مظلومیت شهدای غریب پایان ندارد

به گزارش نوید شاهد همدان، در ۳۱ شهریور ۵۹ همه کشور در ارامش بود، کشاورزان در روی زمینهای خود به زارعت میپرداختند، مادران از صبح خمیر درست کرده و برای ناهار نان تازه و داغ پخته بودند، کودکان آزاد و رها در کوچهها بازی میکردند و به جست و خیز میپرداختند، رانندگان مسافران را به مقصد میرساندند و خود را برای سال تحصیلی و افزایش ترددها آماده میکردند، مادربزرگها شیشههای ترشی را برای پاییز و زمستان سرد آماده کرده و در گوشههای زیرزمین میچیدند و خلاصه همه آماده فصلی پر از برکت و بارش بودند، به ناگاه ابرهای سیاه ظلم بر زمینهای حاصلخیز و خانههای مردم شروع به بارش کرد و تمام کشور را غم و ناراحتی فراگرفت. خانهها ویران شدند، جوانان دسته دسته به جبههها رفتند و مادران چشم انتظارشان پشت پنجرهها جای گرفتند و چه تلخ بود روزهای سخت جنگ.
علی رضایی جانباز دوران دفاع مقدس خاطرات اسارت همرزمانش را تعریف و دل تنگی هایش را برای ما روایت میکند.
در تاریخ اول شهریور ۱۳۵۹ در گروه ۴۱۱ مهندسی رزمی بروجرد و در گردان ۴۰۹ همراه با همرزمان خود به عنوان تخریب چی به منطقه غرب کشور و شهر سرپل ذهاب اعزام شدیم.
هنوز جنگ شروع نشده ولی دشمن بعثی تا پشت مرزهای ما نزدیک شده بود. گردان ما برای پاکسازی روستاها و مناطقی رفته بود که توسط منافقان مین گذاری شده و منطقه را برای اهالی روستاهای گرده نو و ازگله ناامن کرده بودند. فاصله بین ازگله تا گرده نو ۳۰ کیلومتر جاده خاکی بود که مین گذاری شده و هرروز مردم زیادی از کشاورزان گرفته تا کودکان و زنان روی مین رفته و مجروح میشدند.
وقتی به آنجا رسیدیم با تجهیزات مین یاب کار خود را آغاز کردیم و ۲۵ روز در آنجا مستقر بودیم تا منطقه به صورت کامل پاکسازی شد. پس از مدتی دستور محرمانه به ما رسید که هرچه زودتر به قصرشیرین بروید، شبانه راهی قصرشیرین شدیم و در آنجا نیروهای انقلابی، بسیجیها و سپاهیها مستقر بودند که گفتند عراق در مرزهای ما جای گرفته و باید هرچه زودتر برای حراست از مرزها وارد شوید.
در ۲۵ شهریور به مرز رفتیم و در کاروانسرایی همان حوالی مستقر شدیم، ساعت ۹ شب با تجهیزات کامل به کوه رفتیم و در مسیر درههایی که محل ورود تانکهای عراقی بود مینهای ضد تانک کاشتیم تا حداقل از سرعت حرکتشان جلوگیری کنیم.
۳۱ شهریور عراق به صورت رسمی وارد خاک ایران شد و مینهای کار شده موجب توقف ۱۶ تانک آنها شد و تا حدودی عراقیها را غافلگیر کرد. در اول مهر از زمین و زمان قصرشیرین مورد حمله عراقیها قرار گرفت و خسارات زیادی در همان ساعات اولیه به شهر زده شد. مردم مظلوم به ناچار بار و بنه خود را جمع کرده و شهر را ترک کردند. برای اولین بار آن حجم تجهیزات و نیرو را یک جا میدیدم، سه لشگر کامل برای شکست ایران وارد میدان شده بودند تا به قول صدام ناهار را در اهواز و شام را در تهران بخورند.
شهرهای کرمانشاه یکی پس از دیگری آماج تیرهای صدام قرار میگرفت و شرایط بسیار تنگ شده بود. تصمیم گرفتیم از قصرشیرین به سرپل ذهاب برویم تا شناسایی انجام دهیم در میانه راه با خمپارههای عراقی به ناچار از ماشینی که در آن بودیم پیاده شده و در شیاری پناه گرفتیم، به یکباره خمپارهای به ماشین ما خورد و ماشین با همه تجهیزات و مواد منفجرهای که داشت منفجر شد و در چشم به هم زدنی خاکستر شد.
در آن لحظه مستاصل و درمانده نمیدانستیم چکار باید انجام دهیم، خواستیم به قصرشیرین برگردیم آنجا محاصره بود. شهر در دست عراقیها بود و از خوشحالی تصرف شهر جشن گرفته بودند با استتار به زیرزمین خانهای رفتیم. تا ۱۵ روز اولیه جنگ عراقیها مردم محلی را به اسارت نمیگرفتند و ما در زیرزمین آنجا چند دست لباس محلی پیدا کردیم و پوشیدیم، لباسهای گشادی که برای جوانان لاغر اندام ۲۰ ساله بیش از اندازه گشاد بود و در آن لحظه چارهای نداشتیم.
شب اول را در همان جا سر کردیم و شب دوم تصمیم گرفتیم برای شناسایی برویم کوچههای منتهی به خانه را رصد کرده که متوجه کوچه فرعی باریکی شدیم که به رودخانه و نیزارها منتهی میشد، نقشه کشیدیم که به دو گروه ۵ و ۴ نفره تقسیم شویم و هردو گروه در نیزارها باهم قرار گذاشتیم.
روایت اسارت
ما گروه اول بودیم که حرکت کردیم و به انتهای کوچه رسیدیم زبالههای زیادی در آنجا ریخته شده بود و مملو از قوطی کنسروی بود که عراقیها خورده بودند، تلاش کردیم با کمترین سروصدای ممکن از آنجا رد شویم و وارد نیزارها شده و منتظر گروه چهار نفره ماندیم، دو ساعتی منتظر بودیم ولی از آن چهار نفر خبری نشد و دیگر آنها را ندیدم آن چهار نفر (شهیدان احمد کردی، محمود حسنوند و آزاده گرانقدر احمدعلی گودرزی) بودند که متاسفانه نام نفر چهارم را فراموش کردم.
بعد از اینکه خبری از گروه دوم نشد به ناچار برای شناسایی به سمت کوه بازی دراز رفتیم، در میانه راه آقای آزموده از ادامه راه منصرف شد و نشست وقتی علت را پرسیدیم دیدم که کفش هایش در داخل نیزارها باقی مانده و کل مسیری که در راه بودیم کف پاهایش زخمی شده و تاول زده است به ناچار زیر بغل هایش را گرفتیم و به راه افتادیم. تشنگی، گرسنگی، خستگی، بی خبری از رفقایمان همه و همه باعث میشد تا کلافه و سردرگم باشیم.
به قسمتی از بازی دراز که رسیدیم گودالی پر از آب جلبک زده پیدا کردیم و با اشتیاق از آن برای رفع تشنگی خوردیم و دوباره به راه افتادیم و به روستای کلانتر رسیدیم. دیگر هوا روشن شده بود که تعداد زیادی از تانکها را در آنجا دیدیم در روستا با جوانی آشنا شدیم که ما را به خانه خود برد و با نان خشک و دوغ محلی از ما پذیرایی کرد. از آن جوان خواستیم تا راه رسیدن به سرپل ذهاب را به ما نشان دهد و او آدرس جاده خاکی را داد و ما به سمت جاده حرکت کردیم.
در میان راه تعدادی عراقی در حال شنا در رودخانه بودند که جلوی ما را گرفتند و بررسی کردند تا نظامی نباشیم با بررسی زیاد دستها و چشمان ما را بستند و در ماشینهای ارتش سوارمان کردند و به سمت قصرشیرین حرکت کردیم. در قصرشیرین پیاده شدیم و دوباره ما را بازجویی کردند هریک اطلاعاتی نادرست میدادیم که کشاورز، بنا، معلم و ... هستیم تا نوبت به شهید «خدایار شهبازی» رسید. ایشان ظاهری مرتب و رسمی داشت که هیچکدام از شغلهای گفته شده به ایشان نمیآمد به ناچار گفت که کارمند مخابرات قصرشیرین هستم، با شنیدن این حرف خدایار را سوار تانک عراقی کرده و با خود بردند و من و تعداد زیادی از اهالی محلی را به خانقین فرستادند.
از آن روز به بعد هیچ اطلاعی از شهید «خدایار شهبازی» ندارم و نمیدانم برای ایشان چه اتفاقی افتاد و بعدها متوجه شدم ایشان به شهادت رسیده است.
گفتوگو از سمانه پورعبداله