آخرین اخبار:
کد خبر : ۵۹۷۴۶۵
۰۹:۵۲

۱۴۰۴/۰۵/۲۵
پدر و مادر شهید «امید گوکلانی»

امید دیگر متعلق به همه ایران است / به او الهام شده بود که شهید می‌شود

امید ما در راه دفاع از وطن به شهادت رسید و او دیگر تنها متعلق به من و مادرش نیست، بلکه متعلق به همه ایران است. هر روز آخرین جملاتش را با خودم تکرار می‌کنم، گویا به او الهام شده بود که شهید می‌شود و دیگر بر نمی‌گردد.


شهید «امید گوکلانی» ۲۱ مهر ماه ۱۳۸۳ مصادف با ۲۶ ماه رمضان در شهرستان علی آباد کتول بدنیا آمد. پدرش موسی، مغازه دار است و مادرش منصوره نام دارد. از نیرو‌های خدوم انتظامی بود. در ۲ تیر ماه ۱۴۰۴ در حمله رژیم صهیونیستی به تهران به شهادت رسید و پس از چند روز پیکر مطهرش به استان گلستان انتقال یافت. مزار او در گلزار شهدا روستای ساورکلا از توابع شهرستان علی‌آباد کتول در استان گلستان واقع شده است. نوید شاهد گلستان، با توجه به رشادت‌ها و شجاعت‌های شهدای نیروی انتظامی که با از خودگذشتگی و ایستادگی در برابر دشمنان و تهدیدات، امنیت را برای مردم به ارمغان آورده‌اند، گفت و گویی با پدر و مادر این شهید نیروی انتظامی انجام داده است که تقدیم حضور علاقه‌مندان می‌شود.

امید دیگر متعلق به همه ایران است / به او الهام شده بود که شهید می‌شود


الان که جنگ است باید حضور داشته باشم


«علی گوکلانی» پدر شهید «امید گوکلانی» گفت: به همراه خانواده‌ام در شهرستان مزرعه علی آباد کتول زندگی می‌کنم. در ابتدای ازدواج در مغازه فروشنده بودم. حدود ۲۱ سالگی با همسرم ازدواج کردم. دو فرزند پسر با نام‌های امید و حسین دارم. خداوند امید را ساعت ۵ صبح بیست و یکمین روز پاییز به ما داد. امید دوران ابتدایی و راهنمایی را در مدرسه شهدای شهرستان مزرعه گذراند و، چون به رشته مکاترونیک علاقه داشت، برای تحصیل در این رشته به هنرستان فنی علی آباد رفت و از این هنرستان فارغ التحصیل شد. تصمیم داشت وارد سپاه شود، اما در ابتدا باید دوران سربازی را می‌گذراند، بنابراین به خدمت مقدس سربازی رفت. حدود یکسال پس از سربازی شهید شد. عید غدیر ما موکب برپا کرده بودیم و امید در این مدت که در مرخصی بود، بسیار همکاری کرد. شب که به خانه آمدم دیدم وسایل و ساک امید در پذیرایی است از او پرسیدم از زمانی که از سربازی آمدی وسایلت را جمع نکردی؟ گفت: فراخوان دادند من باید به تهران بروم، زمانی که جنگ شروع شد، امید در مرخصی بود، به او گفتم، شما الان در مرخصی هستی بعد از مرخصی برو، گفت: فراخوان داده‌اند و باید بروم، اگر الان که جنگ است و به من نیاز دارند، نروم پس کی بروم؟ 


با پیکر امید به شهرمان برگشتیم


ساعت ۱۱ شب با اتوبوس به تهران رفت. در آن مدت هر روز با مادرش تماس داشت. یک هفته از رفتن امید نگذشته بود که مطلع شدیم، به تیپ یکم حمله موشکی شده است. از ساعت ۱۱ ظهر که مورد اصابت قرار گرفته بود ما شروع به پرس و جو کردیم و تا ۴ صبح خبری از امید نداشتیم. شوهر خواهر همسرم که سرهنگ است و در تهران بود به دنبال امید به همه جا سر زد، تا اینکه با یکی از دوستانش که در بهشت زهرا بود تماس گرفت و آنها گفتند امیر گوکلانی هست، آنجا متوجه شدیم که امید شهید شده است، چون تیپ یکم فقط یک امید گوکلانی بیشتر نداشت، درست بود آن پیکر متعلق به امید بود و روی اتیکت نظامی آن نام امید گوکلانی حک شده بود. همسرم اصرار کرد که به تهران برویم، اما ما هیچ مدرک شناسایی از امید نداشتیم، چون امید همه مدارکش را با خود برده بود، به همسرم گفتم چگونه در این شرایط جنگ به تهران برویم. بعد از چند ساعت از تهران تماس گرفتند که برای تشخیص هویت امید به تهران بیایید، ما به تهران رفتیم و به همراه پیکر امید به علی آباد برگشتیم. 


امید ما در راه دفاع از وطن به شهادت رسید


مادر امید بسیار اصرار داشت که حتما پیکر امید را ببیند، با هماهنگی نیروی انتظامی پیکر امید را برای وداع به منزل ما آوردند تا مادرش بتواند با او خداحافظی کند. امید ما در راه دفاع از وطن به شهادت رسید و او دیگر تنها متعلق به من و مادرش نیست، بلکه متعلق به همه ایران است. امید هر سال در کفشداری مسجد صاحب الزمان (عج) به من کمک می‌کرد، در تمام مدتی که به پیکر امید نگاه می‌کردم، تصاویر حضورش در موکب عید غدیر و کفشداری مسجد صاحب الزمان (عج) در ذهنم می‌گذشت و اینکه او دیگر در موکب عید غدیر و کفشداری در بین ما نخواهد بود، مرا بسیار نارحت می‌کند، اما می‌دانم حالا امید در جایی بهتر حضور دارد. تشییع پیکر امید به همت مردم غیور و شهید پرور بسیار با شکوه برگزار و در گلزار شهدای روستای ساورکلاته به خاک سپرده شد.


امید شگفت انگیزترین حقیقت زندگی ما بود


«منصوره شیرآبادی» مادر شهید وطن «امید گوکلانی» گفت: تازه دیپلم گرفته بودم، حدود ۲۰ سال داشتم که با همسرم علی گوکلانی آشنا شدم و بعد از مدتی ازدواج کردیم. همسرم فروشنده مغازه بود و ما درآمد خیلی زیادی نداشتیم و با سختی و مشکلات فراوان توانستیم زندگی خود را بسازیم، بعد از مدتی با اندک سرمایه‌ای که داشتیم زمینی در مزرعه خریدیم و کم کم شروع به ساخت خانه کردیم، اما با تمام مشکلات اقتصادی من و همسرم زندگی خوبی داشتیم، بالاخره بعد از سه سال زندگی مشترک و چشم انتظاری بالاخره خدا در ماه رمضان، سال ۱۳۸۳ امید را به ما داد، امید شگفت انگیزترین حقیقت زندگی ما بود و با آمدنش امیدی تازه به زندگی ما بخشید. زندگی با بچه و در منزلی که هنوز نیمه ساخت بود، بسیار سخت می‌گذشت، اما حضور امید تمام سختی‌ها را به شیرینی مبدل می‌کرد. امید در همین خانه و شرایط بزرگ شد. 


به خواندن و یادگیری قرآن علاقه داشت


بعد از ۱۴ سال خدا فرزند دوم حسین را به ما داد. امید به برادرش خیلی علاقه داشت و همیشه دوست داشت برادر یا خواهر کوچکتر داشته باشد. امید بسیار مهربان و به من و پدرش در تمام کار‌ها کمک می‌کرد. از کودکی به یادگیری و خواندن قرآن بسیار علاقمند بود. همیشه در موکب و در کفشداری مسجد به پدرش کمک می‌کرد. امید با همه به خوبی رفتار می‌کرد، بسیار مهربان، خوش اخلاق و با گذشت بود هر کاری می‌توانست برای همه انجام می‌داد. 


امیدم بسیار حرف گوش کن بود


با اینکه رشته مکاترونیک خوانده بود، اما به کامپیوتر خیلی علاقه داشت، و می‌خواست ادامه دهد، اما پدرش گفت: اول به خدمت سربازی برو، سپس ادامه تحصیل بده. امیدم بسیار حرف گوش کن بود و هر چه من و پدرش می‌گفتیم انجام می‌داد. یک هفته بعد دفترچه اعزام به خدمت آمد امید به خدمت سربازی رفت. دوران دو ماهه آموزشی را در شیرگاه مازندران گذراند، بعد از آن وارد یگان ویژه تیپ یکم حضرت امیرالمومنین علی (ع) تهران شد. ده ماه از خدمت او در آنجا می‌گذشت که جنگ شد. هر دو ماه یک بار به مرخصی می‌آمد، تحمل ندیدن امید برای دو ماه برای ما خیلی سخت می‌گذشت، خصوصا برای برادرش حسین و مرتب از من می‌پرسید که امید کی می‌آید؟ امید آخر هفته‌ها به منزل خاله اش در تهران می‌رفت و از آنجا با هم تلفنی صحبت می‌کردیم. 


امید پرواز کرد و رفت


آخرین بار که به مرخصی آمد هنوز چهار روز نگذشته بود که جنگ شد. از تهران با امید تماس گرفتند که باید برود. همان شب با اتوبوس به تهران رفت، موقع خداحافظی در آغوش گرفتمش، خیلی عجله داشت، گویا پرواز کرد و رفت. حال عجیبی داشتم، همه خیلی نگران بودیم، مادربزرگ امید مرتب می‌پرسید، امید تماس گرفته است؟ هر روز تماس می‌گرفت، خیلی نگران بودم و از شرایط آنجا می‌پرسیدم و امید می‌گفت: همه چیز خوب است، اما خوب نبود و او فقط برای آرامش من اینچنین می‌گفت. 
 


شاید شهید شدم


یکشنبه قبل ظهر تماس گرفت، این بار بیشتر صحبت کرد و گفت: مامان، اون برگه که برای کسری خدمتم به شما داده بودم را دیگر لازم ندارم، دور بینداز، چون دیگر معلوم نیست که برگردم، شرایط جنگی است و هیچ چیز مشخص نیست، شاید شهید شدم. با ناراحتی به او گفتم این حرف‌ها را نزن تو سربازی و از سربازی هم بر می‌گردی، امید عجله داشت و گفت: باید زودتر قطع کنم. هر روز آخرین جملاتش را با خودم تکرار می‌کنم، گویا به او الهام شده بود که شهید می‌شود و دیگر بر نمی‌گردد. 


با صدای اذان خودم را در حرم امام رضا (ع) دیدم


تحمل دوری امید واقعا سخت است، این روز‌ها تنها چیزی که به من آرامش می‌دهد، خواندن قرآن است. هنگامی که پیکر امید را به مصلی گرگان آوردند، گویا در فضایی دیگر بودم، با شنیدن صدای اذان خودم را در حرم امام رضا (ع) دیدم، اصلا نمی‌توانم حسی را که در آن لحظه داشتم بازگو کنم. امید را فراموش کرده بودم و دوست داشتم در آن فضا بمانم. پیکر‌های شهدا بر روی دستان مردم حرکت می‌کرد و مردم دستان خود را متبرک می‌کردند. دوست داشتم برای آخرین بار امید را ببینم، وقتی او را به خانه آوردند و او را دیدم آرامش عجیبی گرفتم، دوست داشتم به او دست بزنم ولی می‌ترسیدم مانند شیشه بشکند، دستم را روی صورتش کشیدم و پنبه‌های روی صورتش را یکی یکی برداشتم تازه ریشش در آمده بود، عاشق ریش امید بودم، صورت پسرم را بوسیدم. گفتم امید جان چقدر صورتت سرد است گویا خوابیده بود، مانند همان لحظاتی که می‌خوابید و من مانند هر مادری که عاشق بچه اش است، او را در خواب نگاه می‌کردم و لذت می‌بردم. امید بوی بهشت می‌داد. خدا رو شکر می‌کنم که پسرم این راه را انتخاب کرد، پسرم پاک و مظلوم بود. از زمانیکه نماز و روزه به او واجب شد امید حتی یک روز هم روزه اش را نخورد حتی گاهی که سحر خواب می‌ماند، او بدون سحر روزه می‌گرفت.


جایگاه شهید بالاست


مراسم تشیع با شکوهی برگزار کردند. اطرافیان می‌گویند داماد قیامت شده است، برایش حجله درست کردند، اما همه اینها برای دل خودمان است، جایگاه شهید بالاست و نیازی به این تشریفات ندارد. به مزارش می‌روم، دعا و قرآن می‌خوانم. امید خودش این راه را انتخاب کرد. بعد از شهادت امید چشمان ما باز شد، حسم نسبت به زندگی تغییر کرده است، حس دیگری دارم، اگر چه که همیشه دلتنگ امید هستم، اما الان می‌فهمم که زندگی شهیدان چگونه است و خانواده شهید یعنی چه؟ 


امید با امام زمان (عج) بر می‌گردد


هنگامی که دلم برایش تنگ می‌شود تمام حرف هایم را به شماره اش پیامک می‌زنم، می‌نویسم و گریه می‌کنم، برایش می‌نویسم، که چگونه مادرت را تنها گذاشتی و رفتی؟ می‌دانم جوابی در کار نیست، اما با نوشتن دلم آرام می‌شود. وقتی امید سربازی بود، برادرش حسین خیلی ابراز دلتنگی می‌کرد، اما از زمانی که امید شهید شده است، دیگر سراغ امید را نمی‌گیرد و به من می‌گوید: مادر گریه نکن امید با امام زمان (عج) بر می‌گردد.

انتهای پیام/


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه