همسنگری که در بَعقوبه میهمان دائمی بهشت شد
به گزارش نوید شاهد فارس، عسکر قاسمی آزاده و جانباز سرافراز هشت سال دفاع مقدس در بخش دوم گفتگو با نوید شاهد از دوستانی می گوید که در همان روزهای بند، آسمان شهادت را در آغوش کشیدند. از محمدحسین دهقانی جوان ۲۲ سالهی خرامهای که رنگ آسمان را در بعقوبه دید؛ تا یدالله حسینی و مجید محمدپور از خراسان، همراهانی که نامشان با خاطرات اردوگاه گره خورده است. او نه شنیدهها که دیدههای خود را برای نوید شاهد بازگو میکند. با ما همراه باشید در بخش دوم گفتوگو با این آزادهی سرافراز.

صبحی که تکریت سیاهپوش شد
چهاردهم خرداد سال ۱۳۶۸ بود. آن روز نوبت من بود که برای گرفتن غذا بروم. در اردوگاه، از هر ده نفر یک نفر را به عنوان نماینده انتخاب میکردند تا یک ظرف مستطیلشکل را بردارد و با دیگر نمایندهها به سمت آشپزخانه برود و سهم هر گروه را بیاورد.
هرچند این کار سختی خودش را داشت، اما یک حسن بزرگ داشت، در راه میتوانستیم دوستانمان را در بندهای دیگر ببینیم و با آنها سلام و احوالپرسی کنیم.
آن صبح، ظرف غذا را برداشتم و همراه نُه نفر دیگر از آسایشگاه بیرون آمدم. در میانهٔ مسیر، چشمم به بچههای بند ۳ افتاد، همان بند اردوگاه ۱۱ تکریت. اما حالشان عجیب بود؛ سکوتی سنگین، چهرههایی در هم و هیچکس با دیگری حرف نمیزد.
یکی از دوستانم، نجف ولایتی، آنجا بود. اورا صدا زدم. سر بلند کرد و آرام جلو آمد. چشمهایش سرخ بود، انگار تمام صبح را گریه کرده باشد. گفتم: نجف چي شده چرا عزا گرفتيد؟ زیر لب و با صدایی که میلرزید گفت: «امام… امام…» مکثی کرد، انگار گلویی در گره فرو رفته باشد. بعد ادامه داد: «تلویزیون بعثیها اعلام کرده که امام خمینی(ره) از دنیا رفته…»
دیگر نفهمیدم چه شد؛ انگار زمین و زمان در هم شکسته بود. گیج شده بودیم. نمیدانستیم خبر راست است یا شایعهای تلخ. وقتی برگشتم، ماجرا را برای بچهها تعریف کردیم. ناگهان صدای هقهق، همهٔ فضا را پر کرد. اشکها بیوقفه جاری بود و هیچکس میلی به خوردن غذا نداشت. همه در عزایی بیپایان فرو رفته بودند.
در همان حال یکی از سربازان بعثی که همیشه سعی داشت خودش را نسبت به دیگر نگهبانها مهربانتر نشان دهد، آرام پشت پنجرهٔ آسایشگاه ظاهر شد. سرش را جلو آورد و به نجوا شروع به حرف زدن کرد. گفت: «امروز تلویزیون این خبر را اعلام کرده… من هم به شما تسلیت میگویم.» بعد با لحنی که میخواست دلگرمکننده باشد، ادامه داد: «ناراحت نباشید، اگر خمینی را از دست دادهاید، حضرت آیتالله خامنهای رهبر شما شده است.»
چند نفر از برادران سپاه که در میان بچهها محبوبیت خاصی داشتند، گرد هم آمدند. هوای آسایشگاه هنوز سنگین از غم خبر بود. آنها در این نشست کوتاه، دربارهٔ چگونگی عزاداری و مراسمی که باید برگزار شود، تصمیم گرفتند. حرفها کوتاه اما قاطع بود.
قرار شد لباسی را که یک ماه پیش میانمان توزیع کرده بودند؛ لباسی زبر و خشن، نامناسب برای این فصل گرم ــ همه بپوشیم. تنها دلیلش رنگش بود؛ سبز تیرهای که نزدیک به مشکی بود تا نماد عزایمان باشد.
بچهها همان روز لباسها را بر تن کردند. هوا داغ بود، اما داغ دلها داغتر. در تمام آسایشگاه ختم قرآن برگزار شد.
سه چهار روز به همین منوال گذشت. همه لباسهای سبز تیره بر تن داشتند، و جز صدای آرام تلاوت قرآن، کلام دیگری از لبهاشان بیرون نمیآمد. فضای اردوگاه سیاهپوشِ سکوت شده بود؛ سکوتی که تنها لابهلای آیات و زمزمهها میشکست.
تا اینکه چند نفر از منافقین تاب این فضا را نیاوردند. کینهای در چشمهایشان موج میزد. برای اینکه خودی نشان دهند و شادی ساختگیشان را به رخ بکشند، شروع کردند به دویدن دور حیاط. از یکی از سربازان بعثی توپ گرفتند و وسط این ماتم، بازی راه انداخته بودند.
این کارشان همان روز، جرقهای شد برای نشست دوباره بچهها. تصمیم گرفته شد که جواب دندانشکنی به این بیحرمتی بدهند.

از مشت و لگد تا ملحق 11
یکی از بچههای بوشهری توپ منافقین را برداشت و بهسرعت آن را داخل آسایشگاه آورد. منافقين براي گرفتن توپ آمدند و به آنها گفت: اگر توپ را ميخواهيد، برويد از داخل آسايشگاه برداريد.
آنها دستهجمعی به داخل آسایشگاه آمدند. اما بچهها پیش از آمدنشان آمادهی عملیات شده بودند. یکباره بر سر منافقین ریختند. مشت و لگد از هر طرف فرود میآمد . هر که میتوانست، سهم خودش را از زدنشان میگرفت.
کمکم سروکلهٔ سربازان بعثی پیدا شد. منافقین را از چنگ بچهها بیرون کشیدند. همانجا چند نفر از بچه ها شناسایی شدند و به سلول انفرادی بردند و این یعنی سه روز تمام کتک خوردن، سه روز بیآب و بیغذا، سه روزی که نور روز را هم به چشم نمیدیدیم.
سه روز که گذشت، دوباره سربازان بعثی برگشتند. هفتاد و دو نفر را از میان اسرا جدا کردند تا از اردوگاه تکريت به اردوگاه ديگري تبعيد کنند؛ من هم یکی از آن جمع بودم. ما را به بخشی دیگر از اردوگاه بردند به نام «ملحق ۱۱» بردند. هر روز تنها نیمساعت برای دستشویی بیرون میآمدیم و باقی ساعات در تاریکی و بیهوایی اتاق می گذراندیم. از روشنایی خبری نبود، از امکانات هم همینطور. حتی غذای ناچیزی که باید برایمان میآوردند را اسیران دیگر می آورند.
جلاد شماره یک و ماجرای مرد است خمینی
دو ماه که گذشت، ما را به اردوگاه ۱۸ بعقوبه تبعید کردند. چهار پنج ماهی از رحلت امام گذشته بود، اما سختگیریِ بعثیها بر بسیجیان هر روز شدیدتر میشد. یکی از جلادان اردوگاه یوسف نام داشت. او جلاد شماره يک بود. دستور داد هنگام شمارش پنج نفر جلو بایستند و بقيه پشت سر آنها که از جلو نظام ميدهيم شما بايد شعار دهيد دهيد و به رهبرتان توهين کنيد . این دستور مثل زهر در جانمان نشست و کسی حاضر به گفتنش نبود؛ در نتیجه، هر روز تنبیهمان سنگینتر شد.
بچهها راهی یافتند: بگوییم اما آنچه خودمان میخواهیم. فردا، هنگام شمارش، بعثیها هشدار دادند که اگر شعار ندهیم، بدترین تنبیه را میبینیم. با فرمان «از جلو نظام»، ناگهان صدای همگی بلند شد: «مرد است خمینی!» صدایمان اردوگاه را پر کرد، و چون بعثیها فارسی نمیدانستند و فکر کردند داریم توهین می کنیم و سرخوش به فرماندهانشان نشان دادند. حتی نوجوانی را وسط حیاط آوردند تا شعار را دوباره سر دهد و با شنیدن آن، قول دادند دیگر تنبیهمان نکنند.
اما وقتی یوسف آمد، چند بار گوش داد و به «س»های شعار مشکوک شد. جلو آمد و گفت: «شما دارید مرد مرد خمینی میگویید! حقهبازها… از حالا هیچکس حق ندارد هنگام شمارش شعار بدهد.»

همسنگری که در بَعقوبه میهمان دائمی بهشت شد / روایت شهادت محمدحسین دهقانی
شهید محمدحسین دهقانی، جوان بیست و دوسالهای بود از تبار مردم خرامه؛
او متولد سوم فروردین 1347 روستای بنجیر از توابع شهرستان خرامه بود. محمدحسین دوران ابتدایی را در زادگاهش گذراند و پس از آن به کشاورزی مشغول شد. سال 1365 به خدمت سربازی رفت. پس از یک سال در یکی از عملیاتها به اسارت دشمن بعثی درآمد و او را به یکی از اردوگاههای تکریت آورده بودند.
آشنایی بنده با ایشان از اردوگاه بعقوبه شروع شد. پس از رحلت امام خمینی(ره) و پخش خبرش در اردوگاه لباسی سبز و زمستانی که مناسب فصل گرم نبود، به نماد عزا بر تن کردیم. بعثیها با خشونت وارد شدند و پس از کتک زدن و تنبیهات دیگر، گروهی از ما را به اردوگاه بعقوبه تبعید کردند. بعقوبه سه بخش داشت.
همانجا بود که با محمدحسین آشنا شدم. او هم به جرم عزاداری از اردوگاه دیگر به این اردوگاه تبعید شده بود. پسری بود وظیفهشناس، قدردان و در عین حال ساکت. در آن روزها ما سه نفره جلسات مخفیانه قرآن داشتیم؛ چون هرگونه تجمع ممنوع بود. محمدحسین هم همیشه حضور داشت.
یک روز آمد و با لحنی آرام گفت که مدتی نمیتواند به جلسه بیاید اما بعد دوباره برخواهد گشت. با خنده به شوخی گفتیم: «کجا میروی؟ مسافرت؟ مشهد؟…» او فقط لبخندی زد.
دو ماه گذشت تا دوباره برگشت. همان شوخیها را تکرار کردیم که «زیارت قبول؛ کجا بودی؟»
محمدحسین جدی و آرام گفت: «حقیقت این است که نشسته بودم و فکر کردم در طول زندگیم نماز قضاهایی دارم. خواستم همینجا، در همین شرایط، حسابم را صاف کنم. در این مدت، تمام آن نمازها را خواندم. الان مطمئنم که حتی یک نماز قضای عقبافتاده ندارم.»
روزهای بعقوبه با محرومیت گره خورده بود. بهداشت که هیچ، گاهی آب هم به ما نمیدادند و گاهی حتی اجازه سرویس بهداشتی را هم نمی دادند و بچه ها مجبور بودند در ظرفی که غذا می خورند رفع حاجت کنند و پس از یک شستوشوی ساده در همان ظرف به ما غذا می دادند و این امر باعث شد خیلی از بچهها بیمار شوند. محمدحسین هم مریض شد. بعثیها حتی یک قرص یا داروی ساده نیاوردند؛ انگار جان ما کمترین ارزشی نداشت.
بیماریاش از یک اسهال ساده شروع شد اما با نبود درمان به اسهال خونی کشید. چیزی که ما تا آن روز فقط در کتاب درسی خوانده بودیم آنجا با چشم دیدیم که چه مرگ خاموش و بیرحمی است. در بدن نحیفش جانی نمانده بود. پس از یک یا دو هفته بر اثر این بیماری محمدحسین به شهادت رسید. تقریبا پس از 12 سال پیکر پاکش به ایران بازگشت و در گلزار شهدای حسنآباد امامزاده صالح به خاک سپرده شد.
تهیه و تنظیم گفتگو: صدیقه هادیخواه