یا شهادت یا زیارت کربلا/ روایتی از شهید غریب در اسارت که به هر دو آرزوی خود رسید

شهید غریب در اسارت «علی اصغر بابائی زیروانی» ششم آبان ماه ۱۳۴۶، در زیروان شهرستان بهشهر دیده به جهان گشود. بیست و یکم دی ماه ۱۳۶۵، در منطقه شلمچه در عملیات کربلای ۵ مجروح و به اسارت نیروهای بعثی درآمد و پس از حدود دو ماه تحمل درد و عدم رسیدگی پس از مجروحیت در تاریخ دهم اسفند ماه ۱۳۶۵، در اردوگاه تکریت ۱۱ به شهادت رسید. پیکر پاکش در قبرستان الکرخ بغداد به شماره ۱۳۴ دفن گردیده بود. منابع اعلام شهادت، صیلب سرخ و هلال احمر ایران بعد از ۱۶ سال پیکر پاکش را در کربلای معلّی طواف دادند و بعد از سختی و دشواریهای بسیار در هشتم مرداد ماه ۱۳۸۱ پس از تشییع در گلزار شهدای روستای زیروان به خاک سپرده شد. نوید شاهد گلستان، گفتگویی با آزاده و جانباز ۵۰ درصد دفاع مقدس «علی سوسرائی» همرزم این شهید گرانقدر انجام داده است که تقدیم حضور علاقهمندان میشود.

بسیجی امدادگر بودم
اینجانب علی سوسرائی در یکم فروردین ماه ۱۳۴۸، در روستای سوخته سرا از توابع آزادشهر به دنیا آمدم. سه خواهر و دو برادر دارم، وقتی دیپلم گرفتم در زمان جنگ بود در آن زمان ۱۷ ساله بودم که از طرف بسیج به جبهه اعزام شدم، دورهی آموزشی را به مدت ۴۲ روز در هفت تپه گذراندم و پس از آن به عنوان امدادگر به منطقه شلمچه رفتم. در مرحله اول عملیات کربلای ۵ در منطقه دریاچه ماهی بودم، بعد از عبور از دریاچه ماهی در منطقه شلمچه به خط دشمن زدیم. من یک بسیجی امدادگر از گردان امام محمدباقر (ع) لشگر ۲۵ کربلا بودم. آن شب بعد از پانسمان یکی از مجروحین به نام باقری جمنانی اهل قائم شهر در محاصره دشمن قرار گرفتیم. من و شهید بابائی باهم در یک گروهان از گردان محمد باقر (ع) از لشکر ویژه ۲۵ کربلای مازندران بودیم، فرمانده گردان مان شهید بلباسی و آقای خلیل راسخی جویباری فرمانده گروهان ما بود و آقای رمضانی قراخیلی فرمانده دسته ما بود. در اوقات فراغت قبل شروع عملیات به دستور فرمانده مان کشتی میگرفتیم، شهید بابائی ورزشکار، خوشتیپ، خوش چهره، خیلی کشتی گیر خوبی بود و فیزیک بدنی فوق العاده قوی داشت.
بسیجیها و پاسداران را بیشتر شکنجه میکردند
من و شهید بابائی زیروانی و رزمنده دیگر که اسمش را به یاد نمیآورم، مجروح شده بودیم، من از ناحیه ران پای چپ تیر خوردم و بعد از مدتی بیهوش شدم، شهید بابائی از ناحیه شکم جراحت داشت، صبح که به هوش آمدم دیدم دوستم شهید شده، حدود ساعت ۱۰ صبح، ۴ سرباز عراقی منو محاصره کردند. یکی از سربازان عراقی با قنداق اسلحهاش محکم توی سرم زد، درحالیکه استخوان پای چپم خرد شده بود منو بدون اینکه بلندم کنند کشیدند و پشت سنگرهای خودشون منتقل کردند، بعد از آنجا ما را به دژبانی شهر بصره و سپس به استخبارات (سازمان اطلاعات) بغداد که سلولهای الرشید که محل زندانی کادریهای تخطی گرعراقی بود، منتقل کردند. بعثیها و منافقین کوردل برای بازجویی و کسب اطلاعات عملیات جنگ ما را شکنجه کردند، در دوران اسارت بسیجیها و پاسداران را بیشتر شکنجه میکردند، به دستور صدام در واقع اولین گروه مفقودین (توسط صلیب سرخ شناسایی نشده بودند) شکل گرفت بعد کربلای ۴، ایران بلافاصله عملیاتی انجام داد که عراقیها غافلگیر شدند و حزب بعث عراق جهت تضعیف روحیه رزمندگان و خانوادههای آنها عملیات لو رفته کربلای ۴، به جشن و پایکوبی پرداخت تا پیروزی اش را به فضای بین الملل منعکس نماید.
بسیار مظلوم بود
شهید بابائی از جراحت، ضرب و شتم و خونریزی همیشه تشنه بود، میگفت: آب میخواهم، اما از دست من کاری برنمیآمد و فقط گریه میکردم، شهید بابایی بسیار مظلوم بود، روحش شاد من و دیگر اسرای داخل زندان کوچک الرشید بغداد میگفتیم: علی اصغر شهید میشود، چون خیلی سخت مجروح شده بود. پای او را با پارچه بسته بودیم، بعد شهید بابایی را بردند، اما نفهمیدیم او را به کجا بردند، اما بعدا شنیدم او در زندان عراق به دست بعثیها شهید شد. آرزوی شهید بابایی یا زیارت کربلا یا شهادت بود، اما او به هر دو آرزوی خود یعنی هم شهادت و هم زیارت کربلا رسید. او بعد از شهادت پیکر پاکش در قبرستان الکرخ بغداد به شماره ۱۳۴ به خاک سپرده شده بود.
سایه انتقام کاظم بر سر گرگانیهای اسیر
پس از آن از ما بازجویی کردند و بچههای سپاه را بیشتر اذیت میکردند، ما که به نسبت سن مان کمتر بود و بسیجی هم بودیم، نصف شب چند تا از افسران عراقی ما را زیر مشت و لگد خود گرفتند، یکی از آنان آنقدر با پوتینش کف دست مرا فشار داد که تا چند روز انگشتم جمع نمیشد، بعد از آن ما را به اردوگاه ۱۱ تکریت بردند که از لحاظ بهداشت صفر بود، تمام بچهها بیماری پوستی گرفتند، بچهها را برای درمان قرنطینه کردند. در روز تنها یک وعده غذا میدادند که مقدار آن هم خیلی کم بود، در یک اردوگاه ۱۵۰۰ نفری ۸ تا دوش حمام بود که ۱۰ تا ۱۵ نفر اول آب گرم داشتند و بقیه با آب سرد دوش میگرفتند.
روزهای اول اسارت آسایشگاه ۶ بودیم، یه نگهبان داشتیم بنام «کاظم» تپل و قد کوتاه بود، درجهاش گروهبان یک و سه تا خط صاف رو بازوش داشت. یه روز آمد آسایشگاه گفت: بچههای جرجان (گرگان) بیرون بیایند. دوستان هم فکر کردند، نونی یا غذایی، چیزی میخواهد بدهد.
خلاصه چند نفر از گرگان و اطراف دست بلند کردند، من هم بچه آزادشهر بودم، چون مجروح بودم اول آسایشگاه داخل پتو دراز کشیده بودم یواش دستم رو بردم بالا، خدا رو شکر که حواسش به من نبود. گرگانیها رو بیرون برد بعدا که همه رو آورد، حسابی شکنجه کرده بودند.
یک نگهبان دیگه آمد توضیح داد که برادر کاظم در گرگان اسیر بوده و اسرای عراقی در گرگان شورش کرده بودند در حین درگیری و فرار اسرا، برادرش کشته شده بود.
روز بعد که کاظم دوباره آمد گرگانیها رو صدا کرد که بیرون بیایند، دیگه گرگانی نبود.
در اردگاه بچهها کارهای فرهنگی انجام میدادند و همه مشغول یادگیری بودند، من زبان یاد گرفتم و قرآن را به طور کامل فرا گرفتم، عدهای کارهای دستی و هنری انجام میدادند، مانند: گلدوزی یا درست کردن پلاک با سنگ و تسبیح با هسته خرما، خلاصه اینکه هر کس مشغول کاری بود و بچهها وقت خود را به بطالت نمیگذراندند.
جاسم یک مؤمن واقعی بود
جاسم بهیار عراقی، اهل ناصریه، مردی سیه چرده که دائم سیگار رو لبش بود. خیلی هوای مجروحین اسیر را داشت. در ابتدا که شناختی از او نداشتیم، همیشه به حاج آقا مازندرانی میگفتم: این معتاده! وقتی سرحال بود به حاجی اشاره میکردم الان توپه توپه! نگو این بنده خدا بر خلاف ظاهرش بسیار مؤمن و دوستدار اسرا بود با دقت کامل عفونتهای بچه ها رو تخلیه میکرد و خیلی وقت میگذاشت. بعدا که متوجه شدیم آدم خوبی هست یه بار از او پرسیدیم شما با بقیه فرق داری، علتش چیه؟
گفت؛ من یک شب خواب رسول الله (ص) را دیدم بهم سفارش کرد هوای بچههای ما را داشته باش (اسرا) میگفت: بوی تعفن و عفونت زخمهای شما برای من مانند عطر هست. شما سفارش شده هستید.
بعدها که ما با جاسم بهیار عراقی ارتباط خوبی پیدا کردیم، زمان پانسمان مجروحین منو صدا میزد که سرودهای انقلابی به زبان فارسی که معنایش را هم متوجه نمیشد برایش بخوانم، منم سرود الله اکبر خمینی رهبر این بانک آزادیست کز خاوران خیزد یا سرود بهمن خونین جاویدان یا تا ابد زنده یاد شهیدان ... را میخواندم.
در واقع موقع کار با شنیدن این سرودها روحیه میگرفت و گاهی با حرکات سر مرا همراهی میکرد.
سرباز صدام روزه میگرفت
اولین روز ماه مبارک، جاسم آمد گفت: من امروز روزهام. جاسم با اینکه رسماً سرباز صدام بود ولی سنت شکنی کرده بود و مثل ما روزه گرفته بود.
گفتم: جاسم! شما روزی سهپاکت سیگار میکشی، چگونه میخواهی روزه بگیری؟
در جواب گفت: بعد افطار ان شاء الله تا سحر وقت دارم.
یادمه آن سال عراق عید فطر را یک روز زودتر از ایران اعلام کرد. جاسم آمد گفت: من روزهام.
گفتم: مگر امروز عید نیست؟
گفت: نه هر موقع ایران اعلام کرد، عید ما همون روز است. من امروز هم روزه گرفتم.
آرزو داشتیم هر روز رادیو ایران را گوش بدهیم
یک سال تو بیمارستان صلاح الدین تکریت، در ماه مبارک رمضان، از رادیوی نگهبان صدای دعای ماقبل افطار پخش شد. نگهبان شجاع، متوجه شد. موج رادیو رو عوض کرد. بهش گفتیم: سید شجاع، بزار این دعا هر روز پخش شود. گفت: این دعا مخصوص رادیو ایران و همه میدانند که متعلق به ایران است. برای من دردسر میشود.
دلهره و انتظار ما در روزهای آزادی
صبح روز ششم شهریور بعد از اینکه بند یک و دو آزاد شدند، باقیمانده بند ۳و ۴ و اسرای دو ملحق تکریت ۱۱ را به بند ۱ و ۲ آوردند، صلیب سرخ شروع به ثبت نام کرد و هزار نفر را سوار اتوبوس کردند و به سمت مرز فرستادند. جالب اینکه ملحقها را فرستادند، اما ما که از اسرای بخش اصلی تکریت ۱۱ بودیم بهمراه چند نفر دیگر باقی ماندیم.
بالاخره نوبت ما شد و هفتم شهریور در اردوگاه به هر یک از ما یک قرآن از طرف صدام و یک خودکار بیک از طرف صلیب سرخ هدیه دادند و سوار اتوبوس شدیم.
ناگفته نماند که ما در طول اسارت لباسهای مندرس میپوشیدیم و از بس شسته بودیم زود پاره میشد و دوست داشتیم لباس و کفش نو بپوشیم. اما در زمان آزادی تمام لباسها و کفشهای جدیدی که داده بودند مقابل بند یک و دو جمع شده بود و کسی به آنها توجهی نمیکرد و نگهبانهای عراقی کفشها و لباسها بر داشتند.
شب شد و قرار شد شام بدهند، نگهبانها التماس میکردند بیایید بروید غذا بگیرید، اما از شوق بازگشت به ایران، کسی توجهی نمیکرد. همه در حال و هوای شوق آزادی بودیم، درهای آسایشگاهها باز بود و ما راحت به بیرون رفت و آمد داشتیم. برای اولین بار شب ستارهها را در هوای آزاد از حیاط میدیدیم. از شوق بازگشت به وطن تا صبح نخوابیدیم.
اتوبوس ما خراب شد
لحظه موعود فرا رسید، سوار اتوبوس شدیم و به یاد دارم «صفر شوجی» صندلی کناری من بود. اتوبوس ما خیلی قدیمی و قراضه بود. اتوبوس ما بعد از مدتی که حرکت کردیم، خراب شد و از کاروان اسرا جا ماندیم و ماشین فرماندهی عراقی کاروان، متوجه اتوبوس ما شد و دستور توقف کاروان اتوبوسها را داد تا تکلیف ما معلوم شود. در نهایت به این نتیجه رسیدند که صبر کنیم تا اتوبوس دیگری بیاد. اتوبوس جدید آمد و ما را به اتوبوس جدید منتقل کردند و راهی ایران شدیم.
نگهبان عراقی گفت: بلند شوید، سلام بدهید
رود دجله یا فرات از کنار سامرا رد میشود، به یاد دارم در هنگام آزادی، زمانی که از جاده کمربندی سامرا عبور میکردیم، نگهبان اتوبوس گنبدهای امامان سامرا (امام هادی (ع) و امام حسن عسگری (ع)) را به ما نشان داد و گفت: بلند شوید، اینجا سامرا است، مزار امامین عسکریین (ع) است، سلام بدهید ما هم سلام دادیم البته فاصله زیاد بود، اما از دور دیده میشد.
از شوق دیدار خانواده، بیمارستان را ترک کردم
روز ۷ شهریور به عنوان آخرین گروه تکریت ۱۱ از مرز خسروی وارد کشور شدیم. ابتدا بچههای سپاه که با مهربانی و محبت زیاد کارهای اعزام و تدارکات ما را به عهده داشتند ما را به پادگان الله اکبر اسلام آباد بردند. بعد از معاینه پزشکی مرا بخاطر عفونت پا در بیمارستان امام حسین (ع) کرمانشاه بستری کردند. به دکتر اعتراض کردم که من مشتاق دیدار خانوادهام هستم، چرا الان اینجا دور از شهر خودم مرا بستری کردید؟ میخواهم به شهر خودم بروم و در آنجا درمان و بستری شوم، بالاخره بعد از اصرارهایم، با این شرط که در اولین فرصت به پزشک ارتوپد در شهر خودم مراجعه کنم، مرخصم کردند، بعد مرا به پادگان شهید منتظری کرمانشاه که تمام بچههای تکریت ۱۲ بودند و من کسی را نمیشناختم، منتقل و بعد چند کتاب، یک سکه بهار آزادی و یک چک بیست هزار تومانی بانک ملی، و یک قوطی آهنی پسته صادراتی دادند و سپس ما را با هواپیما ساری فرستادند و سپس با ماشین به شهرستان آزادشهر رفتیم.
مراسم استقبال
هنگامی که در شهریور ۱۳۶۹ آزاد شدم و به همراه دیگر آزادگان به شهرستان بازگشتم، مردم مراسم خیلی تاریخی و بزرگی برپا کرده بودند، از آنجایی که تنها آزاده روستای سوسرا (از توابع آزادشهر) بودم، سوسرائیها به خصوص اقوام و بستگان و پدر بزرگهایم در مراسم در میدان مرکزی شهر قربانی کردند.
سخن پایانی
بیست و یکم دی ماه ۱۳۶۵ ساعت حدودا ۱۰ صبح در محاصره دشمن بعثی قرار گرفتم و به اسارت درآمدم. شب دوم عملیات کربلای ۵ بر اثر اصابت تیر گرینوف بشدت زخمی و زمینگیر شدم. نمیدانم بخاطر این اتفاق مهم در زندگیام به خودم تبریک بگویم یا تسلیت، سالها از آن واقعه تلخ میگذرد و من هنوز آسیبهای آن شب را به یادگار دارم. زحمات و رنجهای اسارت ما از بین نرفت و دشمنان به آرزوی شان که نابودی ایران بود نرسیدند و ایران عزیز حفظ شد.
خدا را شکر میکنم که در کشورم، در کنار مردم و ملت قهرمانم، آزاد و مستقل زندگی میکنم. قدر ایران، مردم و رهبر حکیم خود را میدانم. خداوند را برای این آزادی و زندگی دوباره شاکرم.
زنده و پاینده باد کشورم، ایران زیبا.
گفتگو از محبوبه ایلواری