آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۳۰۳۸
۱۴:۰۹

۱۴۰۴/۰۸/۰۳
روایتی از شهید غریب در اسارت «مهدی احسانیان کوهی خیل جویباری»

شهید غریبی که زخم‌هایش بوی ایمان و صبر می‌داد

محمد مجیدی، جانباز و آزاده سرافراز دوران دفاع مقدس، در گفت‌وگو با نوید شاهد تهران بزرگ، پرده از خاطره‌ای برمی‌دارد که در آن، غربت اسارت در برابر عظمت ایمان رنگ باخت. او روایت می‌کند: «در گوشه‌ای از اردوگاه، جایی که گرمای طاقت‌فرسا با بوی تند عفونت زخم‌ها در هم آمیخته بود، صدایی آرام و متین از زمزمه قرآن برمی‌خواست. آن صدا متعلق به شهید مهدی احسانیان کوهی‌خیل بود؛ شهیدی که سینه‌اش بر اثر برخورد ترکش شکافته شده بود و پایش نیز مجروح بود، اما همچنان با لبخندی تلخ دعا می‌کرد: «خدایا! مرا زودتر ببر، تا رفیقانم از بوی زخمم در رنج و شرم نباشند.»


شهیدی که عفونت زخم‌هایش هم بوی ایمان می‌داد.

به گزارش نوید شاهد تهران بزرگ، اسارت، سنگر آخر مردانگی بود؛ میدانی که در آن، دشمن برای شکستن، نه تنها جسم، که اعتقاد و هویت یک رزمنده را هدف قرار می‌داد. آزادگان ما، آن نگین‌های صبور که بر بستر سرد اردوگاه‌های بعثی به امانت سپرده شدند، در آزمونی سخت‌تر از میدان نبرد ایستادگی کردند. آنها در حصار سیم‌های خاردار، فرهنگ و تاریخ یک ملت را در سینه حفظ کردند و با حفظ کرامت انسانی خویش، دشمن را در نیت پلیدش ناکام گذاشتند.

اما در میان این مردان بزرگ، گروهی بودند که زخم‌های جسمی‌شان، سرنوشتشان را رقم زد. شهدای غریب اسارت؛ کسانی که زخم شکنجه و ترکش، اجازه نداد طعم آزادی را بچشند. آنها در غربتِ سلول‌ها، نه از درد خود، که از درد همرزمان نالیدند. دعای خالصانه آنان برای رفتن، نه از سرِ سبک‌سازی بارِ اسارت بر دوش خود، که از فرط ایثار بود تا مبادا بوی عفونت زخم‌هایشان، حتی لحظه‌ای ایمان و امید را از یارانشان برباید.

یادشان زنده است؛ یاد آنانی که بدنشان تکه‌تکه شد تا ایمانشان کامل بماند. آنها با هر قطره خونی که بر خاک عراق ریختند، نه تنها بر قامت خود، بلکه بر پرچم عزت ایران، افتخاری جاودانه کاشتند. آنان رفتند تا ما بدانیم، عزیزترین چیز در مسیر حق، نه جان، بلکه حفظ عهد و پیمان با خداست.

محمد مجیدی آزاده و جانباز دوران هشت سال دفاع مقدس در گفت‌و‌گو با نوید شاهد تهران بزرگ از شهیدی می‌گوید که غربتِ اسارت در برابر عظمت ایمان او رنگ باخت. با ما همراه باشید در گفت‌و‌گو با این آزاده‌ی سرافراز.

اعزام به جبهه در نوجوانی

محمد مجیدی متولد سال ۱۳۵۰ متأهل و صاحب دو فرزند هستم. در دوران نوجوانی، در مقطع دوم راهنمایی تحصیل می‌کردم و در خانواده‌ای روستایی و پرجمعیت از منطقه ملایر در استان همدان، که شغل اصلی‌مان کشاورزی و دامپروری بود، بزرگ شدم. در آن دوران فضای جبهه و حضور در جنگ میان نوجوانان و جوانان بسیار داغ بود. انگیزه‌های مختلفی برای اعزام وجود داشت، اما برای من، شهادت یکی از دوستان نزدیکم نقطه‌ی عطفی در زندگی بود. او از صمیمی‌ترین دوستانم بود که در جبهه به شهادت رسید و دیدن مراسم تشییع او، اثری عمیق در ذهن و دل من بر جای گذاشت.

 عملیات کربلای پنج

عملیات کربلای پنج که در منطقه شلمچه و پاسگاه زید اجرا شد، یکی از سخت‌ترین و خونین‌ترین عملیات‌های جنگ بود. مرحله دوم آن در شب ۱۲ اسفند ۱۳۶۵ با رمز «یا فاطمة الزهرا (س)» آغاز شد و شاهد پرحجم‌ترین آتش توپخانه‌ای کل دوران جنگ بود.

زمین به دلیل بارندگی شدید به لجنزار تبدیل شده و آسمان مملو از دود بود. پیشروی در این دشت که زیر رگبار گلوله و خمپاره بود، به دلیل لایه‌های متعدد مین و تله‌های انفجاری بسیار دشوار بود. برای رسیدن به خاکریز دشمن، مجبور به پیشروی در کانالی به طول ۴ تا ۵ کیلومتر شدیم که از میان پیکر‌های شهدای پیشگام عبور می‌کرد. در جریان این عملیات به اسارت درآمدم.

شروع اسارت 

در همین پیشروی های اولیه در میان آتش سنگین و میدانهای مین و تله های انفجاری من و تعدادی دیگر از نیروها به اسارت درآمدیم این اسارت در همان روز اول عملیات ۱۲ اسفند ۶۵ رقم خورد. 

از همان روز، روند بازجویی‌های انفرادی آغاز شد. با توجه به اینکه تنها ۱۰ روز در جبهه بودم و اطلاعات نظامی خاصی نداشتم، به هر سوالی درباره فرماندهان، لشکر، تعداد تانک‌ها و اطلاعات منطقه‌ای، پاسخ می‌دادم: «نمی‌دانم». اما تعجب‌آور بود که بازجو‌ها اطلاعات بسیار دقیقی درباره‌ی ساختار نیرو‌های ما داشتند که احتمالاً از سوی منافقین به دست آورده بودند.

 استقبال «تونل وحشت»

چند ساعت بعد، ماشین در محلی متوقف شد. من تنها کسی بودم که چشمانم باز بود و دیدم نگهبانان عراقی با برداشته هر شیء فلزی دم دستشان (میلگرد، میله آهنی، سیم برق فشار قوی) به سمت اتوبوس می‌آمدند تا «تونل وحشت» را تشکیل دهند. اتوبوس که در پادگان تکریت توقف کرد، فرمان پیاده شدن صادر شد. سربازان در دو صف تنگ در مسیر خروج، کریدوری انسانی ایجاد کرده بودند و با کوبیدن اشیاء به کف دست و فریاد، فضایی رعب‌آور ساخته بودند. به محض پیاده شدن اولین نفر، ضرب و شتم آغاز شد؛ هر اسیر مجبور بود از میان این صفوف عبور کند، در حالی که پیوسته مورد ضربه و هل دادن قرار می‌گرفت، این فرآیند چند دقیقه‌ای، تأثیر روانی شکنجه‌ای طولانی مدت بر جای گذاشت.

شهیدی که عفونت زخم‌هایش هم بوی ایمان می‌داد.

 اولین دیدار در اسارت

 
پس از تحمل شکنجه‌ها، ما را به اتاقک‌های آسایشگاه بردند. این اتاقک‌ها معمولاً پنج متر عرض و بیست متر طول داشتند، فاقد تهویه و نور کافی بودند و حدود ۱۰۰ تا ۱۵۰ نفر در هر کدام جا می‌دادند. فضا آنقدر تنگ بود که برای نشستن کامل جا نبود و مجبور بودیم به صورت فشرده و نیمه‌ایستاده بمانیم؛ سهم هر فرد برای نشستن و خوابیدن تنها یک وجب و چهار انگشت بود. شرایط بهداشتی در این مکانها، به ویژه در گرمای عراق، غیرقابل تحمل بود و زمینه را برای شیوع بیماری فراهم می کرد.
مجروحان در ابتدای آسایشگاه و افراد سالم در انتها مستقر شدند. به دلیل جراحات، من مجروح محسوب شده و تنها با کمی فاصله گرفتن از دیوار در آمارگیری شرکت می‌کردم. پس از بستن در‌ها و اتمام بازجویی‌ها، فرصت صحبت کردن پیش آمد. بعداز چهار روز اسارت که هیچ فرصتی برای صحبت نداشتیم، من و شهید مهدی احسانیان جویباری بغل هم بودیم از ایشون پرسیدم شما از کدوم شهر هستید؟ گفت از جویبارمازندران لشکر ۲۸ کربلا هستم. وقتی متوجه شدیم در یک عملیات مشترک قرار بود با هم عمل کنیم، خاطره حاج آقا عبدالکریم مازندرانی (روحانی لشکر ۲۵ کربلا) در ذهنم زنده شد.
شهید احسانیان نیز با ایشان آشنا بود و تأیید کرد که روحانی را دیده است، اما از من خواست که این موضوع را فاش نکنم؛ من نیز این اطمینان دادم که رازش نزد من محفوظ خواهد ماند.
ایشون مجروح بودند و چهار پنج نفر از من فاصله داشت ولی بعد دوباره با هم آشنا شدیم و صحبت کردیم و تداعی خاطرات.

شیرینی یادگیری در کام تلخ اسارت

شهید مهدی احسانیان از ناحیه سینه هدف گلوله قرار گرفته بود؛ گلوله از جلو وارد و از پشت خارج شده بود، به طوری که مسیر تنفسش مسدود شده و نفس کشیدنش با صدای خِش‌خِش ناهنجار همراه بود که خودش و دیگران را آزار می‌داد. او همیشه در نمازهایش دعا می‌کرد: «خدایا منو راحت کن تا دوستانم اذیت نشوند» او نمی‌خواست صدای ناهنجار تنفسش، خواب شیرین دوستانش را در آن محیط سخت بر هم زند.

ما حدود شش تا هفت ماه در دو آسایشگاه مجاور (آسایشگاه ۴ و ۵) در کنار هم بودیم و من شاهد عظمت روح و ایمان او بودم. فضایی از برادری و یادگیری متقابل بر ما حاکم بود؛ ما تمام اوقات بیرون آمدن اجباری و تنبیهات را با هم سپری می‌کردیم. او به من زبان گیلکی می‌آموخت و من در عوض به او زبان لری یاد می‌دادم. همچنین مشغول یادگیری و حفظ سوره‌های کوچک قرآن شدیم. استعداد و هوش ایشان در حفظ کردن خیره‌کننده بود؛ معمولاً با دو بار شنیدن، سوره‌ای را از بَر می‌کرد.

مشخصات ظاهری و سن در زمان اسارت

شهید جویباری در دوران اسارت تقریباً هم‌سن و سال من بود، شاید تنها دو یا سه سال از من بزرگ‌تر. در آن ایام، صورت من همچنان کودکانه بود و حتی یک تار مو بر آن نروییده بود؛ اما ایشان، علی‌رغم جوانی (۱۷ یا ۱۸ ساله)، دارای مقداری محاسن نرم و کم‌پشت بود که در عکس‌های به جا مانده نیز مشهود است. ایشان تازه‌داماد بود و تنها یک ماه از مراسم ازدواجش گذشته بود و مستقیماً از حجله دامادی به جبهه آمده و در همان اولین مأموریت  به اسارت درآمد. به دلیل عدم دسترسی به وسایل اصلاح، این ریش جوان و کم‌پشت به همان هیئت باقی مانده بود.

با وجود تحمل ضربات سخت، صورت نورانی و زیبای شهید احسانیان همچنان پابرجا بود. این زیبایی باطنی و معنوی، که در زیر پوستی رنج‌دیده متجلی شده بود، به طرز شگفت‌انگیزی قابل تأمل بود.

اما عراقی‌ها وظیفه‌ای ظالمانه برای شکنجه داشتند؛ آنها معمولاً ریشه محاسن اسرا را می‌کشیدند. وظیفه برخی از سربازان صرفاً شکنجه مجروحین بود. اگر اسیری ناتوان فریاد می‌زد: «من دست و پا ندارم»، بازجو با قساوت پاسخ می‌داد: «من کاری ندارم، باید راه بروی!» و اگر اسیر قادر به برخاستن نبود، آنچنان ضرب و شتم می‌شد تا بازجو یقین کند که وی واقعاً ناتوان است؛ پس از آن، سراغ مجروح بعدی می‌رفتند، و این چرخه وحشتناک بار‌ها تکرار می‌شد.

نفس‌های خِس خِس در اردوگاه

شهید جویباری (احسانیان) در تمام دوران اسارت مجروح بود و با جراحات متعددی به اردوگاه منتقل شد؛ از جمله جراحت در ناحیه پا و جراحت عمیق در ناحیه سینه و گلو. گلوله از جلوی سینه وارد و از پشت خارج شده بود و حفره‌ای در پشت ایجاد کرده بود. این نوع زخم‌ها که غالباً در اثر شلیک گلوله‌های تفنگ ژ-۳ یا تیربار ایجاد می‌شد، به سرعت به عفونت می‌انجامید، چرا که در اردوگاه هیچ امکانات بهداشتی، پانسمان یا ضدعفونی مناسبی وجود نداشت.

 شهید احسانیان همزمان از جراحت عفونی رنج می‌برد و هم از صدای نفس کشیدنش که به سختی و با صدای خس خس از سینه‌اش خارج می‌شد؛ صدایی که هم برای خودش و هم برای اطرافیان بسیار آزاردهنده بود. نهایتاً، همین درد مزمن جسمی و تنگ‌نفسی شدید بود که او را به لقای معبود رساند و عامل اصلی شهادتش شد.

درد از شدت عذاب وجدان

من و شهید جویباری حدود پنج یا شش ماه در اسارت همسایه بودیم. ایشان مرتباً در نماز‌ها از خداوند و حضرت فاطمه زهرا (س) طلب می‌کرد که مرگش را برساند، زیرا نمی‌خواست دوستانش به خاطر او آزار ببینند. هر چه به او دلداری می‌دادیم که ما هم درد مشترک داریم و تحمل می‌کنیم، او اصرار می‌کرد: «نه، من درک می‌کنم و می‌دانم که به خاطر من نمی‌توانید بخوابید و اذیت می‌شوید. من بیشتر از شما عذاب می‌کشم.»

از طرفی، عده‌ای از نگهبانان به طور مشخص مجروحین را بیشتر از دیگران مورد ضرب و شتم قرار می‌دادند. آنها تعمداً محلی را که شروع به التیام می‌کرد، دوباره مجروح می‌کردند تا زخم باز شود و عفونت کند. این ضربات مانع بسته شدن حفره زخم می‌شد؛ به گونه‌ای که زخم ایشان هرگز فرصت شکل‌گیری و بهبودی پیدا نمی‌کرد و عملاً هر روز زخم او تازه باقی می‌ماند. در مجموع، این آزار عمدی و عدم امکان بهبودی، درد اصلی او را دوچندان کرده بود.

 در مورد محل اسکان، ما حدود شش تا شش ماه و نیم با شهید در یک آسایشگاه بودیم. پس از ورود به اردوگاه در تاریخ ۱۸ اسفند ۶۵، ابتدا در آسایشگاه ۴ بودیم. پس از حدود دو ماه و اندی، به آسایشگاه مجاور، یعنی آسایشگاه ۵ (که بعداً به آسایشگاه ۶ تغییر نام داد)، منتقل شدیم و حدود سه تا چهار ماه نیز در آنجا با هم بودیم.

شکنجه با تلویزیون

تابستان ۶۶ بود، حدود ساعت ۴:۳۰ عصر، پس از اتمام زمان هواخوری که تنها یک ساعت پس از ظهر برای کار‌های شخصی (مانند دستشویی رفتن برای ۱۵۰ تا ۱۶۰ نفر) فرصت داشتیم، به آسایشگاه بازگشتیم. در آن لحظه، در آسایشگاه تلویزیون روشن بود و ریگان، رئیس جمهور وقت آمریکا، در حال سخنرانی بود. آوردن تلویزیون بیشتر جنبه شکنجه داشت، چرا که تا ساعت ۱۲ شب، فیلم‌ها و تصاویر مبتذلی پخش می‌شد که ما مجبور بودیم بیدار بمانیم و تماشا کنیم. اگر کسی چرت می‌زد، با پرتاب اشیاء تنبیه می‌شد و سپس او را برای شکنجه به حمام و دستشویی می‌بردند. برای باز نگه داشتن چشم‌ها و بیدار ماندن، گاهی کبریت بین دو پلک قرار می‌دادیم.

در همان روز بعد از ظهر که ریگان سخنرانی می‌کرد، شهید مهدی احسانیان جویباری به شدت بی‌قرار بود و می‌گفت: من از این دنیا خسته شده‌ام و دوست دارم امروز پرواز کنم و به دوستان شهیدم بپیوندم.بی‌قراری شهید جویباری در آن روز تابستانی مشهود بود، اما کسی شدت آن را نمی‌دانست.

به محض شروع سخنرانی ریگان، شهید برخاست و با فریاد «مرگ بر آمریکا، مرگ بر صدام» شروع به لعن رئیس جمهور آمریکا کرد.

این فریاد توسط نگهبانی به نام عدنان شنیده شد. این فرد، که ظاهراً شیعه و اهل کربلا بود، تسلطی عجیب بر زبان‌های لری، ترکی، فارسی و عربی داشت (زیرا کاردار سفارت عراق در ایران بوده و ۱۰ سال در آنجا خدمت کرده بود). عدنان بلافاصله به پشت پنجره آمد و با زبان فارسی به شهید حمله کرد.عدنان سریعاً نزد افسر نگهبان رفت و کلید آسایشگاه را آورد. سپس به همه دستور داد: «یالا همه بخوابید زیر پتو.»

شکنجه زیر پتو و ناپدید شدن شهید

با وجود گرمای شدید تابستان، همه زیر پتو رفتند و پنجره‌ها بسته شد. فضای آسایشگاه به قدری گرم و خفقان‌آور بود که عرق از تمام پنج متر عرض آسایشگاه جاری می‌شد. در این حین، صدای ضربات شدید به وضوح از محوطه حمام و دستشویی (۴۰-۵۰ متر فاصله) شنیده می‌شد، در حالی که شهید مدام «یا زهرا، یا حسین» می‌گفت.

پس از نیم ساعت تا چهل دقیقه، همان نگهبان بازگشت و دستور جمع‌آوری وسایل شهید جویباری را داد. من و دوستان شهید احسانیان با اندوه و گریه، وسایل شخصی و اندک شهید (مسواک، خمیردندان و پتوی او) را در یک کیسه مشکی ریختند و یکی از بچه‌ها آن را بیرون برد.

چند روز بعد، هنگامی که اسرا برای بیگاری به پشت اردوگاه رفته بودند، کیسه وسایل شهید را در کانال آب پیدا کردند.

حتی بچه‌ها گزارش دادند که مسئولین غذا با ماشین‌های «آیفا» وارد شدند و چهار نفر، با پتو چیزی شبیه جسد یک نفر، را داخل ماشین کردند. آن روز فقط شهید جویباری شکنجه شد. پیکر شهید را به ما نشان ندادن ولی طبق شواهد موجود تنها شهیدی که در ان روز شکنجه شد و دیگر برنگشت فقط شهید مهدی احسانیان جویباری بود. ما اطلاعی از سرنوشت نهایی ایشان نداریم و لی درآسایشگاه برایش ختم گرفتیم و قرآن خواندیم.

چند ماه بعد، ما را جابجا کردند: از بند ۱ به بند ۲ و سپس به بند ۴ منتقل شدیم و تا زمان فوت امام در آنجا ماندیم. پس از فوت امام و به دنبال کودتای علیه منافقین، ما را از بند ۴ (مجموعاً ۷۲ نفر که بعداً به ۹۰ نفر رسیدیم) از اردوگاه ۱۱ تکریت به برقوبه (غرب عراق) تبعید کردند.

دیدار در کاروان شهدا

در سال ۸۲، حدود ۴۰۰ شهید را آوردند و تشییع پیکر‌ها از فرودگاه تا ستاد فرماندهی در خیابان پیروزی انجام شد. عکس شهید مهدی احسانیان جویباری در کاروان شهدا بود. در اردوگاه نیز پیکر شهید را به ما نشان ندادند و از لحظه‌ای که شهید را از آسایشگاه بیرون بردند تا امروز، هیچ خبری از او نداریم. بچه‌های آسایشگاه‌های دیگر هم ارتباطی با ما نداشتند که بتوانند خبری منتقل کنند. ما نمی‌دانیم واقعاً همان‌جا شهیدش کردند یا او را به بغداد بردند تا مثل بقیه شهدا در قبرستان آنجا دفن شود. اکنون مزار او در منطقه جویبار قرار دارد. 

انتهای پیام/ جلیلی

 

 

 

 

 


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه