هنوز هم با عشق از دفاع مقدس برای مردم روایت میکنم
مرتضی سعدالدین از جانبازان ۷۰ درصد دفاع مقدس شهرستان سمنان و فرهنگی بازنشسته است. نوید شاهد سمنان به مناسبت هفته دفاع مقدس گفتگویی با این جانباز گرانقدر انجام داده است که قسمت نخست آن تقدیم حضور علاقهمندان میشود.

معلم در راه نبرد
بیست ساله بودم و در حال تحصیل در رشته تربیت معلم شهید رجایی سمنان، تا بتوانم بعد از فارغالتحصیلی به عنوان معلم به کشورم خدمت کنم. دو سال از جنگ میگذشت. فکر رفتن به جبهه؛ آرام و قرار را از من گرفته بود. تا اینکه پس از گذراندن آموزشهای لازم، هفدهم مرداد ۱۳۶۱ به همراه همرشتهایهای خود در دانشگاه تربیت معلم سمنان، عازم جبهههای جنگ شدیم. به محض رسیدن توفیق شد در عملیات محرم با رمز «یا زینب» شرکت کنیم. در آن جمع اعزامی از دانشگاه تربیت معلم سمنان، چند تن از دانشجویان به شهادت رسیدند، مثل شهید «محمدرضا چلوویان»، «نعمتالله رجبی» و «علیرضا خواجهنوری.» شهید «محمد مهدی محبشاهدین» اولین فرمانده گردان موسیبنجعفر(ع) سمنان بود که ما با ایشان اعزام شدیم و ایشان هم در مرحله سوم عملیات محرم در شانزدهم آبان ۱۳۶۱ به شهادت رسید. ایشان بسیار انسان با اخلاص و برای رزمندگان الگو و نمونه بود. شهید «یزدان خراسانی» و شهید «مطلبی» نیز که از دوستانم بودند، در همان عملیات به شهادت رسیدند. ماموریت اول ما شش ماه طول کشید. بعد از آن آموزشهای زیادی دیدیم و خرداد سال ۱۳۶۳ دوباره به جبهه اعزام شدم. در آبان همان سال قرار بود در غرب کشور عملیات انجام شود و ما اعزام شدیم به غرب کشور. فرمانده ما در آن عملیات شهید «مهدی زینالدین» بود. اما قبل از انجام عملیات وقتی ایشان به همراه برادرش برای آخرین شناسایی میروند، به کمین ضد انقلاب میخورند و به شهادت میرسند. با این اتفاق آن عملیات به تعویق افتاد و انجام نشد. در آن سالها اعزامهای متعددی به جبهه داشتم تا اینکه در بیستم بهمنماه ۱۳۶۴ در جزیره امالرصاص برای بار اول از ناحیه پا مجروح شدم. باید این توضیح را هم بدهم که در لشکر ۲۱ از استان سمنان، تهران، کرج و یزد هم حضور داشتند و در مرحله اول عملیات، در عملیات فریب شرکت کردند. چون جزیره نزدیک بصره بود در آنجا یک عملیات فریب انجام شد و ما در آن عملیات فریب شرکت کردیم. بعثیها به این نیت که عملیات در آنجا انجام خواهد شد، تمام نیروها و ادوات خود را به سمت ما آوردند و نیروهای اصلی از اروند رود به خط دشمن زندن که منجر به فتح فاو شد.
مظلومیت مردم بستان
بعد از درمان پایم، در اردیبهشت ۱۳۶۵ به عنوان مسئول دسته در گردان به جبهه اعزام شدم. در آنجا به اتفاق چند فرمانده برای شناسایی به تنگه چذابه رفتیم. چون قرار بود صدام به آنجا پاتک بزند. در همان عملیات شناسایی چند تن از فرماندهانی که با ما بودند در عملیاتهای بعدی به شهادت رسیدند، مثل شهید «نوچه» و شهید «مرادی». در راه برگشت به بستان رفتیم و مظلومیت مردم آنجا را دیدیم. خیلی از خانهها خالی بود و درها باز، وسایل خانه به هم ریخته، گهواره یک سمت و کفش و لباس بچهها سمت دیگر، و خیلی از اموالشان را هم دشمن غارت کرده بود. خلاصه بابد عرض کنم که صحرای محشر بود. وقتی آنجا برای سرکشی رفتیم گرد و خاک ماشینها که بلند شد بعثی شروع کردند به بمباران که یک گلوله توپ بین ماشین ما و همراهانمان خورد که هردو ماشین به این فکر بودیم که ماشین دیگر از بین رفته است که الحمدلله برای کسی اتفاقی نیفتاد. نماز ظهر را در بستان خواندیم در سکوت محض آن شهر. شهید «علی سراج» به عنوان پیک گردان خودش را به ما رساند و گفت سید تقی شاهچراغی که آن موقع فرمانده گردان ما بود از ما خواسته است تا به مقر برگردیم. وقتی رسیدیم سید تقی شاهچراغی گفت: «صدام پاتک را به مهران زده است، آماده اعزام به مهران شوید.» بعثیها مهران را برای دومین بار اشغال کرده و تا ارتفاعات کلهقندی آمده بودند و اگر نیروهای ما جلوی آنها را سد نکرده بودند، به ایلام میرسیدند. وقتی رسیدیم به دستور فرمانده من و دستهام به ارتفاعات باغ کشاورزی رفتیم. بعثیها نمیدانستند آنجا نیرو مستقر شده است. بعد از شناسایی، آنها متوجه شدند که نیروهای ما در آنجا حضور دارند شروع کردند به آتش ریختن روی سر ما. ما داخل کانال بودیم. من داشتم برای بچهها صحبت و آنها را آماده عملیات میکردم که ناگهان خمپاره ۶۰ به یک متری من اصابت کرد و ترکش به چشم و بینی من خورد و من را به شدت مجروح کرد. من را به بیمارستان شریعتی مشهد بردند و از آنجا تصمیم گرفتند که چشم من را تخلیه کنند.
امداد الهی
میخواهم از امداد الهی در جبهه برای شما بگویم. شبی که برای عملیات محرم اعزام شدیم، یک رودخانهای در منطقه عملیاتی عینخوش بود که فصلی بود در حالت عادی آب نداشت. بعثیها در ارتفاعات مستقر شده بودند و ما در دشت بودیم و ماه بر دشت میتابید و آنجا را روشن کرده بود. اگر ما حرکت میکردیم، تلفات زیادی میدادیم. آنها کامل بر منطقه مشرف بودند. به محض اینکه میخواستیم از خاکریز جدا شویم و برای عملیات برویم، باد و باران بسیار شدید شروع شد. ابرها جلوی ماه را گرفتند و دشت تاریک شد و ما حرکت کردیم. یازدهم آبان ۱۳۶۱ بود و هوا سرد. وقتی به رودخانه رسیدیم، آب جریان پیدا کرده بود و مجبور شدیم از داخل رودخانه عبور کنیم. بچههایی که قدشان بلندتر بود، مثل من و شهید «کیومرث نوروزیفر» دست بچهها را میگرفتیم و به صورت زنجیروار از رودخانه رد میشدیم. ارتفاع آب به حدی بود که آب به نزدیک دهان من رسیده بود. به سختی از رودخانه عبور کردیم. وقتی رسیدیم آن طرف رودخانه، تمام مهمات و لباسهایمان خیس شده بودند از شدت سرما تمام بدنها یخ زده بود. به محض اینکه به آن طرف رودخانه رسیدیم ابر از جلوی ماه کنار رفت و منطقه برای ما روشن شد تا بتوانیم راهمان را پیدا کنیم.
رسیدیم به میدان مین از آنجا نیز توانستیم عبور کنیم و به جنگل رسیدیم و خدارا شکر در کمین دشمن نیفتادیم. شهید «علیرضا خواجهنوری» که از بچههای تهران و دانشجوی تربیت معلم سمنان بود نیز با ما اعزام شده بود. در این عملیات دستش مجروح شد و در عملیات خیبر به شهادت رسید. ایشان بعد از عملیات که به خانه ما آمد، گفت: «در عملیات بع از اینکه از رودخانه عبور کردیم به هیچوجه بدنش گرم نمیشده و در آن عملیات بسیار به او سخت گذشته است.» شهید «خواجهنوری» انسانی بسیار مخلص بود و در جبهه آموزش قرآن به بچهها میداد و خط بسیار زیبایی داشت. تا مدتها خطاطی او بر روی دیوارهای دانشگاه تربیت معلم سمنان بود. بسیار انسان فعالی بود و در تمام کلاسهای عقیدتی سیاسی شرکت میکرد و در منطقه برای بچهها کلاس حفظ قرآن میگذاشت. شهید «محمدمهدی محبشاهدین» فرمانده گردان بود. ایشان وقتی ازدواج کرد یک هفته بعد برای عملیات محرم به جبهه اعزام شد و در مرحله سوم این عملیات به شهادت رسید.
با عشق روایت میکنم
بعد از جنگ یکی از دوستان وقتی وضعیت جسمانی من را دیده بود از من پرسید: «اگر دوباره جنگ شود، به جبهه میروی؟» گفتم: «بله» گفت: «برای چه؟» گفتم: «ببینید وقتی ما به جبهه اعزام شدیم با شناخت کامل و عقلانیت به آنجا رفتیم. اگر الان به من بگویند بهترین خاطرات دوران زندگیات چه موقع بوده است؟ قطعا خواهم گفت همان دوران دفاع مقدس در جبههها.» امام فرمودند: «جبهه دانشگاه انسانسازی است.» واقعا اسکلت بدنم، روح و روان من آنجا ساخته شد. وقتی با شناخت راهم را انتخاب کردم، دیگر هرگز پشیمان نیستم. شهید «مهدی باکری» گفته بود: «بعد از جنگ رزمندهها به سه دسته تقسیم میشوند: دسته اول کسانیاند که از گذشته خود پشیمان میشوند، دسته دوم کسانی هستند که غرق در مادیات میشوند و دسته سوم میبینند و غصه میخورند تا از غصه دق میکنند انشاءالله که ما از دسته سوم باشیم.» این توفیق جانبازی که خداوند نصیب ما کرد و محدودیتهای حرکتی که برای من و امثال من اتفاق افتاد، انشاءالله بتوانیم برای رضای خدا تحمل کنیم و ذخیره آخرتی برای ما شود. من و دوستانم در اوج جوانی که در دانشگاه تربیت معلم قبول شده و در حال تحصیل بودیم و آینده مان روشن بود و قرار بود معلم شویم. وقتی در آن شرایط جبهه را به درس ترجیح دادیم، معلوم میشود که با شناخت کامل و با عقلانیت راهمان را انتخاب کردهایم. جبههها جز صفا، یکرنگی، ایمان و اخلاص چیز دیگری نبود. خیلی از جوانها در جبهه ساخته شدند، چون آنجا فضای خودسازی حاکم بود. فرقی بین فرمانده و یک بسیجی وجود نداشت. یک فرمانده لشکر بین خودش و یک بسیجی فاصلهای نمیانداخت. گاهی اوقات فرماندهان ما آنقدر با نیروهایشان خودمانی میشد که با هم مینشستند و گفتگو میکردند. خلاصه الان هم حسرت آن دوران را میخورم. حاضرم تمام زندگیام را بدهم تا به یک ساعت از آن زمان که همهاش اخلاص، معنویت و یکرنگی بود، برگردم. الان هم که از من میخواهند به عنوان راوی دفاع مقدس برای مردم روایت کنم، با وجود تمام محدودیتهای حرکتی، هرگز به آنها نه نمیگویم و با عشق این کار را انجام میدهم، چون عاشق هستم.
ادامه دارد...
گفتگو از حمیدرضا گلهاشم