آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۳۰۹۰
۱۵:۰۴

۱۴۰۴/۰۸/۰۱

آه از روزگار بی‌شهدا/مرثیه‌ای برای یوسف گم‌گشته میمک

در آستانه‌ اول آبان‌ماه، سالروز عروج شهید «عبدالمجید امیدی»، این شعر روایت دلتنگی و گفت‌وگویی جان‌سوز با پیکر جا‌مانده‌ی شهیدی‌ست که در نیزارهای «میمک». عباس چناری شاعر ایلامی، با زبانی سرشار از خاطره و درد، از سنگرهای خالی، یاران پرپرشده، از مادری نشسته در باران و پیکری که در پاییز غمگین جا مانده است.


به گزارش نوید شاهد ایلام، شهید جاویدالاثر «عبدالمجید امیدی» چهاردهم اسفند۱۳۴۳ در شهر ایلام متولد و در فضای خانواده  مذهبی پرورش یافت. 

دوران هنرستان او مقارن با اوجگیری نهضت اسلامی در سال ۱۳۵۷ بود وی در این دوران، شور و شوق خود به روحانیت و انقلاب را با شرکت در نمازهای جماعت و راهپیماییها و نبردهای خیابانی با مزدوران ستمشاهی به تصویر کشید.

آه از روزگار بی‌شهدا/مرثیه‌ای برای یوسف گم‌گشته میمک

با پیروزی انقلاب اسلامی به دفاع از خط ولایت و آرمانهای شهید مظلوم بهشتی برخاست و دوشادوش برادران حزب اللهی و با همفکری با آنان نسبت به مشورت مبنی بر تأسیس اتحادیه انجمنهای اسلامی دانش آموزان و عضویت در آن و همچنین در محل تحصیل با عضویت در انجمن اسلامی در واحدهای تشکیلات و آموزش به مبارزه علیه التقاط فکری و ابتذال فرهنگی و سایر جریانات فکری منحط پرداخت.
 
با شروع جنگ تحمیلی لباس بسیجی برتن کرد و در عملیات فتح المبین و محرم شرکت کرد و به دفاع از مرزهای میهن اسلامی برخاست. همنشینی با علما ، شرکت در مراسم ایام ا... مهم می شمرد.

 وی سال ۱۳۶۲ به جرگه سبزپوشان سپاه پیوست و با عضویت در این نهاد انقلابی در مسئولیت های زیادی انجام انجام وظیفه نمود. همین امر موجب که در لشکر حضرت امیرالمومنین مستقر شود.

وی  که از نوجوانی در آتش شهادت می سوخت؛ سرانجام در منطقه میمک در عملیات عاشورا در ماه محرم در عمق خاک دشمن به آرزوی دیرینه خود نایل آمد و پس از نه روز مقاومت در حلقه محاصره دشمن بعثی ، در دومین روز از آبان ماه ۱۳۶۳ پیکر این شهید گرانقدر به خیل جاویدالاثران دفاع مقدس پیوست.

آه از روزگار بی‌شهدا

صبح ها می‌روم به «چنگوله»
عصرها می‌روم به «بانروشان»
پنجشنبه مزار مادرم و
جمعه‌ها معبر «قلاویزان»

دلخوشی‌های هرشب شاعر
سنگری در قرارگاه شماست
چند تکه لباس و چفیه هنوز
ارث و دارایی من از شهداست

لااقل نامه ای به ما بنویس
از عنایات لحظه‌ی آخر
چند سال است درمحاصره ای؟
چند قرن است گشته ای پرپر؟

سخت پوسیده استخوان هایت
بدنت زیر خاک‌ها شد گم
نیست در خاطر کسی اسمت
رفته‌ای آنچنان که این مردم...

برنگردی که شهر خاموش است
بچه ها سالهاست در سفرند
شهر ما نیز رنگ عوض کرده
بس که یک عده سخت بی پدرند!

یاد قد قامت تو می افتم
می رسم هر زمان به یک نیزار
باز هم خاطرات شیرینت
می شود بر سردلم آوار

با تو هستم«مجید»، گوش بده!
خبری داری از برادر من؟
نکند با هم اید، راست بگو
«حمزه» را دیده ای دلاور من؟

اشک‌ و لبخندهای گرم «غلام»
آن طرف چون همیشه پابرجاست؟
گریه های «مجید الماسی»
در سحرهای جمعه باز به پاست؟

سینه های شکسته ی یاران
توی برزخ دوباره مرهم شد؟
آن بدن های تکه تکه شده
با نگاه حبیب همدم شد؟

جای «آهنگران» در آن دنیا
چه کسی شور و نوحه می خواند؟
آن طرف مین و تیر و معبر هست؟
اسم شب را بگو که می داند؟

یاد آن روزهای سخت بخیر
روزهای غریبی یاران
خنده های «علی بسطامی»
پای زخمی و خسته‌ی «عدنان»

از اشارات چشم «رحمانی»
تا فتوحات دست «روح الله»
بگو از پیکرت که جا مانده
در کدامین مسیر چشمه و چاه؟

یک نظر کن به حال خسته‌ی ما
به رفیقان مانده از گردان
لحظه‌ای میهمان ما هم باش
در غریبی عصر «بانروشان»

مملکت دست عده ای افتاد
که نبردند بویی از غیرت
عکس با جذبه‌ی همه شهدا
مانده در قاب، غرقِ در حیرت

کاش بودی و کاش می‌دیدی 
نارفیقان چقدر عوض شده‌اند
همقطاران سنگر و آتش
که به خون تو پشت پا زده‌اند

فصل پاییز، فصل بی‌رحمی‌ست
وزش باد و غرش طوفان
پیکرت لابه‌لای نیزار است
مادر تو نشسته در باران

آخر مهر و اول آبان
آخر شعر و یادِ داغِ شما
آی خطاط زندگی بنویس:
آه از روزگار بی شهدا...

 عباس چناری شاعر ایلامی

 

انتهای پیام/


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه