از زمین فوتبال و معلمی مدرسه تا اسطوره فرماندهی جنگ

به گزارش خبرنگار نوید شاهد، ششم شهریور ۱۳۶۱ روز نشستن دریای طوفانی دل عاشقی بیقرار بر کران جاودانگی و قرب جوار حضرت رب است. عاشقی صادق و مخلص در بندگی که در عشق، چنان خالص شد که بقای جان را در فدا و فنای خویش دید و چون شعله در جذبه شعاع و شهود جمال دوست، به سیر و سماع آتش رفت و در ابدیت آفتاب عشق، نور نور شد و: نور علی نور....
سردار شهید ناصر کاظمی، چهره آشنای مردم نجیب و مظلوم کردستان، ستاره شبهای پاوه، فقط فاتح اسطوره ای نوسود و پیرانشهر و سردشت و کامیاران و تکاب و.... نبود. فتح بزرگتر او قبل از همه این فتوحات، فتح الفتوح قلب مردمان آن خطه بود که هنوز از تواضع و تقوی و اخلاص و اخلاقمداری او حکایتها دارند که اگر در روزگار ما نبود و هنوز همسر و فرزند و یاران و اطرافیان او در میان ما نبودند و عکسها و مستندات و یادگارهای این زندگی نبود، شاید حضور انسانهایی اینچنین را از جنس افسانه های دور می شمردیم و باورش نمی کردیم. ناصر کاظمی، مرد روزهای سخت کردستان که رد پاهای او هنوز بر ارتفاعات پربرف و سر به فلک کشیده غرب و شمال غرب ایران باقی مانده است، مجاهدی دلیر، فرماندهی شجاع و با تدبیر، برادری فداکار و یاری وفادار و صدیق برای مردم، آموزگاری شریف و الگویی ماندگار برای دوستان و همرزمان بود. کسی که بزرگی چون سردار شهید حاج محمدابراهیم همت در وصفش گفت: من هرچه در فرماندهی دارم از او آموختم. بزرگواری، پایمردی، ایستادگی و استواری او در کنار مردم شرافتمند «کرد» و عشق او به مردم و جدا کردن آنان از صف ضدانقلاب، سبب گشت تا علاقه و شیفتگی مردم تحت ستم منطقه، هر روز نسبت به او زیادتر شود، تا جایی که مردم نام (ناصر) را برای کودکانشان انتخاب میکردند و به این نام افتخار میکردند.

کودکی که از لباس نو بدش می آمد!
ناصر کاظمی» ۱۲ خرداد ۱۳۳۵ در تهران متولد شد. از همان ابتدای زندگی با قشر محروم جامعه ابراز همدردی میکرد و سعی داشت با کودکان فقیر و محروم در پوشیدن لباس و کفش یکسان باشد. با وجود سن کمش همیشه میگفت: من دوست ندارم لباس «نو» بپوشم در صورتی که بچههای دیگر از آن محرومند. پس از اتمام مقطع ابتدایی و شروع دوره دبیرستان، شور و شوق بیشتری نسبت به عقاید و معارف اسلامی در او شکل گرفت و توجه به دانشاندوزی و مطالعات مذهبی، توأم با مطالعه علوم و معارف اسلامی در او شدت گرفت. دیپلم را که گرفت به دلیل مخالفتش با خدمت در ساختار رژیم ستمشاهی، تمایلی به سربازی نداشت. این شد که در کنکور شرکت کرد تا تحصیلات دانشگاهی را ادامه دهد. جواب کنکور که آمد، در دو رشته پیراپزشکی و تربیت بدنی پذیرفته شده بود.

معلمی که با درآمد ناچیزش برای بچه ها، کتاب می خرید
پس از ورود به دانشگاه، با وجود نیاز شدید جامعه به کار فرهنگی، تنها به درس خواندن اکتفا نکرد و شغل معلمی را در کنار تحصیل برگزید تا از این راه دینش را نسبت به جامعه ادا کند. او با علاقهای که از اولین سالهای نوجوانی خود به قشر محروم داشت و همدلانه دردهایشان را با عمق جان خود درک کرده بود، فعالیت فرهنگی خود را متوجه مدارس جنوب شهر تهران کرد و با درآمد مختصری که از راه معلمی به دست میآورد، کتاب ها و جزوههای آموزنده و مفید برای شاگردانش تهیه میکرد و با این شیوه دانشآموزانش را در مباحث دینی، اجتماعی و سیاسی روز تشویق به ورود و پرسش و اندیشیدن میکرد.
از توپ و تور و زمین چمن تا پشت میله های زندان قصر
ناصر با اینکه بطور جدی با ادبیات و شعر هم مأنوس بود و گهگاه شعر هم می سرود و حتی تا آنجا پیش رفته بود که شعر او در نشریه سخن آن روز، که جدی ترین و محققانه ترین نشریه تخصصی ادبیات ایران نزد اهل ادب آن روزگار هم محسوب می شد، منتشر شده بود و این با وجود نهایت سخت گیری و معیارهای بشدت فاضلانه، دقیق و حرفه ای این مجله و رویکرد محتاطانه و موشکافانه مدیر آن دکتر پرویز ناتل خانلری، نشان از میزان ارزشمندی و اصالت کار او داشت، در عین حال، در تیم فوتبال ایرانا هم تحت مربیگری پرویزخان دهداری، پا به توپ بود و به گفته آدمی متل پرویزخان که اسطوره مربیگری حرفه ای و اخلاقمدارانه در طی بیش از سه دهه بود، از امیدهای فوتبال ایران معرفی شده بود. اما این بازیکن حرفه ای و آینده دار و خوش تکنیک، باز هم مسیری متفاوت از دیگران را برگزید.
او سال ۱۳۵۶ به دلیل فعالیتهای سیاسی در دانشگاه و به آتش کشیدن پرچم آمریکا در زمان ورود ورزشکاران آمریکایی از طرف ساواک شناسایی و بعد از دستگیری به ژاندارمری تحویل داده شد و از آنجا به دادگستری منتقل و در نهایت در «زندان قصر تهران» زندانی شد. ناصر، از تور و توپ و زمین چمن، یکراست رفت پشت میله های سلولی در زندان قصر....
بروایت خانواده شهید: «ناصر علاقه زیادی به فوتبال داشت و جزو فوتبالیستهای خوب تهران بود و در تیم ایرانا به مربیگری مرحوم پرویز دهداری عضویت داشت. پس از اینکه ناصر در رشته تربیتبدنی وارد دانشگاه شد در سال ۵۶ ورزشکاران آمریکایی به ایران آمده بودند تا در مسابقات کشتی شرکت کنند. او بهاتفاق تعداد دیگری از دانشجویان تصمیم گرفت در سالن مسابقات به دلیل اعتراض به حمایتهای امریکا از رژیم شاه، پرچم آن کشور را به آتش بکشند و پس از چندی فراری بودن، نهایتا توسط رژیم دستگیر و در زندان قصر زندانی شد.»

فقط نظر «محمد بروجردی» روی او مثبت بود!
ناصر جزو فوتبالیستهای خوب شهر تهران بود و در تیم ایرانا به مربیگری مرحوم پرویز دهداری عضویت داشت. او دانشجوی تربیت بدنی بود تیپ روشنفکری داشت. برای همین ابتدا که به سپاه آمد، همه نظر منفی روی ناصر کاظمی داشتند و فقط نظر شهید بروجردی درباره پذیرش عضویت او در سپاه مثبت بود! شگفت آنکه همین آدمی که روزهای روی ظاهرش قضاوت منفی داشتند و فقط محمد بروجردی، باطن او را شناخت و پایش ایستاد، شد یکی از قله های تاریخ جنگ و کسی شد که حاج همت، او را معلم و الگوی خود شمرد.
مسئول روابط عمومی سپاه پاسداران، فرماندار پاوه، فرمانده سپاه کردستان
ناصر کاظمی در سال ۱۳۵۸ به عضویت سپاه درآمد و در اولین مأموریت سازمانی، برای فرونشاندن آشوبهای فرقهگرایانه خوزستان که با پشتیبانی و حمایت سازمان اطلاعات عراق، انجام میشد، به آن استان اعزام شد و پس از پایان آن آشوبها، در خوزستان ماند. او سپس به پیشنهاد شهید محمد بروجردی در ۱۷ دیماه سال ۱۳۵۸ به پاوه رفت. در مدت کوتاهی از مسئولیت روابط عمومی سپاه پاسداران که ماموریتی حساس و راهبردی بود، تا فرمانداری پاوه و سپس فرماندهی سپاه پاوه و سرانجام فرماندهی سپاه کردستان رسید.
فرمانداری با کت شلوار شیک و ریش پروفسوری!
محمد بروجردی، ناصر را در کردستان خواست و به او گفت: میخواهم تو را فرماندار پاوه کنم، از او خواست تیپش را طوری کند که کسی متوجه نشود فرماندار سپاهی است. بعد از اینکه ناصر حکم وزارت کشور را از مرحوم آیت الله مهدویکنی گرفت، کت و شلواری شیک پوشید، ریشش را پروفسوری زد و راهی پاوه شد!
در این زمان شهر پاوه با فعالیتهای گروههای تجزیهطلب مسلح، از جمله حزب دموکرات و کومله، روزهای پرآشوبی را سپری میکرد، شرایط امنیتی شهر و جادههای مواصلاتی پاوه به نحوی بود که غیر از هلیکوپتر، امکان ورود به شهر برای دیگر وسایل نقلیه میسر نبود. ناصر کاظمی در آن روزهای بحرانی، همزمان با تصدی مسئولیت روابط عمومی سپاه پاسداران، به سمت فرمانداری شهر منصوب شد و فعالیت خود را آغاز کرد و پس از مدت اندکی، فرمانده سپاه پاوه شد. او در خردادماه سال ۱۳۵۹ مجروح شد و ۲ ماه از صحنههای عملیاتی دور بود.
فاتح نوسود، تکاب، کامیاران، بوکان، و محورهای مواصلاتی غرب ایران
کاظمی در بازگشت دوباره، با فرماندهی هوشمندانه، دقیق و حساب شده، موفق به پاکسازی مناطق نوسود، نودشه، نروی، نیسانه، کله چنار و شمسی در نوار مرزی شد. موفقیتهای چشمگیر و پی در پی او سبب شد تا پس از یک سال و نیم به فرماندهی سپاه کردستان در سنندج انتخاب شود. در زمان تصدی این مسئولیت نیز عملیاتهای موفق و مؤثرتری را برای پاکسازی مناطق حساسی همچون جاده بانه به سردشت، کامیاران به مریوان، تکاب به صائین دژ، و آزادسازی شهر بوکان و سد استراتژیک بوکان اجرا و فرماندهی کرد. او همچنین برای مقابله با گروههای مسلح ضد انقلاب در کردستان، تیپ ویژه شهدا را تشکیل داد و فرماندهی آن را خود به عهده گرفت.
مردم کردستان، اسم بچه هایشان را ناصر می گذاشتند!
ناصر کاظمی با تمام عشق، در خدمت مردم محروم کرد بود. او در کردستان، درخشید و چنان شخصیت والا و تاثیرگذاری از خود بروز داد که مردم، دل در گرو محبت او سپردند و حتی نام« ناصر» را بر روی کودکانشان گذاشتند و بر این نام مباهات هم می کردند چون ناصر را نماد انسانیت و فضیلتهای اخلاقی و معنوی یافته بودند. هوشمندی ، بصیرت، شجاعت و قاطعیت، دلسوزی و درک همدلانه و رفتار صمیمانه و مهربانانه با این مردم محروم و رنجدیده از ستم سالیان دراز ستمشاهی و پس از آن گروهکهای مسلح و محارب آشوبگر با دزدی نام کردستان و ملت کرد، از ویژگیهای بارز این شهید بود. کردستان به وجود او افتخار میکرد و در کنار او احساس تنهایی و غربت نداشت. پشت کردستان با ناصر کاظمی به کوه بود و بیم از هیچ خطری نداشت.
ناصر به روایت مسیح کردستان، «شهید محمد بروجردی»
شهید ناصر کاظمی واقعاً قبول داشت که اگر با مردم کار شود، هیچ احتیاجی به این کارها [درگیری مسلحانه] نیست. او میگفت: مردم این گروهها را قبول ندارند و اینها با اسلحه حاکمیت پیدا کردهاند. از خصوصیات بارز او که بعدها در کردستان کاملاً محسوس شد، علاقه نیروهای رده پایین به او بود، کسی نبود که بیخود کسی را سرگرم کند یا وعده و وعید بدهند. در قبال زیردستانش شدیداً احساس مسئولیت میکرد. واقعاً به حرفهای آنان گوش میداد. در عملیات از معدود افرادی بود که تا آخرین نفر نیروهایش را جمعوجور میکرد و بعد خودش میآمد عقب. با اینکه هیچ سابقه ای نداشت، با خوش هوشی و ذکاوت توانست یکی از فرمانداران نمونه شود. در آزادسازی شهر پاوه از محاصره ضد انقلاب نقش بسیار مهمی داشت. بعد هم با هدایت و بسیج مردم، فرماندهی سپاه را بر عهده گرفت. چیزهایی که از او به ذهنم میآید، در نوع خود بینظیر است. به عنوان مثال بخش «بانیکان» به دست چند ضدانقلاب افتاده بود. مردم ناراحت به فرمانداری پاوه مراجعه کرده بودند. تحصن کردند که ارتش و سپاه بیاید و بخش ما را پس بگیرد.
کاظمی با همان نیروهای بومی، شبانه رفت و بانیکان را از دست ضد انقلاب خارج کرد. این مسئله، بسیار بزرگی بود. بعد هم نیروهای ژاندارمری در بخش مستقر شدند که این کار هم توسط مردم انجام شد. اصلاً ایشان اعتقاد داشت تا زمانی که نیروی بومی کردستان را فعال نکنیم و مسئولیت به عهده نگیرند، کاری از نیروی نظامی برنمیآید. شهید کاظمی در زنده کردن مردم و احیای آنان بسیار مؤثر بود. یکی از بهترین عوامل پیشبرد انقلاب اسلامی در این منطقه، برخورد صحیح او با مردم بود. اخلاق اسلامی را گسترش میداد، خدا هم لطف کرده و ایشان را زنده نگه داشته بود. شهید کاظمی واقعاً قبول داشت که اگر با مردم کار شود، هیچ احتیاجی به این کارها (درگیری مسلحانه) نیست. او میگفت: مردم این گروهها را قبول ندارند و اینها با اسلحه حاکمیت پیدا کردهاند. نظرش این بود که بچههایی که میآیند اینجا کار کنند، باید به مردم بها بدهند و سعی کنند عناصر خوبشان را شناسایی کنند و روی کار بیاورند. او روی بسیج مردم اعتقاد شدیدی داشت.
دو سال و اندی با هم کار میکردیم. اولین بار که آمد غرب، قرار شد برود فرماندار پاوه شود. برای خود او هم یک مقدار مشکل بود که این مسئولیت را قبول کند. میگفت: من کاری نکردهام و معلوم نیست در آنجا موفق بشوم. در ابتدا ریش خود را به صورت پروفسوری تراشید تا ضدانقلاب چیزی نفهمد. ما خودمان هم وحشت داشتیم. میگفتیم اگر راز او کشف شود، شاید در راه او را شهید کنند. به هر حال، با همان ریش بزی! حرکت کرد. در آنجا طوری عمل کرده بود که حتی بعضی از روحانیون هم فکر میکردند ایشان از افراد «دمکرات» است. یکبار رفته بود نوسود و مذاکراتی هم با گروهکها کرده بود. مخفیکاری او خیلی خوب بود. در آنجا او خودش را رو نکرده بود. به حساب، از آن بچههای جا افتاده تهران بود که به سادگی خودش را رو نمیکرد. علمای آنجا هم متوجه نبودند. میآمدند اعتراض میکردند که این شاید از نفوذیها باشد. فکر میکردند دمکراتی است و خلاصه ممکن است یواشیواش با ضد انقلاب همکاری کند. بعد ما میرفتیم با ایشان جلسه میگذاشتیم، میگفتیم این حرکت شما چیست؟ با گروهکها چه صحبتی کردهای و چه صحبتی میکنی؟ ما سعی میکردیم معلوم نشود که ایشان سپاهی است. بعد ایشان توضیحات جالبی راجع به کارهایش میداد. صحنه بسیار جالبی بود برای ما که خودش را رو نمیکرد و سعی میکرد با فکر باز برخورد کند. البته در این مواقع حتی یک دروغ هم نمیگفت. منتها سعی میکرد مسائلی را مطرح کند که نه کسی بتواند از آن سوءاستفاده کند و نه به نفع ضدانقلاب باشد. برای مذاکره به نوسود هم که رفته بود، سعی کرده بود انقلاب را معرفی کند. یعنی گفته بود جمهوری اسلامی این است و هیچ آزاری نمیخواهد به شما برساند و اگر مشکلاتی دارید بگویید. اینها هم که به او اشکال میگرفتند، مدرک نداشتند، فقط میگفتند چرا رفته و مذاکره کرده. میگفتند چرا فکر میکند ضد انقلابیون میتوانند برگردند یا احتمالاً میتوانند آدمهای خوبی باشند. ایشان هم با همان اعتقاد میگفت: باید سعی کنیم ضد انقلاب را هدایت کنیم. در مواقعی موفق هم بود، کما اینکه یکی از کسانی که توبه کرد و برگشت، اولین شهید «نودشه» بود.
گریه بی اختیار مردم بر سادگی بزرگترین فرمانده سپاه غرب کشور
علی احدی از همرزمان شهید تعریف کرده است که: «یک روز شهید رجایی در جایگاه ریاست جمهوری تشریف آوردند به پاوه برای بازدید از جبهه غرب کشور. آن روز مصادف با عملیات مهم شمشیر بود که تعدادی از نیروهای عراقی به اسارت درآمدند. اسرا در زندان بودند. به ناصر کاظمی در آن عملیات خبر دادند که آقای رجایی به پاوه آمده است. من به زبان عربی آشنا بودم. رفتم پیش اسیران. شهید رجایی سوالهایی میكرد و من هم ترجمه میکردم. در این اثنا ناصر کاظمی با شلوار کردی و یک بلوز ورزشی و یک کلاه کاموا وارد شد. در نگاه اول حالتی داشت که بچهها نگاه که به او کردند به گریه افتادند. گریه برای سادگی و خلوص یک فرمانده سپاه.»
فقط جان شما ارزش دارد؟!
رضا افروز هم روایت کرده: «روزی گروهی از مسئولین برای بازدید به منطقه آمده بودند. شهید بروجردی به آنان گفت: بهتر است پیاده برویم. یکی از مسئولین اعتراض کرد و گفت مگر میخواهید ما را به کشتن بدهید که میگویید پیاده بروید! این حتماً یک توطئه است! ناصر کاظمی از حرکت آن مسئول ناراحت شد. به شدت جواب او را داد و گفت چطور است که جان شما با ارزش است ولی جان بچههای مردم هیچ ارزشی ندارد؟!»
نماز عشق را خونین وضویی تازه می بینم....
سرانجام روز ششم شهریور ۶۱ در منطقه ای بین «پیرانشهر» و «سردشت»، هنگامی که فرماندهی عملیاتی بزرگ علیه تجزیهطلبانِ ضدانقلاب را بر عهده داشت، مورد هدف تک تیراندازان دشمن قرار گرفت و بال در بال ملائک گشود.
در روزهای پایانی عمرش میگفت: دوست دارم گلولهای به پیشانی ام برخورد كند و من به دیدار دوست برسم. در یادداشتهای خود اندکی پیش از شهادت نوشته بود: امسال موقعیتی مهیا شد که به حج بروم. ولی خد را شاهد میگیرم به خاطر همین موقعیت از این مساله بزرگ و حیاتی صرف نظر کردم که امیدوارم سال آینده، اگر فیض شهادت نصیبم نشد، جهت زیارت به سفر حج بروم. و حج او دیدار یار بود و زیارت دلدار. او پیش از آنکه خانه خدا را زیارت کند به زیارت رب البیت شتافت و لبیک اللهم لک لبیک گویان، پا سخ ارجعی الی ربک معبود را شنید و به عرش نور و حضور دوست، پرکشید.
آخرین درخواست های شهیدی که هیچ چیز برای خودش نمیخواست
و آخرین وصایای شهیدی که هرچه خواسته در ندار رفعت روح بلندی است که هیچ خواهش و تعلق مادی و دنیوی ندارد و همه سفارشهایش برای تعالی روح ما و تکامل جان ما در مسیر عبودیت و معرفت حق است و تطهیر نفس از آلایشها و آراستگی به فضیلتهای اخلاق و درس مدارا و مهر به انسانها و شنیدن صداها و عقاید مخالف و احترام به کرامت و حرمت انسان:
برای اینکه در این دنیای زودگذر گرفتار انحرافات نفسانی نشوید، همیشه به یاد خدا باشید.
ماهی یک بار به قبرستان شهدا بروید و درس مبارزه و ایثار و گذشتن از دنیا و پیوستن به شهدای صدر اسلام را فرا گیرید.
سعی را بر جذب نیروهای جوان بگذارید، نه دفع آنان.
سعی کنید تحمل عقیده مخالف را داشته باشید مانند شهید مظلوم آیت الله دکتر بهشتی.
از اختلافات داخلی به خاطر رضای خدا و خون شهدای انقلاب اسلامی بپرهیزید.
تمام اموالم را به بی بضاعتهای واقعی طی تشخیص همسرم و خواهرم و برادرم تقسیم شود.
انتهای گزارش/