کد خبر : ۶۰۰۱۸۵
۱۰:۳۰

۱۴۰۴/۰۶/۲۴
خاطره خودنوشت شهید جهانگیر ابراهیمی «۲»

گرمی خون پاک یک رزمنده بر خاک بسطام

شهید «جهانگیر ابراهیمی» در دفتر خاطرات خود می‌نویسد: « هنوز گرما از خون پاک آن شهید بلند می‌شد که بچه‌ها می‌رسند و مردم آن ده را چند نفری که به آنها شک می‌بردند را زده بودند. این افسر رشید اسلام که تازه از مرخصی آمده بود و در همان مرخصی تازه نامزد کرده بود و این اتفاق خیلی ناراحت کننده بود، به هر کسی از اهالی آن دهکده که بسطام بود می‌رسیدیم، آنها متأسف می‌شدند و...» قسمت دوم خاطره خودنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.


بخار خون بر خاک بسطام

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد «جهانگير ابراهيمی» 14 اسفند سال 1341 در سعادت‌شهر ديده به جهان گشود. دوران کودکی را گذراند و در سن 6 شش سالگی در زادگاهش راهی مدرسه شد. تحصیلات خود را تا سال اول راهنمايی ادامه داد و سپس به کار مشغول شد. وی  18 اسفند سال 1362 برای خدمت سربازی به مرکز آموزش گردان امداد ذوب آهن اصفهان اعزام شد و پس از پايان دوره سه ماه آموزشی در تاريخ 20 خرداد سال 1363 عازم کردستان شد و در هنگ ژاندارمری شهرستان سقز به خدمت مشغول شد. وی سرانجام چهارم دی ماه 1363 به شهادت رسید. پیکر پاکش در بوکان پاسارگاد به خاک سپرده شد.

متن خاطره خودنوشت «۲» : گرمی خون پاک یک رزمنده بر خاک بسطام

تاریخ ۱۸ مهرماه ۱۳۶۳ به اتفاق چند نفر سرباز و یک روحانی واقعاً دوست داشتنی به طرف گردان بسطام به راه افتادیم به گردان رسیدیم یک گروهبان و یک سرباز هم از عقیدتی آن‌جا سوار کردیم ساعت ۱۱ صبح که از گردان به طرف پایگاه رسیدیم و از جمله قسمت شد که به یکی از پایگاه‌ها رفته و بعد از نماز جماعت با برادران سرباز به صرف ناهار رفتیم.

 پایگاه یک فرمانده داشت که درد دل‌های خود را با ما در میان گذاشت که من گریه‌ام گرفت و اشک از چشمانم جاری شد، از جمله می‌گفت این پایگاه آن‌قدر سخت بود که اگر به کسی می‌گفتند تو در عرض دو ماه در آن پایگاه باش آن می‌گفت که من حاضرم بمیرم ولی در آن پایگاه نمی‌روم.

او گروهبان ۲ بود می‌گفت من با برادرم حدود ۱۵ ماه فرماندهی این پایگاه را بر عهده داشتیم، آن موقع که سخت‌ترین پایگاه بود و در شب‌ها مثل باران گلوله‌های کومله و دمکرات بر روی سر ما می‌آمد، بعد از تلاش‌های فراوان که کومله و دمکرات دیدند این پایگاه سرسخت آن‌ها را می‌کشد دیگر نیامدند و پایگاه کمی رو به آرامی آورد.

 بعد به طرف گروهبان بسطام به‌راه افتادیم، در ضمن فراموش نشود آن دو برادر بچه زابل سیستان و بلوچستان بودند، ساعت ۳ بعدازظهر به گروهان بسطام رسیدیم به اتفاق افسری که فرمانده گروهان بود به دهکده بسطام رفتیم بعد از چندی که در آن دهکده گشتیم، متوجه شدیم که آن‌جا خانواده‌ای که مرد آن تازه فلج شده بود، روحانی ما که نامش آقای زارعی بود، گفت به عیادت آن مرد برویم، به خانه او رفتیم که نامش آقای ابدی بود، آن مرد کُرد آن‌قدر خوشحال شد و می‌گفت: ما از شما چنین انتظاری نداشتیم. گفتیم: چرا؟!

گفت: کومله و دمکرات می‌گویند که شما بد هستید شما آدم‌ها را می‌کشید و شما فلان هستید! اما این‌طور نیست، حالا فهمیدم که شما مهربان هستید و درست برعکس آنها که خیلی کثیف هستند، آنها شب‌ها می‌آیند و به زور از دهکده‌ها نان و پول می‌گیرند و اصلاً ناموس ندارند حتی خواهران خودشان را آورده‌اند و جلو هم به همدیگر تجاوز می‌کنند و یا به ناموس مردم با زور تجاوز می‌کنند! و گفت امیدوارم که هر چه زودتر نابود بشوند.

خلاصه درد دل و خاطره زیاد است، حالا ما به چه خاطر به آن‌جا رفته بودیم؟
در روز عاشورا اتفاقی ناگوار رخ داد، در روز تاسوعا یک افسر به نام الفتی به شهر سقز آمده بود و ساعت ۴ بعدازظهر به گروهان خودش باز می‌گردد، در اولین پایگاه آن نامردان مزدور کومله دمکرات برای تأمین‌ها کمین گذاشته بودند، اما تأمین‌ها آن‌قدر دقیق حرکت می‌کنند که به پایگاه باز برگردند که ناگهان شهید الفتی به دام آن‌ها می‌افتد، صدای تیراندازی شنیده می‌شود، برادران تأمین می‌فهمند که یک تویوتا به کمین خورده در تویوتا یک سرباز بود که فرار می‌کند، اما آن افسر رشید اسلام با یک کُلت با آنها مقابله می‌کند، آن مرد خدا را اسیر می‌کنند و با خودشان می‌برند، زخمی هم شده بود هر چه که در شب عاشورا او را شکنجه می‌دهند تا اطلاعات دقیق بدهد، اما آن جوانمرد اطلاعاتی نمی‌دهد و آن از خدا بی‌خبران او را در ساعت ۶ صبح عاشورا شهید می‌کنند و پیکرش را در نزدیکی پایگاه یک دهکده می‌اندازند.

 هنوز گرما از خون پاک آن شهید بلند می‌شد که بچه‌ها می‌رسند و مردم آن ده را چند نفری که به آنها شک می‌بردند را زده بودند.

این افسر رشید اسلام که تازه از مرخصی آمده بود و در همان مرخصی تازه نامزد کرده بود و این اتفاق خیلی ناراحت کننده بود، به هر کسی از اهالی آن دهکده که بسطام بود می‌رسیدیم، آنها متأسف می‌شدند و آنها هم که کُرد بودند، ناراحت بودند سربازان همه برای فرمانده خود عزادار بودند ما رفته بودیم در روز جمعه آن وقت که  بود مجلس ختم گذاشتیم که مردم بسطام هم شرکت کردند. یادش گرامی باد. ۲۰ مهرماه ۱۳۶۳.

 
انتهای متن/


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه