آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۲۰۷۲
۱۴:۵۲

۱۴۰۴/۰۷/۱۸
گفت‌و‌گو با «مهین ویس مرادی»جانباز ۷۰ درصد کرمانشاهی؛

حیاط خانه‌ام میدان نبرد شد

«مهین ویس مرادی» می‌گوید: در میان گل و باران، حیاط خانه‌ام به میدان نبرد تبدیل شد. ترکش‌ها تنم را شکافتند، یکی از کلیه‌هایم را از دست دادم، اما هنوز زنده‌ام تا روایتگر صبر زنان این سرزمین باشم.


حیاط خانه‌ام میدان نبرد شد


به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، من «مهین ویس مرادی» جانباز ۷۰ درصد، فرزند خدا مراد، و اهل کرمانشاه هستم. در سال ۱۳۳۶ به دنیا آمدم. آن‌وقت‌ها ۲۷ ساله بودم که آن حادثه‌ی تلخ بمباران هوایی برایم پیش آمد. حدود ساعت شش و چهل‌وپنج دقیقه‌ی بعدازظهر بود. خانه‌ها تازه‌ساز بودند، اطرافمان هنوز خاکی و گل‌آلود بود. باران که می‌بارید، زمین‌ها پر از گل می‌شد. آن روز هم هوا همین‌طور بود. من در حیاط بودم که ناگهان صدای انفجار وحشتناکی بلند شد. بمب خوشه‌ای در حیاط افتاد. دو تا از خوشه‌ها در حیاط و یکی هم روی پشت‌بام منفجر شد.
ترکش‌ها به شکمم اصابت کرد. پسرم کنارم بود؛ او هم ترکش به پایش خورد، ولی خوشبختانه سطحی بود. اما خودم به‌شدت زخمی شدم. تمام شکمم پاره شد، یکی از کلیه‌هایم را از دست دادم و بعد هم کلستومی شدم.
نیرو‌های مردمی سریع خودشان را رساندند. من، شوهرم و بچه‌هایم را سوار ماشین کردند تا به بیمارستان برسانند. دخترم هم زخمی شده بود؛ ترکش به چشمش خورده بود. تا نزدیکی میدان نفت هوشیار بودم، اما از آنجا به بعد دیگر چیزی یادم نیست.
وقتی به هوش آمدم، در بیمارستان بودم. تمام بدنم می‌سوخت و دردی وحشتناک داشتم. دکتر گفت باید اعزامم کنند. من را به تبریز فرستادند. یک هفته در آنجا بستری بودم، ولی حالم رو به وخامت گذاشت. آن زمان نه تلفنی بود، نه راه ارتباطی با خانواده. دکتر‌ها به خانواده‌ام گفته بودند: اگر امشب او را به تهران منتقل نکنید، از دست می‌رود.
شب همان روز، هوا بارانی بود. من را به ستاد تخلیه بردند. با کمک یک پرستار، سوار آمبولانس شدم و به تهران اعزامم کردند. شب به تهران رسیدیم. گفتند باید به بیمارستانی بروم که هوایش بهتر باشد. من را بردند بیمارستان شهدای تجریش. همان شب بستری شدم. فوری جراحی کردند. چند بار عمل شدم، شکمم باز بود و پزشک خودِ بیمارستان، پانسمان و شست‌وشو را انجام می‌داد. بعد‌ها فهمیدم که کلیه‌ام کاملاً از کار افتاده.
بعد از حدود چهار، پنج ماه بستری بودن، مرخصم کردند. گفتند دو ماه بعد برای پیگیری عمل کلیه باید برگردی. وقتی به کرمانشاه برگشتم، اصلاً نمی‌توانستم راه بروم. مردم و همسایه‌ها آمده بودند دیدنم. مثل جنازه‌ای بودم که فقط نفس می‌کشید….
اما با همه‌ی سختی‌ها، زنده ماندم. خدا خواست که بمانم، تا شاهدی باشم بر روز‌های آتش و خون، و بر صبری که فقط از او برمی‌آید.
در ادامه فیلم گفت‌و‌گو را می‌بینید:

کد ویدیو


انتهای پیام/


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه