شعبان شهیدی مظلوم بود

به گزارش نوید شاهد همدان، شهید شعبان حولکانی جوان ساده روستایی از طریق سپاه پاسداران به جبهه اعزام میشود و در ۲۸ بهمن ماه ۱۳۶۴ در عملیات والفجر ۸ دچار مجروحیت شدیدی شده و در راه بصره به علت شدت جراحات و عدم رسیدگی به شهادت میرسد. محمدرضا موسائی از همرزمانی است که مدتی را در کنار این شهید عزیز در دربندیخان گذرانده و خاطراتی هرچند کوتاه از این شهید عزیز به یادگار دارد.
در این مصاحبه میخوانیم:
در دهم آبان ماه ۱۳۴۶ در همدان متولد شدم، سال ۱۳۶۲ در مدرسه راهنمایی خضریان درس میخواندم و حال و هوای جنگ در همه جا حاکم بود، آن زمان عضو بسیج مدرسه بودم و دوست داشتم من هم به جبهه بروم، یک روز جهت اعزام جبهه به مسجد حُر که در محله گلچهره قرار داشت رفتم و گفتم میخواهم به جبهه بروم، مسئولان اعزام با دیدن قد و قامتم و کارت بسیج دانش آموزی، من را دست به سر کردند و گفتند فعلاً برو درست را بخوان جبهه برای شما زود است. بااین حرف سرشکسته و ناراحت به منزل برگشتم و یک هفته بعد رضایتنامه جعلی مبنی بر رضایت پدر و مادرم نوشتم و دوباره به مسجد رفتم و گفتم درس نمیخوانم و شغل آزاد دارم، آنها با دیدن رضایتنامه اسمم را برای اعزام نوشتند و قرار شد تا روز جمعه به همراه وسایل شخصی به مسجد بروم.
در آن زمان نمیدانستم وسایل شخصی شامل چه مورادی میشود و فقط از بازار یک ساک کوچک خریدم و وسایلی که فکر میکردم مورد نیازم باشد درون آن جا دادم. روز جمعه مهمان داشتیم و به پدر و مادرم گفتم من به جبهه میروم و آنها که این مسئله را جدی نگرفته بودند گفتند به سلامت و مشغول مهمانها شدند.
روز جمعه به پادگان شهید قهرمان رفتم و مدت چهار ماه در آنجا آموزش نظامی دیدیم، در این مدت والدینم تمام شهر را در جست و جویم زیرپا گذاشته بودند و پس از آن که در پادگان مرا یافتند خیالشان راحت شد و اجازه دادند در راهی که در آن قدم گذاشتم باقی بمانم.
پس از گذشت چهار ماه آموزشی در کردستان به عنوان «تیپ ویژه شهدا» حضور یافته و در پایگاههای مستقر در کوههای سربه فلک کشیده کردستان مستقر شدم، حال و هوای کردستان با اتفاقات این استان برای منِ نوجوان بسیار پراسترس بود ولی بااین حال تا اواخر سال ۶۳ در آنجا بودم و سپس تسویه کردم و به همدان برگشتم.
پس از برگشتن از کردستان به لشکر انصارالحسین که آن زمان تیپ بود جذب شده و به دربندی خان عراق اعزام شدم، در آنجا جزء نیروهای مخابرات بودم که در کوههای شاخ شمیران مستقر بودند، در داخل مقر گردان با شهید شعبان حولکانی آشنا شدم ایشان هم در مخابرات بود، جوانی شوخ طبع ولی ساکت و مظلوم که با روی خوش و مهربانش همه را به خود جذب میکرد.
شعبان در واحد تبلیغات لشکر فعالیت میکرد و با جاذبهای که داشت همه را به خود جذب میکرد. اخلاق خوبی داشت و سرآمد نیروهای لشکر بود. چند ماهی در آن مقر باهم بودیم تا اینکه به دزفول منتقل شدم و شعبان به همراه لشکر در والفجر ۸ شرکت کرده بود که بعدها از همرزمان ایشان شنیدم که در عملیات به شدت مجروح شده بود و عراقیها کوچکترین رسیدگی به ایشان نکرده و در میانه راه رسیدن به بصره پیکر بی جانش را دفن کردند.
گفت و گو از سمانه پورعبداله