سالها راز زخمی شدنم را پنهان کردم تا دل پدرم نشکند

به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، «بهرام جمشیدی» جانباز ۷۰ درصد میگوید: خدمت مقدس من حدود دو سال طول کشید. در این مدت مجبور بودم دور از خانواده و دیارم، در شهری غریب به انجام وظیفه بپردازم. سالها به طور متناوب ماموریتهای پشتیبانی در مناطق غرب و شمالغرب کشور داشتم. تا زمستان سال ۱۳۶۳ که از آنجا به هوانیروز کرمانشاه منتقل شدم. بسیار علاقه مند بودم مستقیم در جبهه حضور داشته باشم و دِین خود را به اسلام و میهن اسلامی ادا کنم، اما متأسفانه موافقت نمیشد. همیشه با خودم فکر میکردم، آیا روزی میرسد که جنگ تمام شود و من چه جوابی به وجدانم و فرزندانم خواهم داد؟ اگر روزی فرزندم بپرسد پدر در آن سالهای سخت جنگ کجا بودی و چه کردی، من چه جوابی دارم؟ گاهی مجبور میشوم برای آرام کردن وجدان خود، دروغهای کوچک بگویم و خودم را تبرئه کنم، اما این اصلاً با دیانتم و وظیفهای که بر دوش هر جوان ایرانی بود، همخوانی ندارد.
یک شب ساعت ۲۰:۴۵، ۱۴ اردیبهشت ۱۳۶۵، در جبهه زخمی شدم. بعد از حدود سه ساعت، به بیمارستان صحرایی که در حدود چهل کیلومتر پشت جبهه بود منتقل شدم. جراحی شدم و چند ساعت بعد به دلیل گرمای شدید و پایین آمدن فشار بدنم، متوجه شدم که پایم به شدت آسیب دیده است. در آن سرما که بدنم میلرزید، خواب نبودم بلکه حقیقت تلخی را تجربه میکردم: پایم به طور غیرطبیعی کوچک شده بود و دیگر پای معمولی نبود.
پس از آن شب، حدود ساعت چهار یا پنج صبح به بیمارستان ۱۲۰ ارتش منتقل شدم و سپس به ستاد تخلیه مجروحین فرودگاه و در نهایت به بیمارستان قائم مشهد اعزام شدم. آنجا حدود یک ماه بستری بودم و پس از آن مرخص شدم و تقریباً چهار ماه مرخصی استعلاجی گرفتم.
بعد از بازگشت به یگان برای تعیین تکلیف، هر تلاشی کردم تا پدرم که اکنون در قید حیات نیست و خدا رحمتش کند. متوجه نشود که پایم قطع شده است. هر ترفندی بود به کار گرفتم تا دل پدرم رنجور نشود و شکل زخمی شدنم را نبیند. باور کنید سالها مانع شدم پدرم بفهمد پسرش چگونه زخمی شده است.
در ادامه گفت و گوی تصویری را ببینید:
انتهای پیام/