نگهبان مومن و انقلابی «امنیت» و «نظم»

به گزارش نوید شاهد، چهاردهم شهریور 1360 روز شهادت خدمتگذاری صدیق و صالح است که در جایگاه و مسئولیت نگاهبانی از نظم و امنیت کشور در طوفانی ترین و بحرانی ترین شرایط کشور و ناامنی و بی ثباتی حاصل از عملیاتهای تروریستی و مسلحانه اصحاب نفاق، فداکارانه در سنگر بود و سرانجام همراه با رئیس جمهور و نخست وزیر شهید این ملت، در همان جلسه معروف شورای امنیت کشور که در آتش جفای دشمنان خدا و خلق منفجر شد، به شهادت رسید. او در روز هشتم شهریور بشدت دچار جراحت شد و چند روز بعد به رجایی و باهنر پیوست و در بزم بهشتیان با یاران وفادار و جانفدای روح الله، پیمانه وصال یار نوشید. امیر سرتیپ شهید «هوشنگ وحید دستگردی» از خاندان علم و ادب برخاست. راه خود را به مدرسه نظام باز کرد و در ساختار انتظامی تا درجه سرتیپی ارتقا یافت اما در اوج، خود را بازنشسته کرد تا ننگ مشارکت در ظلم و ستم عمال شهربانی را نپذیرد. مثل یک قطره کوچک، خود را در دریای انقلاب و مردم، حل کرد و سرانجام در نظام اسلامی برآمده از انقلاب و خونهای شهدا، عالیترین مسئول برقراری نظم و انتظام و امنیت کشور شد و عاقبت جان پاک خود را نیز در همین راه و در کنار بالاترین مقامات ارشد اجرایی کشور و دو اسوه و الگوی خدمت صادقانه و خالصانه به مردم، نثار کرد.
فرزند یکی از قلههای ادب قرن
هوشنگ وحید دستجردی در سال ۱۳۰۴ در اصفهان متولد شد. پدرش شادروان «حسن وحید دستجردی» مؤسس و مدیر مجله ادبی ارمغان و یکی از مشهورترین چهره های ادب و اساتید بنام سخن پارسی و قصیده در آغاز قرن گذشته بود. وی پس از پشت سر گذاشتن دروس ابتدایی و متوسطه در سال ۱۳۲۸ وارد آموزشگاه شهربانی شد که دورههای عالی را نیز طی کرد که مسئولیتهای در ردههای مختلف شهربانی را بر عهده داشت و بعد از گذشت ۳۲ سال خدمت در پستهای مختلف باز نشسته شد. از همان ابتدا روحیهای مذهبی داشت و هر شب به مسجد میرفت، از خواهر ایشان نقل شده است که در آن ایام نماز شب ایشان به هیچ وجه ترک نمیشد. وی مقلد حضرت امام خمینی (ره) بود و پایبندی خویش را به وظایف دینی، بارها و بارها به نمایش گذاشته بود.

مقلد و مرید «امام» در اوج اختناق
همسر شهید نیز درباره روحیات و مسیر زندگی او می گوید: «منزل شهید در کوچه روحی بین شهباز قدیم و خیابان ایران «عینالدوله قدیم» بود. نزدیک منزلشان مسجدی بود که به واسطهی پیشنمازش که «آشیخ کاظم» نام داشت به مسجد آشیخ کاظم معروف شده بود. آشیخ کاظم که فردی بسیار خوش رو و با ایمان بود باعث شده بود شهید در نمازهاییش به جماعت در مسجد ادا شود و از همان نوجوانی به مسائل شرعی اهمیت زیادی دهد و بر اساس همان گفتههای آشیخ کاظم، زندگی خود را در مسیر درستی ادامه دهد. هنگامی که من با ایشان ازدواج کردم از همان روزهای اول رساله امام خمینی (ره) در منزل ما وجود داشت در صورتی که آن روزها کسی جرات نداشت چنین کاری کند، اما شهید اصلا نمیترسید و با قاطعیت به دور از هر گونه ترس و هراسی تمام کارهایش را بر اساس همان رساله انجام میداد. او فردی متعهد و بسیار با ایمان بود من هرگز به یاد ندارم که ایشان در ریزترین مسائل یومیه خود هم بدون مراجعه به رساله امام خمینی (ره) کاری را انجام دهند.»

خودش را بازنشسته کرد تا دستش به خون مردم آلوده نشود
سرتیپ وحید دستجردی پس از 17 شهریور 57 خود را از شهربانی بازنشسته کرد تا در لباس نیروی انتظامی رژیم، در تبهکاریها و جنایتهای ماموران و مزدوران نظام ستمشاهی شریک نباشد. او با فراغ بال و بدون محدودیت، از این زمان با لباس غیر نظامی، در تمامی راهپیماییها و تجمعات انقلابی مردم شرکت داشت. او سالها در درون ساختار نظامی و انتظامی حاکمیت، پاکی و تقوی و اعتقادات اصیل خالصانه به مذهب و مرزبندی خود با طاغوت را حفظ کرده بود و حالا فرصتی بود تا علنا بانگ خود را در فریاد میلیونها هموطن خود رها کند و باور خود را به حقانیت اسلام و اراده ملتش با طنین بلند، اعلام کند.
ریاست شهربانی کل کشور
سرانجام در ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ رژیم وابسته ستمشاهی سقوط کرد و هزاران مستشار و مامور آمریکایی هم از کشور خارج شدند. ضرورت پایه ریزی و تحول ساختار ارتش به سمت یک نیروی مستقل مکتبی و مومن و مردمی و انقلابی و معتقد به مبانی اسلام و استقلال و اقتدار ملی، در این زمان و با تاکیدات امام راحل (ره) بیشتر از هر چیز دیگر احساس می شد. نظامی که مهمترین شعارش رد هرگونه استعمار و بیگانهدوستی و اجرای سیاست نه شرقی و نه غربی بود، طبعاً میبایست بر عناصر خدوم داخلی تکیه میکرد و هم از این رو شهید وحید دستجردی که بازنشسته بود، بار دیگر به خدمت فراخوانده شد و مسئولیتهای مهمی، همچون: رئیس شهربانی اصفهان سرپرست اداره بازرسی و معاون انتظامی را برعهده گرفت. شهید دستجردی در ۲۴ اسفند ۱۳۵۹ به سمت ریاست شهربانی کل کشور رسید.
خونین به راه دادرسی ایستادهایم...
آخرین برنامه کاری این شهید بزرگوار، شرکت در جلسه هشتم شهریور دفتر نخست وزیری بود که در جمع شهیدان رجایی و باهنر قرار میگیرد. به نوشته مرحوم آیت الله علامه «علی دوانی»: «مسعود کشمیری، عضو گروهک مجاهدین خلق، پیشتر به شیوه منافقانهای در شورای امنیت کشور رخنه کرده بود. وی در آن روز با بمب جاسازی شده در کیفش، بیآنکه بازرسی شود، وارد ساختمان نخستوزیری گردید. او چون دبیر نشست شورای امنیت ملی کشور هم بود، درست نزدیک به شهید محمدعلی رجایی و شهید حجتالاسلام دکتر محمدجواد باهنر نشست. کشمیری پس از خواندن قرآن و به کار انداختن بمب ساعتی، از اتاق بیرون میرود. ناگهان بمب منفجر میگردد و رییس جمهور و نخستوزیر شهید میشوند. وحید دستجردی هم که در آن نشست حضور داشت، به سختی زخمی میگردد، ولی خود را به مهتابی ساختمان میرساند و به پایینمیپرد. شش روز پس از آن، در چهاردهم شهریور 1360 در اثر سوختگی شهید به شهادت میرسد.»
سازمان مجاهدین از آنجا که قصد ساقط کردن جمهوری اسلامی را داشت، از ابزار حذف نیروهای کارآمد استفاده میکرد. در این مسیر و در ادامه جنایات قبلی، ترور دیگری را برنامهریزی و اجرا کرده و دفتر نخست وزیری را منفجر میکند. بر اثر این انفجار شهید هوشنگ وحید دستجردی دچار سوختگی شدید میشود و پس از چند روز در ۱۴ شهریور به علت شدت جراحات و سوختگیها، جام شهادت را عاشقانه مینوشد و به دیدار معبود میشتابد.
همراه «رجایی»، همسفر «باهنر» در پرواز به ابدیت
محمدمهدی کتیبه که شاهد عینی ماجرا بوده، با اشاره به روز حادثه اظهار داشت: تیمسار وحید دستجردی در این حادثه کنار دست آقای باهنر نشسته بود... آقای دستجردی در این حادثه سوختگی زیادی داشت. به روی بالکن رفته و از آنجا بیاختیار خودش را به پایین میاندازد... در همان روز شهادت دستجردی، منافقین با انفجار دیگری نیز آیتالله شیخ علی قدوسی دادستان کل انقلاب اسلامی را شهید میکنند.
عامل انفجار مهیب و خونین نخست وزیری، فردی به نام «مسعود کشمیری» معرفی شد. عضوی از گروهک مجاهدین خلق که توانسته بود با رفتارهای منافقانه خود و با کمک افرادی، چون «محسن سازگارا» منصب دبیری شورای امنیت را به دست آورد، به وسیله یک کیف دستی بمب را نزدیک شهیدان رجایی و باهنر قرار میدهد و چنین حادثهای را رقم میزند. همسر امیر شهید وحید دستجردی که در جریان این جزئیات این رویداد بوده است، ماجرا را اینگونه روایت میکند: «در آن زمان ایشان رئیس شهربانی کل کشور بود. روزهای یکشنبه هر هفته در ساعت دو و نیم بعد از ظهر، در ساختمان نخستوزیری جلسهای به نام تأمین برگزار میشد. تمامی فرماندهان نظامی در جلسه حضور داشتند و گزارش هفتگی فعالیتهای خود را به اطلاع ریاست جمهوری و نخستوزیری میرساندند. صبح روز یکشنبه هشتم شهریور ۱۳۶۰، شهید وحید دستجردی از منزل بیرون رفت. به دلیل اینکه ما در منزل، کمی تعمیرات داشتیم و قرار بود یک مهندس برای اتمام کار تعمیرات به منزل بیاید، حدود ساعت دو بعد از ظهر، با من تماس گرفت و جویای روند پیشرفت کار شد. من پاسخ دادم کار تمام شده و قرار است مهندس بعد از ظهر نزد ایشان برود. در ادامه صحبت با شهید، به ایشان گفتم پدر و مادرم از اصفهان به تهران آمدهاند و در منزل برادرم هستند، من هم میخواهم به آنجا بروم. ایشان گفت برایتان ماشین میفرستم. آماده رفتن شدم. راننده آمد و من به منزل برادرم رفتم. تقریباً ساعت حدود دو و نیم بعد از ظهر بود که به منزل برادرم در نزدیکی ساختمان نخستوزیری رسیدم. متوجه شدم دود زیادی از نزدیکی ساختمان نخستوزیری بلند شده و پلیس به شدت اوضاع را کنترل میکند. از ماشین پیاده شدم و به منزل برادرم رفتم. در حال بالا رفتن از پلهها بودم که برادرم گفت صدای مهیبی از ساختمان نخستوزیری شنیده! هنوز حرفش تمام نشده بود که من دو دستی بر سرم کوبیدم و بیحال شدم! با هر زحمتی بود، خودم را جمعوجور کردم و بلافاصله با منزل تماس گرفتم، اما خبری نبود. با محل کار شهید هم تماس گرفتم، گفتند که چیز مهمی نیست، به شما اطلاع میدهیم. در نهایت با من تماس گرفتند و گفتند به بیمارستان سوانح بروید! با این صحبت، من متوجه وخامت حال ایشان شدم. در تمام طول خیابان گریهکنان میدویدم تا خودم را به تاکسی رساندم. راننده هم که من را با آن حال دید، مسافران را پیاده کرد و من را به بیمارستان رساند. وقتی رسیدم، دیدم که شهید را کاملاً باند پیچی کرده اند! ایشان ۴۶ درصد سوختگی داشت! بیشترین سوختگی مربوط به ناحیه سمت راست بدن ایشان بود و، چون خود را از طبقه سوم پرتاب کرده بود، از پنج ناحیه هم شکستگی داشت. آن شب بر من بسیار سخت گذشت. همسرم در کما بود و از درد، فریادهای مهیبی میزد. هرگز نتوانستم آن شب را فراموش کنم. هشت صبح شهید دستجردی به هوش آمد، اما مشخص بود هنوز کامل هوشیار نیست. از من پرسید شما کی به بیمارستان آمدید؟ گفتم همان موقع که شما را به اینجا منتقل کردند، بعد از ظهر روز انفجار. کمی هوشیارتر که شد فهمید صبح است، دستش را روی پتو کشید، تیمم کرد و نماز صبح را خواند. کمی که حالش بهتر شد سراغ شهید باهنر و شهید رجایی و دیگر افراد را گرفت و وقتی متوجه شهادت آن بزرگواران شد، بسیار بههم ریخت و تا چند ساعت با هیچ کس صحبت نکرد! بعد از چند ساعتی که کمی حالش بهتر شد، به شرح وقوع انفجار پرداخت. او اینگونه واقعه را بازگو کرد: من در حال ارائه گزارش هفتگی شهربانی بودم. ناگهان انفجار صورت گرفت. وقتی چشمهایم را باز کردم، در حالی که چشمهایم را کاملاً خون پوشانده بود، متوجه شدم که با صندلی پرتاب شدهام و پلاستیکهای سقف در حالی که آتش گرفته بودند، از سقف پایین میریخت! خودم را به پنجره بالکن رساندم. تعدادی از افراد که پایین ایستاده بودند، با دیدنم خوشحال شدند و گفتند بپرید پایین، ما شما را میگیریم! در حالی که آماده پریدن میشدم، یادم افتاد که من کنار شهید باهنر نشسته بودم. هراسان برگشتم به سمت اتاق تا بتوانم باهنر و رجایی را نجات دهم چراکه هر دو بزرگوار مظلوم بودند، اما هر قدر گشتم اثری از هیچیک ندیدم و مجدد برگشتم و از پنجره بیرون پریدم و در راهپله افتادم!... در اثر همین اتفاق لگن، مچ دست و دندههای ایشان شکسته بود. شهید چهار روز در بیمارستان سوانح بستری بود. روز پنجشنبه بعد از ظهر ایشان را به بیمارستان قلب منتقل کردند. با تمام تلاشهای تیم پزشکی، ساعت چهار صبح روز ۱۴ شهریور ۱۳۶۰ در سن ۵۴ سالگی به شهادت رسید.»
امام: در حال انجام وظیفه به این تحفه الهی نائل شدند
حضرت امام خمینی رهبر کبیر انقلاب و بنیانگذار جمهوری اسلامی در پی شهادت این نگاهبان صدیق، مومن و مخلص و فداکار نظم و امنیت کشور در سخت ترین شرایط بحرانی کشور که همزمان با ترور دادستان کل انقلاب شهید آیت الله قدوسی توسط منافقین صادر شد فرمودند: «اینجانب، شهادت دادستان کل انقلاب (شهید قدوسی) و سرهنگ وحید دستجردی که در راس شهربانی و قوای انتظامی در حال انجام وظیفه بودند و به این تحفه الهی نایل شدند، را به ملت ایران، به حوزه علمیه قم و قوای مسلح تبریک و تسلیت عرض می کنم و از خدای متعال، رحمت برای آنان و صبر و شکیبایی برای خانواده محترمشان خواستارم. ننگ و خسران برکسانی که گمان می کنند با این شرارتها ملت شریف ایران را که برای اقامۀ عدل اسلامی قیام نموده اند از صحنۀ مبارزه با کفر خارج می نمایند و تن به عار و ذلت ابرقدرتهای جنایتکار می دهند. این کوردلان شکست خورده نمی بینند که مادران و پدران و فرزندان و همسران این شهدا چون قهرمانان صدر اسلام به شهادت اینان افتخار می نمایند و چون کوهی در مقابل حوادث ایستاده اند. گویی اینان از شدت یأس به جنون کشیده شده اند؛ و چون خود را مطرود ملت مسلمان می بینند، از ملت ایران انتقام می کشند.»