آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۳۰۴۳
۱۴:۲۳

۱۴۰۴/۰۷/۳۰
جانباز دفاع مقدس «داود قدس»:

حاج مرتضی سعدالدین؛ مردی از دل خاک با سعه‌صدر و رسالت فرهنگی

«داود قدس» می‌گوید: «حاج مرتضی سعدالدین در خانواده‌ای با ایمان، ساده‌زیست، کشاورز و زحمتکش رشد کرد. اگر کاری به ایشان بسپارید، بسیار با طمانینه و حوصله‌ای مثال‌زدنی آن را پیش می‌برد. در کاروان‌های راهیان نور نقش پررنگی دارد. وقتی جوانان با شبهه‌ای روبه‌رو می‌شوند، با مثال‌های شیرین از روز‌های دفاع مقدس و خاطرات شهدا، پاسخ‌شان را می‌دهد و بسیاری از ابهامات را از دل‌ها می‌زداید.»


به گزارش نوید شاهد سمنان، داود قدس، جانباز ۵۰ درصد دفاع مقدس، از جاماندگان قافله شهدا، هم‌رزم و یار دیرینه جانباز ۷۰ درصد، مرتضی سعدالدین در گفتگو با نوید شاهد گفت: من در سال ۱۳۶۰ وقتی سیزده ساله بودم، قدم در مناطق عملیاتی گذاشتم.

حاج مرتضی سعدالدین؛ مردی از دل خاک، با سعه‌صدر و رسالت فرهنگی

کلاس ریاضی تبدیل شد به جبهه رفتن داود قدس

سه ماه از تحصیلات اول راهنمایی من گذشته بود که در راه مدرسه ماشین‌هایی را دیدم که برای جبهه، نیروهای داوطلب را ثبت‌نام می‌کردند. همان روز وقتی به مدرسه رسیدم، به هم‌کلاسی‌های خود گفتم که می‌خواهم به جبهه بروم. آن روز زنگ اول، درس ریاضی داشتیم. من فقط صحبتش را کردم و هنوز خانواده‌ام اطلاعی نداشتند. دبیر آمد داخل کلاس برای تدریس درس شیرین ریاضی. هم‌کلاسی‌های من به ایشان گفتند که داود قصد رفتن به جبهه دارد. آن روز کلاس ریاضی تبدیل شد به جبهه رفتن داود قدس. دبیر ریاضی در مورد جبهه صحبت کرد و از مهم بودن تحصیلات نیز سخن گفت. بعد از مدرسه به خانه رفتم و دلم خیلی پر بود؛ از اینکه هرچه سریعتر بتوانم به جبهه اعزام شوم. در مسیر خانه هم تو این حال و هوا بودم که نکند خانوادم اجازه ندهند و جلوی من را بگیرند و از این قبیل افکار. وقتی رسیدم خانه، پدرم سر کار بود. مادرم گفت: «چرا ناراحتی و گریه می‌کنی؟» نمی‌توانستم به زبان بیاورم. خیلی با خود کلنجار رفتم و در نهایت گفتم: «بغض گلویم را گرفته، می‌خواهم به جبهه بروم.» مادرم گفت: «اشکال ندارد، اول بیا نمازت را بخوان، ناهارت را بخور تا پدرت از سر کار برگردد و او را در جریان بگذاریم.» من آن روز اعتصاب کردم و ناهار نخوردم. مادرم خیلی التماس می‌کرد که بیا غذایت رو بخور، اما من زیر بار نمی‌رفتم، می‌ترسیدم که پدرم قبول نکند. وقتی پدرم آمد، رفتم توی اتاق، در را روی خودم بستم. ایشان آمد و گفت: «چه شده است؟» گفتم: «می‌خواهم به جبهه بروم.» پدرم بدون معطلی گفت: «اشکال ندارد، خودم برای ثبت نام می‌برمت.» من اصلاً فکر نمی‌کردم پدرم چنین واکنشی نشان دهد.

بیشتر بخوانید: هنوز هم با عشق از دفاع مقدس برای مردم روایت می‌کنم

شهید طحانیان مرا ثبت‌نام کرد

آن روز را تا فردا که قرار بود پدرم مرا برای ثب‌نام ببرد، در حال گریه و زاری بودم. صبح روز بعد، پدرم با موتورش مرا به بسیج مرکزی سمنان برد. وقتی رسیدم، چند نوجوان دیگر هم آنجا منتظر ثبت نام بودند. آن‌ها هم مثل من جثه کوچکی داشتند، اما ثبت نام کرده بودند. وقتی برای ثبت‌نام اقدام کردم بخاطر سن کم و جثه کوچکم ثبت‌نامم نکردند. از آن بچه‌هایی که آن روز صبح ثبت نام کردند، حدودا چهار نفرشان به شهادت رسیدند. من بعدها ‌آن‌ها را شناختم. شهید «مرتضی طحانیان» وقتی ثبت نام کرد و آمد بیرون، مرا دید که ثبت نام نکرده‌ام، گفت: «شناسنامه‌ات را به من بده.» مقداری شناسنامه را دستکاری کرد و رفت کپی گرفت و آورد. گفت: «بگیر، برو ثبت نام کن.» گفتم: «مرا می‌شناسند و ثبت‌نامم نمی‌کنند.» ایشان خودش رفت فرم گرفت و پر کرد و مرا ثبت نام کرد. یک هفته طول کشید تا ما را برای آموزشی اعزام کنند. برای آموزش ما را به قزوین اعزام کردند. وقتی رسیدیم از اتوبوس ما رو پیاده کردند و تعدادی از ما را جدا کردند و گفتند این‌ها را به شهر خودشان بازگردانید. ما خیلی التماس کردیم تا اینکه آن‌ها دلشان سوخت و بالاخره ما را نگه داشتند. به ما لباس و پوتین دادند که سایزشان برای من بسیار بزرگ بود. از فردای آن روز در کلاس‌ها شرکت کردیم. در روز اول سه کلاس عقیدتی را پشت سر گذاشتیم و در پایان سومین کلاس، باز تعدادی از ما که جثه کوچکی داشتیم را جدا کردند که به شهرمان بازگردانند.  دیگر آنجا التماس و درخواست فایده‌ای نداشت، آن‌ها مصمم بودند که ما را به شهرمان بازگرداند. شهیدان «صفاری»، «طحانیان» «عباس عزیزی‌شفیعی» هم جزو کسانی بودند که با من جدا شدند. ما رو سوار اتوبوس کردند و به سمنان بازگرداندند.

بیشتر بخوانید: جوانان امروز، وارث همت و غیرت نسل اول انقلاب و دفاع مقدس هستند

آش پشت پا

سر کوچه که رسیدم، دیدم مادرم آش پشت پای من را پخته است و بین مردم توزیع می‌کند. همه با دیدن من تعجب کرده بودند. یک هفته از این ماجرا گذشت و دوباره برای اعزام نیرو می‌خواستند. وقتی برای ثبت‌نام رفتم، به من گفتند شما آموزش ندیدید و نمی‌توانید اعزام شوید. من گفتم دوره قبل در پادگان قزوین دوره آموزشی دیده‌ام. آن‌ها نمی‌دانستند که ما را برگردانده‌اند. آنجا ثبت‌نام کردیم و به لشکر ۱۷ علی‌بن‌ابی‌طالب ملحق شدیم. ما را در آنجا سازماندهی کردند و در گردانی افتادیم که فرمانده‌اش شهید «محمود کاوه» بود. من به عنوان یکی از تک‌تیراندازان گردان مشخص شدم. حالا من هیچ آموزشی ندیده بودم که ناگهان در آن جمع اتفاق عجیبی افتاد. شهید «خالصی» در جمع من را نشان داد و به فرمانده گفت: «ایشان آموزش ندیده است.» در صورتی که نه من ایشان را می‌شناختم، نه ایشان من را می‌شناخت. فرمانده به من گفت: «شما آموزش ندیده‌ای؟» من هم که دوست نداشتم دوباره مرا برگردانند، گفتم: «در پادگان قزوین آموزش دیدم.» گفت: «بشین پسر، تک‌تیرانداز هستی.» خوب آنجا هم با توجه به بچه‌های با تجربه‌ای که در جبهه بودند، خیلی چیز‌ها را یاد گرفتم. از آنجا بود که در عملیات‌ها حضور پیدا کردم و چندین دوره در عملیات‌ها شرکت کردم و با توجه به علاقه خاصی که به پاسداری داشتم، پاسدار شدم. دیگه از آن موقع به بعد دائماً در مناطق عملیاتی حضور داشتیم و در عملیات‌های والفجر هشت، سال بعدش در شلمچه و در ماووت عراق مجروح شدم.

بیشتر بخوانید: از همت تا حججی؛ اسوه‌هایی برای بیداری نسل جوان

مردی از دل خاک، با سعه‌صدر و رسالت فرهنگی

من و جانباز ۷۰ درصد، حاج مرتضی سعدالدین سالا‌ها هم محله‌ای بودیم. او در خانواده‌ای با ایمان، ساده‌زیست، کشاورز و زحمتکش رشد کرد. خودش و برادرش همشه یار و یاور پدر و مادرشان بودند. باهم به مسجد محل می‌رفتیم و در فضای معنوی محله نفس می‌کشیدیم. با آغاز جنگ، در برخی عملیات‌‌ها نیز هم‌سنگر شدیم. ایشان با صبر و متانت، سعه‌صدر را معنا می‌کند. اگر کاری به ایشان بسپارید، بسیار باطمانینه و حوصله‌ای مثال‌زدنی آن را پیش می‌برد؛ آن‌قدر آرام و دقیق که گاهی اطرافیان کم‌حوصله‌اش از این همه صبر به ستوه می‌آیند! اما وقتی کاری را می‌پذیرد، با دل و جان انجامش می‌دهد و تا پایان، پیگیرانه آن را دنبال می‌کند. با خانواده و دوستانش گرم و صمیمی است و در برخورد با دیگران خوش‌رفتار و مهربان. همیشه در تلاش است تا گرهی از کار مردم و اطرافیانش باز کند و در این راه نیز صبر و حوصله‌اش زبانزد است. حاج مرتضی در کاروان‌های راهیان نور نقش پررنگی دارد. او در گروه‌های زیادی از دانش‌آموزان، دانشجویان و مردم عزیزمان را که برای بازدید از مناطق عملیاتی به جنوب کشور می‌برند، به‌عنوان روایتگر دفاع مقدس، همراهشان است. وقتی جوانان با پرسشی یا شبهه‌ای روبه‌رو می‌شوند، با مثال‌های شیرین از روز‌های دفاع مقدس و خاطرات شهدا، پاسخ‌شان را می‌دهد و بسیاری از ابهامات را از دل‌ها می‌زداید.

شوخ‌طبعی در دل جنگ

من و حاج مرتضی، در یکی دو عملیات با هم بودیم. در جاده خندق قبل از عملیات والفجر هشت، متوجه شدم که حاج مرتضی خیلی خوشحال است و اصلاً به زبان نمی‌آورد که چه شده است. بعداً فهمیدیم که یک خودروی پیکان در قرعه‌کشی به ایشان افتاده است. آن روز مرخصی گرفت و بازگشت تا ماشینش را تحویل بگیرد و بعد بلافاصله خودش را به ما رساند و در عملیات والفجر هشت با هم شرکت کردیم و در فاو نیز همراه بودیم، آنجا من مجروح شدم. در اینجا می‌خواهم به یک خاطره‌ای شیرین که خود حاج مرتضی سعدالدین برای من تعریف کرده است، اشاره کنم. روزی شهید «حاج محمود اخلاقی» که یکی از فرماندهان لشکر ۱۷ علی‌بن‌ابی‌طالب بود و در یکی از عملیات‌ها یکی از چشمانش را از دست داده بود، وقتی حاج مرتضی نیز چشمش را در عملیات از دست می‌دهد، به ایشان می‌گوید برای من چشم مصنوعی گذاشته‌اند، تو هم با من به تهران بیا تا برایت چشم مصنوعی بگذارند. ایشان هم قبول می‌کند و به همراه حاج محمود به تهران می‌رود. حاج مرتضی می‌گفت: «شهید اخلاق مرا به مغازه‌ای در پاساژ برد که اصلا ربطی به دکتر و بیمارستان نداشت.آنجا یک دکتری بود که مغازه کوچکی داشت و چشم مصنوعی برای جانبازان داشت که شبیه دکمه بودند. گفت: یک دکمه انتخاب کن که اندازه چشمت باشد تا دکتر آن را روی چشمت بگذارد.»

گفتگو از حمیدرضا گل‌هاشم


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه