کد خبر : ۶۰۰۱۸۰
۱۰:۳۰

۱۴۰۴/۰۶/۲۳
خاطره خودنوشت شهید جهانگیر ابراهیمی «۱»

محاصره‌ای که به مهمانی ختم شد

شهید «جهانگیر ابراهیمی» در دفتر خاطرات خود می‌نویسد: « ديدم هر دو برادر سر گروهبان اسلحه را به زمين گذاشته و دست‌های خود را بالا گرفته بودند و بعد از چند دقيقه که آن رزمنده اسلام با فرمانده خود تماس گرفت و يک مرتبه ديدم که يک ماشين تويوتا و يک گاز 66 با تير بار ما را محاصره کرده‌اند آن‌ها بالاخره فهميدند که...» قسمت اول خاطره خودنوشت این شهید بزرگوار را در نوید شاهد بخوانید.


خاطره‌ای از بین راه

به گزارش نوید شاهد فارس، شهيد «جهانگير ابراهيمی» 14 اسفند سال 1341 در سعادت‌شهر ديده به جهان گشود. دوران کودکی را گذراند و در سن 6 شش سالگی در زادگاهش راهی مدرسه شد. تحصیلات خود را تا سال اول راهنمايی ادامه داد و سپس به کار مشغول شد. وی  18 اسفند سال 1362 برای خدمت سربازی به مرکز آموزش گردان امداد ذوب آهن اصفهان اعزام شد و پس از پايان دوره سه ماه آموزشی در تاريخ 20 خرداد سال 1363 عازم کردستان شد و در هنگ ژاندارمری شهرستان سقز به خدمت مشغول شد. وی سرانجام چهارم دی ماه 1363 به شهادت رسید. پیکر پاکش در بوکان پاسارگاد به خاک سپرده شد.

متن خاطره خودنوشت «۱» : محاصره‌ای که به مهمانی ختم شد

تاريخ 23 شهریور 1363از هنگ ژاندارمری سقز همراه با دو سرگروهبان عقيدتی سياسی به طرف پايگاه‌های ميرده به راه افتاديم، در بين راه به دو برادر سرباز تأمين جاده رسيدم به طرف آن‌ها به راه افتاديم نزديک که شديم من ماشين لندور را نگه داشتم، آن دو سرگروهبان از تپه به بالا رفتند، من چند تا بوق زدم تا برادران سرباز متوجه بشوند که ما خودی هستيم، سربازان با بوق زدن متوجه ما شدند، يک مرتبه من پای ماشين ايستاده بودم که صدای تير شنيدم.

نگاه کردم ديدم هر دو برادر سر گروهبان اسلحه را به زمين گذاشته و دست‌های خود را بالا گرفته بودند و بعد از چند دقيقه که آن رزمنده اسلام با فرمانده خود تماس گرفت و يک مرتبه ديدم که يک ماشين تويوتا و يک گاز 66 با تير بار ما را محاصره کرده‌اند آن‌ها بالاخره فهميدند که ما خودی هستيم و ظهر به اتفاق همان دو ماشين به پايگاه آن‌ها رفتيم.

ناهار را آن‌جا خورديم و در همان پايگاه که نامش تموغه بود نماز را خوانديم و بعد راهی پايگاه ميرده شديم، باز بين را به برادر سرباز ديگری از تأمين جاده رسيديم، من با خنده زيادی به گروهبان گفتم می‌خواهی با اين برادرمون آشنا بشوی؟ سر گروهبان که زيادی ترسيده بود گفت نه می‌خواهی هنوز به کردستان نيامده‌ام اينجا سورخ سوراخم کنی! و اين برای من شد يک خاطره.


انتهای متن/


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه