عکسی که آغاز یک ماجرا و اتمام یک امید بود
به گزارش نوید شاهد فارس، فتحالله شیبانی معلمی از نسل استقامت در روزهای آغازین جنگ تحمیلی لباس رزم بر تن کرد و رهسپار جبهههای جنگ شد. سالها بعد برادر کوچکترش نعمتالله راهی میدان نبرد شد و در واپسین روزهای جنگ به اسارت نیروهای بعثی درآمد. او از روزهایی سخن میگوید که مادر چشم به راه فرزندش بود و روایت میکند: «جنگ که تمام شد، ما منتظر بازگشتش بودیم؛ اما خبر رسید که اسیر شده است. پس از آن، روزها را به امید بازگشت او گذراندیم، اما خبر شهادتش را آوردند.»
این برادر بزرگوار اکنون پس از سیوشش سال از آن روزها سخن میگوید. با ما همراه باشید.

شیر مردی از ایل خمسه
ما عشایر ایل خمسهایم که سال ۱۳۴۰ در مشکان شهرستان خرمبید ساکن شدیم. نعمتالله برادر کوچکترم بود. او را بسیار دوست داشتیم. فرزند چهارم خانواده بود و خرداد سال ۱۳۴۵ در مشکان، شهرستان خرمبید به دنیا آمد. وقتی به هفت سالگی رسید پدر او را با اشتیاق به مدرسه فرستاد. دوران ابتدایی را در روستا گذراند و بعدها برای ادامه تحصیل به مرودشت آمد. در آن زمان ازدواج کرده بودم و ساکن مرودشت بودم. سال اول راهنمایی را در مرودشت گذراند. افتخار آن را داشتم که برادرم در این یکسال در کنار ما بود. پس از آن دوباره به روستا بازگشت. دوم راهنمایی تا پایان دبیرستان را در خرمبید تحصیل کرد.
او به والیبال و فوتبال علاقه داشت و اوقات فراغتش را به این دو ورزش میگذراند. روحیهاش پرانرژی و آرام بود، اهل رفاقت و لبخند با دیگران. زندگی روستایی، سختی و صداقت را در وجودش ریشهدار کرده بود.
اوایل انقلاب در روستای ما تنها یک رادیو وجود داشت. همان یک دستگاه، پل ارتباطی ما با خبرهای بیرون بود. از طریق آن، خبر تظاهرات مردم در شیراز را میشنیدیم و شور انقلاب کمکم در دلهایمان جا باز میکرد تا سرانجام انقلاب به ثمر رسید.

غیرت در هفدهسالگی
سال ۱۳۵۹ هنگامی که جنگ تحمیلی بعثیها علیه میهن آغاز شد، احساس کردیم وظیفهای بر دوش همه ما سنگینی میکند. هرکس به سهم خود باید راهی جبهه میشد. فضای روستا آمیخته با غیرت و ایمان بود؛ همه در فکر دفاع از وطن بودند.
چند سال بعد، وقتی نعمتالله به هفده سالگی رسید، تصمیم خود را گرفت. دلش بیقرار رفتن بود. راهی شهرستان آباده شد تا بدون اجازه پدر و مادر به جبهه برود اما چون رضایتنامهای نداشت او را بازگرداندند.
پدر با مهربانی اما قاطع به او گفت که ابتدا دَرست را تمام کن و پس از آن، اگر دلت هنوز با جبهه بود، برو. نعمتالله نیز به محض گرفتن دیپلم، دفترچه سربازیاش را پر کرد. دوره آموزشی را در ارتش تهران گذراند و پس از پایان آموزش به تیپ ۴۰ سراب تبریز تقسیم شد. مدتی بعد، همراه یگان به اندیشمک خوزستان اعزام شد؛ جایی که گرما، خاک و صدای توپخانه بعثیها زندگی روزمره رزمندگان را رقم میزد.
هر از گاهی نامهای از او میرسید. با خطی ساده و صمیمی احوالش را مینوشت و حال خانواده را جویا میشد. نامههایش بوی خاک خوزستان را میداد، بوی دلتنگی و ایمان. مدتی بعد، خبر آغاز عملیات «شرهانی» رسید. او نیز در این عملیات حضور داشت. پس از پایان مأموریت، برای مرخصی به خانه آمد. با آرامش همیشگیاش گفت که در جریان عملیات، نامش در فهرست اسرا ثبت شده بود اما وقتی او را در اردوگاه میبینند، نامش از فهرست حذف میشود.

مدتی خبری از نعمت الله نبود
مدتی بعد، جنگ به پایان رسید و قطعنامه امضا شد. مادرم کمی آرام گرفت؛ فکر میکرد حالا که جنگ تمام شده، پسرش به زودی بازمیگردد. اما آرامش او چندان نپایید. دشمن بعثی، بیاعتنا به قطعنامه، دوباره حمله کرد. در آن درگیری به گفتهی تعدادی از رزمندگان حدود ششصد نفر از نیروهای ما به اسارت درآمدند. خبرها پراکنده بود و دل مادر میان امید و بیم میتپید.
مدتی هیچ نامه یا نشانهای از نعمتالله به دستمان نرسید. دلنگران و بیقرار، خودم راهی اندیمشک شدم تا از او خبری به دست آورم. آنجا بود که فهمیدم نعمتالله به اسارت نیروهای بعثی درآمده است. شانزده روز، رزمندگان را در خط نگه میدارند تا شاید تبادل اسرا انجام شود، اما مبادلهای صورت نمیگیرد.
عکسی که آغاز یک ماجرا و اتمام یک امید بود
نعمتاله یازده ماه در اسارت بود، بیهیچ نشانی، بیهیچ خبر. حتی وسایل شخصیاش هم هرگز به خانه نرسید. تنها پس از گذشت ماهها، بستهای از طرف هلالاحمر رسید. وقتی پاکت را باز کردیم، یک قطعه عکس درونش بود؛ عکس پیکر نعمتالله. همان تصویر کوتاه، همه حقیقت را گفت؛ خبر از شهادتش میداد.
سالها بعد چند نفر از آزادگان که با نعمتالله در یک اردوگاه با هم اسیر بودند به دیدارمان آمدند. روایتشان از او کوتاه بود، اما سنگین و دردناک. گفتند در دوران اسارت، بعثیها همه بچهها را شکنجه میکردند و نعمتالله بر اثر همان شکنجهها به شدت بیمار شد و تاب نیاورد و در یازدهم مرداد سال ۱۳۶۸ در همان اردوگاه بالهایش را گشود و به دیدار معبود شتافت. پیکرش را در حوالی همان خاک غریب به خاک سپردند.

مزاری بیجسد، اما سرشار از حضور
وقتی خبر شهادت نعمتالله قطعی شد، امام جمعه وقت گفت حال که یقین پیدا کردهایم او به شهادت رسیده، باید در گلزار شهدا یادمانی برایش برپا کنیم و هر آنچه از او داریم، درون قبر بگذاریم. همانجا، با دستانی لرزان و دلهایی غمزده، سنگ قبری به یاد او گذاشتیم؛ قبری بیجسد اما سرشار از حضور و خاطره.
مادر، دلبسته نعمتالله بود. او بیماری زمینهای داشت که سالها آرام گرفته بود، اما با شنیدن خبر شهادت، آن بیماری دوباره عود کرد. اندوه از دست دادن فرزند، بر تن و جانش نشست و به یک باره در بستر بیماری افتاد. دو سال بعد در حالی که هنوز نام نعمتالله را با اشک و لبخند زمزمه میکرد به رحمت خدا رفت.
پدر، اما هنوز دل از انتظار نبریده بود. باور بازنگشتن نعمتالله برایش سخت بود. کمتر به سر مزار نمادین میرفت؛ میگفت هنوز جایی در دلش میگوید پسرم برمیگردد.
سالها گذشت. سیزده سال چشمانتظاری، امید و اشک در هم آمیخت. تا آن روز که خبر رسید پیکر نعمتالله بازگشته است؛ خبری که میان اندوه و آرامش، دل همهمان را لرزاند. پدر آن روز فقط گفت: «حالا دلم آرام گرفت، فرزندم به خانه برگشت.»
پیکر نعمتالله بر روی دستان مردم شهیدپرور خرمبید تشییع شد و در گلزار شهدای مشکان این شهرستان به خاک سپرده شد.
تنظیم گفتگو: صدیقه هادیخواه