فاتحه بر مزاری که هنوز صاحبش منم / شهید مفقودالجسدی که زنده است
به گزارش نوید شاهد فارس، عسکر قاسمی آزاده و جانباز سرافراز هشت سال دفاع مقدس، امروز پس از سیوپنج سال از روزهای تلخ و نفسگیر اسارت میگوید؛ روزهایی که هر لحظهاش بوی خون و عطری از صبر داشت. مردانی را به یاد میآورد که سالها در شمار مفقودان بودند و خانوادههایشان چشمانتظار یک نشانه و تنها با عکس یا یادبودی دلخوش کرده بودند. چهار سال تمام در اوج سختی و زیر شکنجههای دشمن بعثی قامت خم نکردند؛ در سرمای آهن و دیوارهای نمناک در گرسنگی و بیخوابی در هجوم توهین و دستهای بسته عهدشان را با خدا و میهن نشکستند. این روایت یادآور مردانی است که برای پاسداری از خاک و شرف این سرزمین جان خود را پیشکش کردند و هنوز هم همچون دژی استوار بر مرز ایمان و غیرت ایستادهاند.
این شیرمرد فارسی از لحظههای نفسگیر اسارت میگوید. از دوستانی که در همان روزهای بند، آسمان شهادت را در آغوش کشیدند. از محمدحسین دهقانی جوان ۲۲ سالهی خرامهای که رنگ آسمان را در بعقوبه دید؛ تا یدالله حسینی و مجید محمدپور از خراسان، همراهانی که نامشان با خاطرات اردوگاه گره خورده است. او نه شنیدهها که دیدههای خود را برای نوید شاهد بازگو میکند. با ما همراه باشید در بخش نخست گفتوگو با این آزادهی سرافراز.

معلمی دلسوز در جبهه جنگ
عسکر قاسمی هستم متولد ۱۳۴۵. سالها معلم این سرزمین بودم و امروز بازنشستهٔ آموزش و پرورش.
سال ۱۳۶۴ بعد از گذراندن دوران متوسطه از طرف بسیج برای آموزش نظامی راهی پادگان امام علی(علیه السلام) در شیراز شدم. چهلوپنج روز آموزش دیدم و بعد عازم جبهه شدم. همان سال در کنکور سراسری گروه علوم اجتماعی شرکت کردم. وقتی از جبهه برگشتم، نتایج اعلام شده بود و در دانشکده تربیت معلم شهید مطهری شیراز قبول شدم و ادامهی تحصیل دادم.
سال اول را با معدل بالای هفده گذراندم. در سال دوم یعنی سال ۱۳۶۵ به عنوان مأمور سرشماری نفوس و مسکن به شهرستان مرودشت رفتم و آمارگیری را انجام دادم. کار که تمام شد به تربیت معلم برگشتم اما دو یا سه هفته بعد دوباره به عازم جبهه شدم.
یک دقیقه تا اعدام و خشابِ خالی
نیمه دوم سال ۱۳۶۵ بار دیگر به جبهه رفتم. مدتی بعد در چهارم دیماه خبر رسید که عملیات جدیدی در پیش است؛ عملیات کربلای چهار. حدود ساعت ۲۲:۴۵ همان روز عملیات با رمز «یا محمد» آغاز شد. فرمانده ما شهید محمد اسلامینسب مردی خوشرو و مهربان بود. ما جزو گردان نفوذ در عمق بودیم و پیشروی میکردیم که صبح تک دشمن شروع شد. در همان درگیری مجروح شدم و حدود ساعت ۱۰:۳۰ صبح به اسارت نیروهای بعثی درآمدم.
بعثیها مرا همراه سه نفر دیگر اسیر کردند و پشت خاکریز دستانمان را بستند. ناگهان یکی از سربازان بعثی با چهرهای خشن و زشت، ناسزاگویان به سمت ما آمد. قدمهایش سنگین بود و چشمهایش بوی مرگ میداد. به ما که رسید، اسلحهاش را مسلح کرد و مستقیم به طرفمان گرفت.
آن لحظه حس کسی را داشتم که قرار است حکم اعدامش اجرا شود. لولهی اسلحه را به سمت سرم گرفت. زیر لب ذکر میگفتم و از زمین و این دنیا دل بریده بودم و تنها منتظر بودم گلوله کجای پیشانیام را بشکافد. (همهچیز کمتر از یک دقیقه اتفاق افتاد.)
سرباز بعثی ماشه را کشید…، اما حکایت همان است که میگویند: «گر نگهدار من آن است که من میدانم، شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد.» اسلحه تنها با صدای تقّهای خالی شد؛ خشاب تهی بود. او با شتاب خواست خشاب را عوض کند و دوباره شلیک کند که ناگهان جیپ فرماندهی رسید. چیزی به سرباز گفتند و او را دور کردند.
من و محسن خورشیدی را که جراحت کمتری داشتیم، سوار جیپ کردند. آن دو نفر دیگر که به شدت زخمی بودند، همانجا به شهادت رساندند. یکی از آنان، شهید یدالله حسینی بود؛ اوهمکلاسیام در مرکز تربیت معلم شهید مطهری شیراز بود. چهار سال بعد پس از آزادی در سال ۱۳۶۹ فهمیدم که پیکر مطهرش در جریان عملیات کربلای پنج به دست برادران سپاه به شیراز بازگردانده شده است.
شهید مفقودالجسدی که زنده است / فاتحهای بر مزاری که هنوز صاحبش منم
لحظهای که به اسارت دشمن بعث درآمدم؛ دنیا برایم تیره و تار شد. از پیش روایتهای ترسناک زیادی دربارهٔ اسارت شنیده بودم و همین، دلهراسم را چند برابر میکرد. در این اندیشه بودم که اگر پدر و مادرم بفهمند اسیر شدهام، طاقت نمیآورند و زیر بار اندوه خرد میشوند. اما اگر تصور کنند که شهید شدهام، شاید بعد از گذشت زمانی داغشان کمی آرام گیرد.
همانجا در میان خاک و خون، آرام زمزمه کردم: «خدایا، کاری کن خانوادهام هرگز نفهمند من اسیر شدهام.» شگفت آنکه این دعا، بیدرنگ مستجاب شد. تا روز آزادیام، هیچکس در روستا نمیدانست. مرا در فهرست مفقودیها گذاشته بودند. بنیاد شهید حتی پیشنهاد کرده بود برایم به عنوان «شهید مفقودالجسد» قبری در گلزار بسازند، اما خانوادهام نپذیرفتند. تنها قطعهای در کنار دو شهید روستا که همزمان با من بودند، خالی گذاشتند تا اگر روزی پیکرم بازگشت همانجا دفن شود.
اکنون، هر شب جمعه که به گلزار شهدای امامزاده سلطان محمد (علیه السلام) میروم، کنار آن جای خالی هم فاتحهای میخوانم؛ برای خودمِ روزی که میتوانست بازنگردد و برای همهٔ آنهایی که رفتند و دیگر بازنگشتند.

میان پوتین و کابل، آغاز اسارت بود
چند نفری بودیم که به اسارت دشمن در آمدیم. چشمهایمان را بستند و ما را با خودروی نظامی به عقب خط بردند. پس از مدتی حرکت، در میانهٔ بیابانی توقف کردند. ما را پیاده کردند و روی زانو نشاندند. صدای ضربهها میآمد، انگار که با پا به شکم و پهلوی اسرا میکوبیدند. برای همین، نفس را در شکم جمع کردم و عضلاتم را سفت کردم تا درد شکم کمتر باشد.
صدای ضربهها هر لحظه نزدیکتر میشد تا بالاخره به من رسید. ناگهان با پوتینی سنگین ضربهای جانکاه به گردنم زدند و به چند متر آنطرفتر پرتاب شدم.
اسرای تازه اسیر شده را به بغداد میبردند. خودروی ما جلوی ساختمانی ایستاد. از آنجا ما را به استخبارات بردند.
در استخبارات، بازجوییها آغاز شد و پس از آن به سلولهای الرشید فرستاده شدیم؛ سلولهایی که با بقیه فرق داشتند، تنگتر، زمختتر، و پر از سایههای سنگین.
هر ورودی به اردوگاه جهنمی کوچک برای خودش بود. دو ردیف سرباز بعثی در دو طرف صف بسته بودند؛ در دست هر یک چیزی بود، کابل، چوب، میله و هرچه میشد با آن کوبید. ما را کاملاً برهنه میکردند و میبایست از میان آن تونل انسانی رد میشدیم. آنها بیمحابا میزدند، بیآنکه کوچکترین اهمیتی بدهند ضربه کجا فرود میآید؛ سر، صورت، پهلو، پا. بسیاری از بچهها همانجا به شدت زخمی میشدند. ما به این گذرگاه جهنمی نامی داده بودیم: «دیوار مرگ» یا «تونل مرگ».

فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا ؛ نوری که چشمانمان را روشن و قلبمان را آرام کرد
ما را به اتاقی سه در چهار بردند. کف آن سیمانی بود و اسیرانی که پیش از ما آنجا بودند آن مکان را تازه شسته بودند. هوا بهشدت سرد بود و کف اتاق مثل یخ بود. واهمه عجیبی داشتم. نمیدانستم چه سرنوشتی در انتظارمان است. از شدت سرما همه به هم چسبیده بودیم تا بلکه کمی گرم شویم. کسی دل حرف زدن نداشت.
چند دقیقه بعد، نگاه خستهام را به دیوارها و درِ اتاق انداختم. چشمم افتاد به نوشتهای که اسیران قبلی پشت درب نوشته بودند: آیهٔ قرآنی فَإِنَّ مَعَ ٱلۡعُسرِ يُسرًا . إِنَّ مَعَ ٱلۡعُسرِ يُسرࣰا «پس (بدان که) با دشوارى آسانى است».
با خواندنش، موجی از آرامش در وجودم جاری شد، مثل جرعهای آب خنک بر آتش دل. آیه را نشان بغل دستیام دادم؛ او هم لبخندی زد و آرام شد؛ و این خیلی جالب بود که به درستی: أَلاَ بِذِکْرِ اللّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ.
ابتدا ۹ نفر بودیم در این اتاق تنگ؛ بعد شدیم ۱۸ نفر و سپس شمارمان به ۴۷ یا ۴۸ نفر رسید. آن هم همه در اتاق سه در چهار متری! جای خواب نداشتیم، بهداشتی وجود نداشت، هیچ وسیلهای جز لباس جبههمان بر تن نبود. حدود دویست تا سیصد نفر در همان جا زندانی بودند. شرایط طاقتفرسا بود. غذای اندک، سرمای سوزان، و لباس کم.

سیلیهایی که قلبمان را می رنجاند
میان اسرا، سه نفر از منافقین بودند. برای جلب نظر بعثیها، روی دیوار شعار «الموت الصدام» را نوشتند (تا نان بیشتری بگیرند) و بعد به آنها گزارش دادند که این کار را بسیجیها کردهاند. همین کافی بود که چند روز، بعثیها بچهها را به وحشیانهترین شکل کتک بزنند و هر بار تهدید کنند که تا نویسندهی شعار را لو ندهیم، تنبیه ادامه خواهد داشت. هر روز غذایمان کمتر میشد و ضربات بیشتر.
تا آنکه یک روز، بعثیها به سراغمان آمدند و بدترین تنبیه را اجرا کردند. دو نفر از بچهها را روبهروی هم مینشاندند و مجبورشان میکردند سیلی محکمی به صورت هم بزنند. اگر کسی ملایم میزد، همان فردی که آرام سیلی خورده بود، چند سیلی محکم از سربازان بعثی میخورد تا بفهمد «باید اینطور بخورد»؛ و تا وقتی ضربهٔ محکمی نمیزدند، هر دو نفر پشتهم سیلی میخوردند. این قانون شوم باعث میشد هر کس برای نجات دوستش ناخواسته به او سختتر بزند و این شاید بزرگترین زخم روحی ما بود.
حالا که این خاطره را بازگو میکنم، پاهایم هنوز میلرزد. چیزی در این دنیا سختتر از آن نیست که به اجبار، دستت را بر چهرهی برادرت بلند کنی.
تهیه و تنظیم گفتگو صدیقه هادیخواه