ابتدای اسارتش در کنار سایر همرزمانش از نیروهای مبارز بود، در مراسمات مذهبی شرکت میکرد و فعالیتهای فرهنگی مختلف داشت به همین علت او را بسیار شکنجه و از دوستانش جدا کرده بودند، چند روز قبل از آوردن او به محل ما افراد صلیب سرخ آمده بودند، اما عراقیها نمیخواستند اطلاعات او ثبت شود به همین علت چند روز انفرادی و تحت شکنجه بود و بعد او را آوردند، دوراندیش گفت: از مشهد اعزام شدهام، پدرم لوازم ساختمانی دارد، شماره پدرش را داد و از من خواست تا پس از آزادی با آنها تماس بگیرم، به او گفتم تو هم آزاد خواهی شد و آنها را خواهی دید، اما او گفت: نه مرا خواهند کشت. قبل از اینکه بیایند و او را ببرند یک قالب پنیر به او دادم و گفتم روی سیمان کف ساختمان بکش که باز شود و بعد بخور، او را به مدت سه روز بردند و هنگامیکه آوردند به علت شکنجه حالش مساعد نبود و از من بابت پنیر تشکر کرد گفت: با خوردن پنیر نجات پیدا کردم در غیر اینصورت از شدت گرسنگی میمردم. هنگامیکه برای بار دوم او را میبردند به من گفت، دیگر برگشتی در کار نیست و من را میکشند. او دوباره از من خواست که با آن شماره تماس بگیرم و به خانواده اش بگویم که او در اسارت است. شماره تلفن را با کلی مشکلات در زیر لباسم گلدوزی کردم و هنگامیکه به ایران بازگشتم با آن شماره تماس گرفتم، گویا آنان تغییر محل داده بودند و در نهایت نتوانستم با خانواده اش ارتباط بگیرم.
ادامهی جهاد پس از آزادی
من در فعالیتهای فرهنگی مشارکت فعال داشتم و برای جلوگیری از اتحاد بچهها مرا بعد از اردگاه موصل به اردگاه رومادیه منتقل کردند، در آنجا به فعالیتهای فرهنگیام در سطح گسترده تری ادامه دادم، با اسرا صحبت و آنها را روشن و هدایت میکردم، عراقیها از موضوع مطلع شدند و دوباره مرا به اردوگاه موصل ۱ برگرداندند.
در بیست و ششم مرداد ماه ۱۳۶۹ با شروع تبادل اسرا جزء اولین اسرای آزاد شده بودم و در نوزدهم شهریور ماه ۱۳۶۹ به وطن بازگشتم و با همسرم که ۱۰ سال قبل نامزد کرده بودیم، ازدواج نمودم، مدتی به کار کشاورزی مشغول شدم و در سال ۱۳۷۲ به استخدام آموزش و پرورش در آمدم. در سال ۱۳۷۱ معلم نمونه کشوری شدم و در کار تدریس همیشه معلم نمونه بودم. با اخلاص و ایمان، هدفدار و جدی به دانش آموزان درس میدادم و سعی میکردم که این افراد در آینده برای وطن خود افراد کارآمد و توانمندی باشند.
تجربه ده سال تدریس در زندان عراقیها را داشتم و از تمام تجربههای گذشته خود برای یادگیری دانش آموزان روستایی استفاده میکردم. درحال حاضر با همسر و دو پسر و دو دختر خود در آققلا زندگی میکنم.
سخن پایانی
در پایان از خدای بزرگ مسئلت دارم که ملت شریف ایران همواره سرافراز و وفادار به میهن عزیزمان باشند. پیشرفت و آبادانی این سرزمین در همه زمینهها، مایه افتخار ماست؛ بهویژه آنگاه که پرچم پرافتخار جمهوری اسلامی ایران در عرصههای علمی، فرهنگی و ورزشی در سراسر جهان به اهتزاز درآید.
آرزو دارم فرزندانم و همه فرزندان این مرز و بوم، انسانهایی مفید، دیندار و فداکار برای عزت و اقتدار کشور باشند. دین و دیانت ماندگار باد و صداقت و وفاداری به وطن همان پایه هر موفقیت و عزت ملی باشد.
من با نیت پاک و عشق به ایران زیستهام و از خدا میخواهم نسلهای آینده نیز چنین باشند؛ وفادار، صادق و پاسدار ارزشهای انقلاب و نظام اسلامی.
گفتوگو از محبوبه ایلواری