کد خبر : ۶۰۰۳۳۴
۱۷:۰۷

۱۴۰۴/۰۶/۳۱
خاطره خودنوشت شهید ایاز قربانی «۲»

وداع با نوازاله؛ نوجوانی که صورتش هنوز می‌خندید

شهید «ایاز قربانی» در دفتر خاطراتش می‌نویسد: «ساعت ۹ صبح روز جمعه دی ماه ۱۳۶۵ مشغول درس خواندن بودم که به من زنگ زده شد، ابتدا برادر فرجی هم اتاقی‌ام در خوابگاه ملاصدرا را صدا نمودند پس از چند دقیقه با رنگ پریده به اتاق آمد و مرا صدا زد...» متن کامل خاطره این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.


وداع با نوازاله؛ نوجوانی که صورتش هنوز می‌خندید

به گزارش نوید شاهد فارس،شهيد «اياز قربانی» پنجم شهریورسال 1344 در ده خير علیا شهرستان داراب دیده به جهان گشود. دوران کودکی را گذراند و هفت سالگی به مدرسه رفت. دبیرستانی بود که برای اولین بار به جبهه رفت و از ناحيه حنجره مجروح شد. سال 1362 موفق شد از دبيرستان فارغ التحصيل شود و پس از اخذ ديپلم دوباره عازم جبهه شد. سال 1364 در کنکور سراسری دانشگاه شرکت کرد. وی دانشجوی مقطع دکتری بود که مجدد راهی جبهه شد و سرانجام 23 خرداد سال 1367 در عملیات بیت‌المقدس 7 منطقه شلمچه به شهادت رسید. پیکر پاکش در گلزار شهدای روستای ده خیر علیا شهرستان داراب به خاک سپرده شد.

متن خاطره خودنوشت: وداع با نوازاله؛ نوجوانی که صورتش هنوز می‌خندید

گريان بودم برای مادران داغديده، برای برادران بی پشت و پناه، برای خواهران دلشکسته؛ اگر چه پاهايم همراهيم نمی‌کرد و مرا به زمين گير داده بود ولی با فشار و تحملی که نمودم توانستم خود را به سپاه برسانم برادر نگهبان جريان را پرسيد، اسم چند نفر از دوستان و افرادی که در سپاه می‌شناختم گفتم اما هيچکدام نبودند و گفت کسی که از تعداد و اسامی شهدا خبر داشته باشد نيست.

در همين حال که خويشتن را گم کرده بودم و در فکری عميق فرو رفته بودم و چنان گيج و سرگردان بودم که نمی‌دانستم کجا بروم و چه کنم برادر درستکار و کارگر را ديدم با ديدن من، آن‌ها هم ايستادند و به همراهی هم به تعاون سپاه رفتيم. حالا ديگر موضوع برايم روشن شده بود و خبر شهادت تعداد بيشتری از ياران به من رسيد. به تعاون که رسيديم ديگر نتوانستم خودم را کنترل کنم و شروع به گريه کردم.

 پس از مقداری گريه کردن خودم را گرفتم و به مسير ادامه داديم به طرف ده‌خیر حرکت کرديم در راه برادر ثبوت و حسينی‌پور را ديديم که به خانه رسيديم هنوز خواهران و مادر بزرگم اطلاع کافی نداشتند گرچه به وسيله خواب‌هايی که ديده بودند چيزهايی می‌فهميدند ما هم به آن‌ها مقداری تسلی داديم و گفتم خبری نيست چون قراربود، فردا تشييع انجام پذيرد شب بود با بچه‌ها قرار گذاشتيم برويم و برای آخرين بار برادران را ديده و وداع کنيم.

تقريبا دو ساعت به نيمه شب مانده بود که به بهشت مجتبی (گلزار شهدا داراب) رفتيم خانواده شهيدی را ديديم که آمده بودند و بچه کوچکی هم که هنوز قادر به تکلم نبود به همراه آورده بودند گرچه اين طفل معصوم منتظر بود که بابايش او را در بغل بگيرد و ديده بوسيش کند اما در عوض او پدر را در بغل گرفت و بر سينه او قرار گرفته و پدر را می‌بوسيد، چون پدر قادر نبود دستش را بالا آورد و فرزند را در آغوش بگيرد، چون لبان گرم پدر با اصابت ترکش ديگر قادر به بوسيدن نبود اما اين مهر و محبت پدر بود که  فرزند را اين‌گونه عاشقانه جذب کرده بود.

به خدا سوگند دلم خيلی شور می‌زد برای ديدار نوازاله، چون مدت زيادی بود او را نديده بودم چندبار هم که به مرخصی آمده بود سعادت زيارتش را نداشتم و به من هم زنگ زده بود اما افسوس! من نبودم؛ بالاخره وقت ملاقات رسيد و پارچه روی صورتش يا همان کفنی را کنار زديم دستی به صورت خندانش کشيديم، صورتش گرچه کمی ورم داشت اما خيلی روشن و عادی بود.

 سپس بر جنازه ديگر عزيزان چون محمدحسين خسروی، محمد لاری و عبدالرضا نيک‌خواه و... رفتيم و سلامی خدمتشان عرض نموديم پس از زيارت 11 برادر ديگر اين همسنگران همراه بار ديگر در کنار نوازاله قرار گرفتم، خيلی دلم می‌خواست آن شب را با او بگذرانم برايم مشکل بود که او را ترک نمايم اما مجبور شدم نوازاله اين برادر مهربان اين نوجوان پانزده ساله را ديده بوسی نمايم و با ناراحتی زياد با او خداحافظی کنم.

انتهای متن/


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه