شکایت یک نوجوان رزمنده از دشمن بعث در روزهای اسارت؛ شکایتتان را نزد امام حسین(ع) میبرم
عسکر قاسمی جانباز و آزاده هشت سال دفاع مقدس استان فارس در بخش سوم گفتوگوی خود با نوید شاهد فارس، سخن از نوجوانی به میان میآورد که در اسارت زیر فشار شکنجه و چکمههای بعثی، لحظهای سر تسلیم فرود نیاورد. چهره آرام و نگاه استوارش در زندان الرشید و میان گرسنگی و دستهای بسته، نماد صبر و مظلومیت بود.
این آزاده بزرگوار وقتی از روزهای آخر زندگی مجید و چشمانتظاری مادرش یاد میکند، بغض در گلویش میپیچد؛ گویی آن لحظهها همین دیروز رخ داده است. او باور دارد مجید جان خود را سپر کرد تا جوانان امروز سر بر بالین آسایش بگذارند و بوی امنیت وطن را استشمام کنند. با ما همراه باشید در بخش سوم گفتوگو با این آزادهی سرافراز.

چهرهای که برای همیشه در ذهنم ماندگار شد
عسکر قاسمی از نحوهی شهادت یک دیگر از همرزمانش روایت میکند و میگوید: چهارم دیماه ۱۳۶۵ شب عملیات کربلای چهار فرا رسید. عملیات آنطور که باید پیش نرفت؛ خبرها از لو رفتن آن حکایت داشت. خیلی از رزمندهها شهید شدند، بسیاری مجروح و جمعی هم گرفتار دست بعثیها شدند.
من و یگانی که در آن بودم، جزو گردان نفوذ در عمق بودیم که صبح تک دشمن شروع شد. گلولهها از هر سو میبارید. ساعت نزدیک به ده و نیم صبح بود که دستهای بسته و نگاه سنگین سربازان بعثی، آغاز اسارت مرا رقم زد.
در مسیر انتقال به اردوگاه چشمم به نوجوانی افتاد که به سختی قدم برمیداشت. آرام و بیصدا بود؛ او در این عملیات با اصابت ترکش مجروح و دچار موجگرفتگی نیز شده بود. از چهرهاش معصومیت میبارید. پانزده سال بیشتر نداشت. نامش مجید محمدپور بود. آرپیجیزن گردان پنج نصر بود. بعدها متوجه شدم که نامش در شناسنامه منوچهر است و متولد ۱۳۵۰ شهر مشهد.
نزنید… شکایتتان را به محضر امام حسین(ع) خواهم برد
یکی از منافقین به دروغ به بعثیها گفته بود دایی مجید فرمانده گردان است. همین تهمت کافی بود تا بیشترین مشت، لگد و ضربات کابل بر پیکر نوجوان پانزده سالهای که توان ایستادن نداشت، فرو بیاورند.
ما را به مدرسهای در بصره بردند. همه را در یک کلاس جا دادند و آنهایی که جا نمیشدند در سالن ماندند. کلاس در نداشت و هر وقت سربازی بعثی وارد میشد با پوتین به جان مجید میافتاد. او بین نفسهای بریدهاش فریاد میزد: «نزنید… نزنید… مگر من با شما شوخی دارم؟ با هیچکس شوخی ندارم… شکایت شما را به حضرت عباس(ع) میکنم… شکایت شما را به امام حسین(ع) میکنم… نزنید…»، اما گوش کسی بدهکار نبود؛ ضربهها بیوقفه فرود میآمد.
سه روز در همان مدرسه ماندیم. سه روز بیآب، بیغذا، بیبهداشت. فشار و ترس همه را از پا انداخته بود. بچهها دیگر توان نگهداشتن خود را نداشتند و سرویس بهداشتی هم در کار نبود.
بصره در آینه شام
روز سوم اسارت رسید. گفتند باید به بصره برویم تا برای ورود اسرای تازه «استقبال» کنند. تا آن روز داستان مصائب حضرت زینب (س) و کاروانش را شنیده بودیم، کوچههای شام را فقط در روضهها تصور کرده بودیم، اما آن روز، چشممان صحنهای دید که معنای آن مصائب را در جانمان نشاند.
پاهایمان را به هم بستند و سوار خودروهایی شدیم که هیچ حفاظی نداشت. دستها باز بود تا وادارمان کنند علیه ایران شعار بدهیم، اما نمیدانستند که ما برای ایران جان میدهیم.
مردم بصره به استقبال آمده بودند اما جمعیت یکدست از زنان بود. هرچه چشم میگشت، جز زنانی که در صف ایستاده بودند دیده نمیشد. هر چیزی که دم دستشان بود، سنگ، چوب، دمپایی، شیشه و... به سمت ما پرتاب میکردند. ضربهها یکی پس از دیگری بر بدنمان میخورد و در میان آن هیاهو و هجوم، چشمم به مجید افتاد که چندین ضربه به او اصابت کرد. از بصره ما را به بغداد بردند. ده روز گذشت و مجید همان نوجوان پانزده ساله موجگرفته، زخمخورده و استوار، چشم از جهان بست و به یاران شهیدش پیوست.
مجید آرام در آغوشم جان سپرد / شکایتی که به آسمان رفت و بازنگشت
سیدمحسن حیدری آزاده و جانباز هشت سال دفاع مقدس و از آخرین لحظات شهید مجید محمدپور روایت میکند و میگوید:
مجید از همان شب عملیات، موج شدید انفجار را به جان خریده بود. چهار شب و روز را در استخبارات، همان مرکز امنیت و اطلاعات بعثیها گذراندیم؛ بعد ما را به زندان الرشید بردند. جایی که امروز جز خاکستر از آن نمانده است. دیوارهای سیمانی بلند، ده اتاق نمور؛ بزرگترین سه در سه و نیم متر، کوچکترین دو و نیم در سه. ما نخستین گروهی بودیم که پا به این مکان گذاشتیم.
آن روز در اتاق سه در سهونیم متری بودیم. چند روز بعد تعداد همین اتاقها به پنجاه نفر هم رسید. پنجاه اسیر، در فضایی نُه متری، نشسته بودیم، بدون جای تکان خوردن. ظرف غذایمان تابهای لبهدار بود که داخل آن آش شوربا بود. قاشق که هیچ، ظرف هم در کار نبود، دستهای بچهها پینه بسته بود.
دو هفته میشد که دستهایمان به آب نخورده بود. تنها راه خوردن همین بود که ظرف را یکی جلوی دهان دیگری بگیرد. ظرف به نوبت چرخید، تا رسید به مجید. گفتم: بخور. سرش را تکان داد با عصبانیت گفت: نمیخواهم.
چند بار ظرف دور زد، هر بار همان جواب کوتاه را داد. دلم پر شد و گفتم: اینجا همه مثل همیم، لوسبازی درنیار. اگر میخواهی بخوری، بخور؛ اگر هم میخواهی بمیری، بمیر.
همه زیر پتوهای کهنه، کز کرده بودند. پنج دقیقه گذشت. آرام برگشتم پیشش و با او حرف زدم تا این برخوردم را به دل نگیرد. هیچ نگفت. او را در آغوش گرفتم… بیهیچ مقاومتی افتاد در بغلم. هر چه صدایش کردم، مجید... مجید... جواب نداد.
دکتر رافتی همان غواص بهیار جلو آمد، نبضش را گرفت، نگاهی انداخت و با ناراحتی گفت: انگار تمام کرده است. همانجا در سرمای زندان مجید آرام گرفت.

بازگشت به سرزمین مادری
عسکر قاسمی در ادامه خاطرات خود از دیدار با خانواده شهید روایت میکند و میگوید: ۲۷ شهریور ۱۳۶۹ ما را سوار بر اتوبوس کردند تا پس از سالها اسارت پا به سرزمین مادری بگذاریم. وقتی از مرز گذشتیم. بیاختیار به سجده افتادم. خاک میهن را بوسیدم و بوی آزادی را در ریههایم کشیدم. در مرودشت، مردم شریف شهر سنگ تمام گذاشتند، آغوششان گرم و نگاهشان پر از مهربانی بود. همانجا فهمیدم مادرم از اسارت من باخبر نشده و این خبر برایم آرامش بزرگی بود؛ میدانستم اگر میفهمید دلش تا زمان آزادی از غصه میسوخت. همان سال ادامه تحصیل را در تربیت معلم پی گرفتم.

پرسشی که دلم را لرزاند: ننه مجید تویی...
چند ماهی از آزادی میگذشت که خبر رسید از دانشگاه قرار است جمعی از دانشجویان را به مشهد ببرند. سه آزاده بودیم که در این سفر همراه شدیم. وقتی به مشهد رسیدیم دوستانم گفتند بد نیست سری به ستاد آزادگان مشهد بزنیم. سالهای نخست پس از اسارت بسیاری از آزادگان وقتی به شهری میرفتند، سری هم به ستاد آزادگان میزدند تا یاران قدیمی را ببینند، همانهایی که در روزهای تلخ اسارت همسنگرشان بودند. سه نفره راهی ستاد آزادگان مشهد شدیم.
وقتی وارد ستاد شدم، چشمم به تابلویی افتاد که پر از عکس بود. گفتند اگر کسی را در این عکسها میشناسید اطلاع دهید. نگاهم روی یکی از عکسها قفل شد. چهرهای آشنا مابین دهها تصویر دیده میشد؛ شک نداشتم، مجید محمدپور بود. همان نوجوان آرام و استواری که سالها پیش در میانه شکنجههای بعثیها، با آن قامت زخمی و نگاه مظلوم، کنارم بود. آهسته به مسئول ستاد آزادگان گفتم: این مجید است. با ما در اسارت بود و همان روزهای اول به شهادت رسید.
مشخصاتش را دادم. مسئول ستاد بیدرنگ تلفن آورد و گفت: خودت به خانوادهاش زنگ بزن و بگو.
اصرار داشتم که مسئول ستاد خودش تماس بگیرد. نه از روی بیمیلی، بلکه چون این کار برایم به شدت سخت بود. ولی اصرار فایدهای نداشت. تلفن را برداشت و زنگ زدند. چند لحظه بعد صدای زنی پشت خط آمد. مادر شهید بود. سلام کردم. بغض سنگینی نشست توی گلویم. ناگهان با شور و اشتیاق پرسید: ننه، مجید تویی…؟
یکباره دلم لرزید. ای کاش میتوانستم بگویم زنده است، ای کاش میشد خبر دیدنش را بدهم، اما حقیقت این نبود. آرام گفتم: با آقای محمدپور کار دارم. مادر شهید با صدایی پر از امید دوباره پرسید: از مجید من خبر آوردهای…؟
سکوتی داغ بر جانم نشست. تنها توانستم بگویم: لطفاً گوشی را به آقای محمدپور بدهید.
اما مادر، این پرسش را باز هم تکرار کرد؛ از مجید من خبر آوردهای…؟
گوشی را به داماد خانواده داد. پس از سلام و احوالپرسی کوتاه گفت که اگر ممکن است، جایی را مشخص کنم تا حضوری گفتوگو کنیم. میدان آب قرار گذاشتیم.
او را دیدم و با دلی سنگین شروع به تعریف ماجرا کردم؛ از روزهایی گفتم که مجید محمدپور را در اسارت بعثیها دیده بودم. از آن موجگرفتگی و زخمها و از شایعهی دروغین منافقین. (دایی او فرمانده گردان است.) از مشت و لگد و کابل و...
مشخصات ظاهریاش را با جزئیات برایش گفتم.
داماد خانواده پس از تایید مشخصات آهی کشید و گفت: آقای قاسمی… امروز صبح وقتی مادر شهید برای نماز بیدار شد رو کرد به ما و گفت: «من مطمئنم امروز مجید میآید… مطمئنم خبری از او به من خواهد رسید.» ساعاتی بعد شما زنگ زدید.
میهمان برادر
چند سال از آن ماجرا گذشت. یک روز در مردادماه همراه همسرم راهی مشهد مقدس شدیم. چند روزی بیشتر تا ۲۶ مرداد سالروز ورود آزادگان به میهن نمانده بود. همان حال و هوا باعث شد با خود بگویم: باید سری به خانواده مجید بزنم.
راهی بنیاد شهید مشهد شدیم. به کارشناس وقت گفتم: شهید مجید محمدپور در ایام اسارت همراه ما بود. دوست دارم خانوادهاش را ببینم.
کارشناس نام را جستوجو کرد، چند لحظه بعد گفت: ما شهیدی با این مشخصات داریم، متولد بیرجند. سال ۱۳۶۷ شهید شده است.
عکس را نشان داد. نگاه کردم و گفتم: نه… این مجید نیست.
کارشناس مکثی کرد و گفت: طبقهی بالا کارشناسان (و تعدادی از آزادگان) مشغول آمادهسازی برنامهی سالگرد ورود آزادگان هستند. بروید آنجا شاید کسی بشناسد.
پلهها را بالا رفتم و وارد اتاق شدم. به محض ورود چشمم به چهرهای آشنا افتاد؛ یکی از همان بچههایی که روزگاری در یک اردوگاه بودیم. لبخند زدم، جلو رفتم، با هم خوشو بش کردیم. ماجرا را گفتم و گفت نام مجید در شناسنامه «منوچهر» بوده.
به هر حال از طریق بنیاد شهید شماره خانوادهاش را پیدا کردم و با خواهر این شهید بزرگوار تماس گرفتم. او با اصرار خواست که به خانهشان بروم. همراه همسرم روانه شدیم. وقتی رسیدیم، خواهر شهید با حالتی پر از شگفتی گفت: «بهوالله، دیشب مجید به خوابم آمد و گفت فردا دوستان من میآیند.»
او ادامه داد: «از صبح منتظر بودم ببینم چه کسی میهمان برادرم است که خبر آمدنش را داده بود.»
تهیه و تنظیم گفتگو: صدیقه هادیخواه