عاشقانی که مرگ را به بازی گرفتند

به گزارش نوید شاهد همدان، کربلای ۴، کربلای ایران بود، عاشورای عاشقان روح الله، عشق بازی یارانی که مرگ را به بازی گرفتند، اروند تا روزی که اروند است داغ جوانان ایرانی و خون هایشان را در کربلای ۴ فراموش نخواهد کرد، خونهایی که تا انتهای زمان در زمین گواه و شاهد ظلم ظالمان و مظلومیت یداللهها و نصرت الله خواهد بود.
بلال عبدالهی نیا آزاده و جانباز دفاع مقدس با بغض و دلتنگی عاشقانهای از دو همرزمش را در عملیات کربلای ۴ بیان میکند و میگوید: ۱۴ سالم بود که با دستکاری شناسنامه راهی میدان نبرد شدم، در ابتدا به عنوان امدادگر در جبهه حضور یافتم و بعدها به عنوان نیروی رزمی ظاهر شدم.

راوی خاطره
در جریان عملیات کربلای ۴ در شامگاه سوم دی ماه ۱۳۶۵ به عنوان معاون گروهان بودم و شهیدان «یدالله مشفق کیا و نصرت الله ترک حصاری» در گردان ما حضور داشتند.
پس از رد شدن از اروند و رسیدن به خاک عراق فهمیدیم که عملیات لو رفته و بسیاری از نیروها به شهادت رسیدند و ما در کانالی گیر افتادیم از آنجایی که در تیررس عراقیها بودیم شرایط به گونهای بود که نمیتوانستیم کاری انجام دهیم.
تصمیم گرفتیم با تاریک شدن هوا نیروها را به عقب برگردانیم ولی با تاریک شدن هوا حمله عراقیها بیشتر شد و باز هم شرایط برگشت به عقب فراهم نشد، روز پنجم دی ماه شد و ۳۶ ساعت از عملیات گذشت، بدون مهمات و آذوقه در گوشهای از کانال تعدادی مجروح و زخمی در انتظار معجزهای برای برگشت به عقب بودیم ولی فقط تیر و ترکش و نارنجکهای عراقیها بود که هر دقیقه بر سرمان نازل میشد.

شهید یدالله مشفق کیا
از ناحیه کتف و پا مجروح شده بودم، با شدت گرفتن حملات عراقیها به ناگاه نصرت الله و یدالله خودشان را روی من پرت کردند تا از اصابت بیش از حد ترکشها به من جلوگیری کنند، با کار آنها شوکه شده بودم، هرچه تلاش کردم تا آن دو را کنار بزنم زورم به آنها نرسید، با گریه التماسشان میکردم تا بلند شوند تا حداقل زنده بمانند ولی گوششان بدهکار نبود، با هر ترکشی که به پیکرشان میخورد تن من میلرزید و جا باز کردن هر ترکش را در گوشت و استخوانشان را حس میکردم، با تمام وجود زجه میزدم و آنها برای تیر و ترکشها آغوش باز میکردند گویا برای شهادت از هم سبقت میگرفتند و تلاش میکردند تا من زنده بمانم.

شهید نصرت الله ترک حصاری
حمله عراقیها به پایان رسید، به سراغمان آمدند آنجا بود که پیکرها پر از ترکش یدالله و نصرت الله را از رویم برداشتند و دیدم چه بلایی بر سرشان آمده بعد از اسارت هردو را به بیمارستان بصره بردند ولی در آنجا به آرزوی خود رسیدند.
گفتوگو از سمانه پورعبدالله