غریبتر از اسحاق در عمرم ندیدم

به گزارش نوید شاهد همدان، همه هشت سال دفاع مقدس را هشت سال ایستادگی، مقاومت، رشادت، شهادت و مردانگی مردان جبههها تعریف میکنند، اما هیچکس نمیداند هشت سالِ جنگ بر مادران چشم انتظار چگونه گذشت، مادرانی که کودکانشان را بزرگ کرده و راهی جبههها کردند تا حماسه بیافرینند و سربلند از دفاع برگردند، اما از همان کودکان فقط خاطرههایی غمبار آن هم از هم بندانشان برگشته است.
قاسم بهرامی جانباز ۷۰ درصد همدانی روایتی غم انگیز و دردناک از شهید غریب «اسحاق پوریانی» روایت میکند و اشکها با یادآوری چندباره اسحاق دوباره راه میگیرند.
بنده قاسم بهرامی متولد ۱۳۴۲ از همدان هستم، برای اولین بار در سال ۱۳۶۲ به مناطق جنگی قصرشیرین اعزام شدم و پس از آن در تیم شهید «علی چیت سازیان» در اطلاعات عملیات حضور یافتم. سپس به عنوان نیروی ذخیره در انتظار فراخوان جهت حضور در عملیاتها ماندم تااینکه عملیات کربلای ۴ سرنوشت تازهای را برایم رقم زد.
در عملیات کربلای ۴ به عنوان گروه غواصی به دل اروند زدیم که در آنجا به شدت مجروح شده و اسیر شدم. اسرایی که سالم بودند به اردوگاه الرشید برده و مجروحان را به بیمارستان تموز در بغداد منتقل کردند. یکی از پاهایم به شدت مجروح شده بود و ۳۳ بار عمل کردم و در نهایت مجبور به قطع شدم.
یک سال در بیمارستان تموز بودم و همه دوستانم گمان میکردند که شهید شدهام ولی من در بیمارستان با درد دست و پنجه نرم میکردم. آنجا با شهید «اسحاق پوریانی» آشنا شدم. هنوز بعد از گذشت ۴۰ سال هربار که به یادش میافتم اشک در چشمانم لانه میکند و داغ غربت و تنهاییش دلم را به آتش میکشد چراکه اسحاق در نهایت مظلومیت و تنهایی به شهادت رسید.
روایت اسحاق
شهید پوریانی جوانی ۱۶ ساله از اهالی بهشهر مازندران، خوش سیما، مودب، مهربان و با موهایی بلند بود که هنوز پشت لبش هم سبز نشده بود. اسحاق در عملیات قطع نخاع شده بود و هرروز دور از چشم عراقیها با عصا یا ویلچر به مجروحان قطع نخاعی سر میزدم و اوقاتی که میفهمیدند عصا را از من میگرفتند و لنگان لنگان به سراغشان میرفتم.
۳۰ نفر در اسایشگاه بیمارستان مستقر بودیم، در آنجا برای کوتاهی ناخنها از تیغهای جراحی استفاده میکردیم و من با همان تیغها ناخنهای بچهها را کوتاه میکردم. چندتا از اسرا در بیمارستان قطع نخاع بودند که عراقیها آنها را به حیاط بیمارستان میبردند و شلنگ آب سرد را بر سرشان میگرفتند و اسرایی که به شدت ضعیف و بیمار بودند به شهادت میرسیدند که خاطرم هست چهار نفر از همان اسرای قطع نخاعی در اثر همان آب سردها به شهادت رسیدند.
اسحاق هرروز ضعیف و ضعیفتر میشد، وقتی روی تخت دراز میکشید تک تک استخوانهای قفسه سینه و کمرش بیرون زده شده و قابل شمارش بود، هرروز از من میپرسید آقا قاسم بنظرت من خوب میشم؟ و من با لبخندی از روی اجبار میگفتم بله حتما به زودی خوب خواهی شد.
مدتی گذشت و موهایش به شدت بلند شده بود، یک روز از عراقیها قیچی جراحی گرفتم و موهایش را کوتاه کردم، اسحاق کم سنترین مجروح در بین ما بود و دلم برای مظلومیتش آتش میگرفت. هرشب از من میخواست تا سوره واقعه را برایش بخوانم و من به واسطه تکرار هرشب، این سوره را در اسارت حفظ کردم.
در یکی از شبها صدایم کرد تا بالای سرش بروم، وقتی کنار تختش رسیدم گفت حالم خیلی بد است دکتر را صدا کنید با فریاد از عراقیها خواستم تا دکتر را صدا بزنند ولی انها اعتنایی نکردند، همه اسرا یک صدا فریاد میزدند و میخواستند تا دکتر بیاید، بعد از گذشت نیم ساعت دکتر رسید و برایش سرم وصل کرد ولی چند قطره از سرم نرفته بود که مرغ جان اسحاق از قفس تن پرواز کرد و به آسمانها رفت.
با صدای گریههای ما عراقیها آمدند و روی پیشانی و سینه اسحاق برچسب زدند و از او عکس گرفتند و رفتند. برای اینکه بوی پیکر سایر بیماران را اذیت نکند تا صبح اسحاق را در زیر پنکه قرار دادیم و بالای سرش نشستم و صبح عراقیها آمدند و پیکر نحیف و مجروح اسحاق را بردند و در آرامستانی به خاک سپردند.
در سال ۶۹ که آزاد شدم خانواده اسحاق برای پیگیری از او به سراغم آمدند ولی من در بیمارستان بودم و بعد از ترخیص خودم به استان مازندران رفتم و خاطره شهادت اسحاق پوریانی را برای پدر و مادرش گفتم.
معتقدم مظلومترین شهدای تاریخ ایران شهدایی هستند که در اسارت به شهادت رسیدند، آنانی که کیلومترها دور از وطن و دور از والدین و بستگانشان به شهادت رسیدند.
گفتوگو از سمانه پورعبداله