آخرین اخبار:
کد خبر : ۶۰۰۱۱۰
۱۰:۰۶

۱۴۰۴/۰۶/۲۴
شاهد شهادت شهدای غریب اسارت

مجید مجروح بود و به سختی نفس می‌کشید

آزاده گرانقدر «احمد جعفری» می‌گوید: «حوالی ساعت ۱۱ صبح، اسیر شدیم. ما را در یک نقطه جمع کرده، سلاح‌هایمان را گرفتند و دست‌هایمان را بستند. حدود ساعت ۱۳ مجروحان را نیز آوردند و روی برانکارد گذاشتند. همانجا مجید را دیدم.»


در کوچه‌های بی‌نامِ تاریخ، جایی میان دیوار‌های نمناک اردوگاه‌ها، صدای آه و مناجات مردانی پیچیده است که نامشان در دفتر خاکیِ زمین خاموش ماند، اما ستاره‌های آسمان آگاهند از ماجرای‌شان شهدایی که نه جبهه و سنگرشان را کسی دید، نه لحظه شهادتشان را دوربینی ثبت کرد. غریبانِ اسارت، که در سلول‌های تنگ، میان زخم و گرسنگی و شکنجه، آرام به وصال معشوق رسیدند. کسی برای پیکرشان دسته‌گل نیاورد، اما خدا در ملکوت، فرشتگان را صف کشید تا استقبالشان کنند. 

و در کنار این کاروان بهشتی، آزادگان ایستاده‌اند؛ همانانی که از دروازه‌های جهنم گذشتند و زنده بازگشتند. قامتشان بوی رزم و زندان می‌دهد و چشم‌هایشان پر از تصویر‌هایی است که زبان از بازگفتنش عاجز است. آنها سال‌ها، با نان اندک و زنجیر بسیار، ایستادگی را معنا کردند. آزادگان، شهادت را در کوچه‌های تاریک اردوگاه لمس کردند و زندگی را با پرچم صبر و ایمان به خانه آوردند.

شهدای غریب اسارت، چراغ‌های گم‌نامی‌اند که روشنایی‌شان هنوز مسیر نسل‌ها را روشن می‌کند و آزادگان، زنده‌نگاران همان خاطراتند تا حقیقت هرگز دفن نشود.

به گزارش نوید شاهد آذربایجان شرقی، شهید مجید شربتی دهم دی ۱۳۳۸، در شهرستان تبریز به دنیا آمد. پدرش محمدعلی و مادرش مرضیه نام داشت. سواد ابتدائی داشت. کشاورز بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. هفتم اسفند ۱۳۶۲ در جزیره مجنون عراق به اسارت دشمن بعثی در آمد و به علت شدت جراحات وارده همان‌جا به شهادت رسید. پیکر او مدت‌ها در منطقه بر جای ماند و پس از تفحص در گلزار شهدای وادی رحمت زادگاهش به خاک سپرده شد.

مجید مجروح بود و به سختی نفس می‌کشید

 «احمد جعفری» یکی از همرزمانی است که تا لحظه‌های آخر در کنار شهید حضور داشت و روایتی از نخستین ساعات و چگونگی اسارت خود و دیدار «مجید شربتی» را اینچنین بازگو می‌کند:

چهارم تیرماه ۱۳۴۰ در شهرستان تبریز به دنیا آمدم. اوایل سال ۱۳۶۰ عازم خدمت سربازی شدم. تمام مدت خدمت نظام وظیفه را در مناطق عملیاتی سپری کردم. پس از پایان خدمت، به شهر بازگشتم و چند ماه بعد، آذرماه ۱۳۶۲، دوباره به صورت داوطلب بسیجی راهی جبهه شدم و پنجم اسفند ۱۳۶۲ در عملیات خیبر به اسارت درآمدیم.از ۲۵ اسفند ۱۳۶۲ تا ۵ شهریور ۱۳۶۹ در اسارت بودم. یک سال پس از اسارت، صلیب سرخ برای ثبت‌نام آمد و برای ما کارت شناسایی اسیر جنگی صادر کرد. هر دو ماه یک‌بار نمایندگان صلیب سرخ می‌آمدند و در آن مدت شکنجه‌ها کمتر می‌شد، ولی پس از رفتنشان دوباره ادامه پیدا می‌کرد. نامه‌هایی که برای خانواده می‌نوشتیم، سانسور و کنترل می‌شد. حدود ۶ ماه پس از آزادی، در یک شرکت موتورسازی مشغول کار شدم و مدت کوتاهی پیش بازنشسته شدم.

ابتدا در گردان حبیب بن مظاهر و پس از آن در گردان علی‌اکبر (رسته ۳) بودم. مسئول دسته‌مان ابوالفضل هادی بود. طبق طرح، قرار بود به مناطقی که از پیش تعیین شده بود حمله کرده و آنها را تصرف کنیم، اما به علت نرسیدن به‌موقع نیروها، در محاصره دشمن قرار گرفتیم. در جزیره مجنون و هورالعظیم، حدود ۵۰ کیلومتر داخل خاک عراق به اسارت درآمدیم. تعداد زیادی از نیرو‌های گردان هم شهید شدند.

من در منطقه، آرپی‌جی‌زن بودم و شهید مجید شربتی کمک‌دستم بود. یکی دیگر از آرپی‌‌جی‌زن‌ها، یوسفعلی احسانی نام داشت. عملیات از شب آغاز شده بود. من و مجید تا زمان محاصره دشمن در کنار هم بودیم ولی پس از آن دسته‌ها و گردان‌ها از هم جدا شدند و هر کس به سمتی رفت. دیگر نفهمیدم مجید کجا رفت. حوالی ساعت ۱۱ صبح همان روز، اسیر شدیم. ما را در یک نقطه جمع کرده، سلاح‌هایمان را گرفتند و دست‌هایمان را بستند. حدود ساعت ۱۳ مجروحان را نیز آوردند و روی برانکارد گذاشتند. همانجا مجید را دیدم که دستمالی روی سرش بسته بود و به‌سختی نفس می‌کشید. هر چه تلاش کردم با او صحبت کنم، موفق نشدم. خون زیادی از دست داده و بی‌حال بود. خون زیادی از دست داده و بی‌حال بود. پس از آن، از هم جدا شدیم و دیگر نفهمیدم او را کجا بردند. اطمینان دارم حتی اگر به بیمارستان هم می‌رسید، شهید می‌شد، چون پیکر بی‌جانش را به چشم خود دیدم.

یک هفته در بصره و سپس حدود ۱۰ روز در بغداد ماندیم، سپس ما را به کمپ ۲ اردوگاه موصل منتقل کردند.شهدا را هم با نوشتن مشخصاتشان روی کاغذ و قراردادن آن روی سینه‌شان در بصره دفن می‌کردند. در عملیات خیبر، اکثراً نیروها بسیجی و سپاهی بودند و ارتشی حضور نداشت. در بازجویی‌ها بیشتر درباره پاسدارها سؤال می‌کردند.زمانی که اسرا بسیجی یا سپاهی بودند، تا پای جان شکنجه می‌شدند تا اعتراف بگیرند.

سال ۱۳۶۴ بیمار شدم و مدتی در بیمارستان بستری شدم حتی ۴ یا ۵ روز در بیهوشی کامل سپری کردم.. شرایط نامناسب اردوگاه، روزه‌داری بسیاری از اسرا، غذای اندک و فقدان امکانات بهداشتی باعث بروز بیماری‌های گوناگون می‌شد. ۹ روز در بیمارستان بودم که حدود ۵ روزش در بیهوشی کامل گذشت. پس از آن کم کم بهبودی حاصل شد. در بیمارستان، یکی از اسرا اهل شاه‌عبدالعظیم را دیدم که به یرقان مبتلا شده بود. اجازه نمی‌دادند کسی به او نزدیک شود، اما من سراغش می‌رفتم و حرف میزدیم. در دیار غربت دیدن یک هموطن یک دنیا بود. روزی که به‌شدت تشنه بود و آب را هم بخاطر بیماری‌ام بر من قدغن کرده بودند، لیوان آبش را یک نفس سر کشیدم. ولی چیزی نشد. چند روز بعد، او در برابر چشمانم شهید شد.

در اردوگاه، فقط صبحانه و ناهار می‌دادند که بسیار اندک بود. عادت کرده بودیم بخشی از ناهار را برای شام نگه داریم.اوایل اسارت، پنج نفر در یک اتاق بودیم. روزی به ما گفتند چند نفر برای بردن زباله‌ها بیرون بیایند. چون مشغول نماز بودیم، فقط دو دقیقه دیر شد. پانزده نفر به اتاق ریختند و آن‌قدر ما را زدند که از این شکنجه با عنوان «گوشه‌گوشه» یاد می‌کردیم؛ چون از یک گوشه به گوشه دیگر پرتابمان می‌کردند. یکی از بچه‌های اردوگاه به نام کاظم که اهل زنجان بود. زیر شکنجه با کابل، هر دو چشمش نابینا شد، اما او را بردند و عکس گرفتند و در پرونده نوشتند که پیش از اسارت کور بوده، در حالی که همه می‌دانستیم سالم به اسارت درآمده بود.  یک سال پس از اسارت، صلیب سرخ برای ثبت‌نام آمد و برای ما کارت شناسایی اسیر جنگی صادر کرد. هر دو ماه یک‌بار نمایندگان صلیب سرخ می‌آمدند و در آن مدت شکنجه‌ها کمتر می‌شد، ولی پس از رفتنشان دوباره ادامه پیدا می‌کرد. نامه‌هایی که برای خانواده می‌نوشتیم، سانسور و کنترل می‌شد.

خاطرات آزادگان سه دسته‌اند: برخی قابل بازگو برای عموم مردم است. بعضی را فقط کسانی که در اردوگاه بوده‌اند، درک می‌کنند. دسته سوم، خاطراتی است که حتی جرات و توان گفتنش را به خودمان هم نمی‌دهیم و آن‌ها را باید برای همیشه دفن کرد؛ یادآوری‌شان زخم می‌زند. من چند خاطره کوتاه را برایتان بازگو می‌کنم. 

عصر یکی از روزها، حوالی ساعت ۵ یا ۶، عراقی‌ها اردوگاه را برای تفتیش خالی کردند. علتش را نفهمیدیم. همه در حیاط جمع شدیم. وقت نماز شد و اذان گفتند. ما نیز نماز جماعت باشکوهی برگزار کردیم که من نمازی به آن جلال و شکوه به عمرم ندیدم. همه اسرا زینب وار ایستادند به سجده بر درگاه خدا.. پس از نماز، همه ما به‌شدت شکنجه شدیم ولی ارزشش را داشت. 

سال ۱۳۶۷، پس از امضای قطع‌نامه ایران و عراق، به ما گفتند صدام دستور داده برای حسن‌نیت، شما را به کربلا ببریم. ما نپذیرفتیم، چون می‌خواستند این اتفاق را در رسانه‌ها نمایش دهند. سرانجام موافقت شد که بدون حضور رسانه‌ها برویم. ما را بدون آب، با لب تشنه و بدون وضو به حرم امام حسین(ع) بردند. فاصله بین‌الحرمین را نیز با ماشین طی کردیم و به حرم حضرت عباس(ع) رساندند و پس از آن به نجف رفتیم و بعد از زیارت حرم امیرالمونینن دوباره به آن اردوگاه برگشتیم. 

در آخرین تاسوعا و عاشورای اسارت، که دلتنگی به اوج رسیده بود. تصمیم گرفتیم دسته عزاداری برپا کنیم. پتوها را جمع کردیم و هر گروه شهری به سبک خود عزاداری کرد. از نام تاسوعا و عاشورا هم می‌ترسیدند و نزدیک نمی‌شدند. از دور ما را تهدید می‌کردند که بعد از این ایام با ما برخورد جدی خواهند کرد، اما حدود یک هفته بعد، با عنایت خداوند و عشق به امام حسین (ع)، آزاد شدیم و اربعین را در شهر خود گذراندیم.

سال‌ها گذشت، اما بوی نم‌آلود اردوگاه و صدای پای یارانم در دل شب، هنوز در جانم زنده است؛ آزاد شدم، اما دل و خاطرم همیشه کنار همان سیم‌های خاردار مانده است. امروز صدای خنده فرزندانم جای فریادهای خاموش اردوگاه را پر کرده، اما آن سکوت سنگین هنوز گاهی شب‌ها مرا از خواب می‌پراند.

انتهای پیام/

 


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه