از کوههای میمک تا جبهههای سرپل ذهاب؛ روایت دلنشین یک تکاور جانباز ۳۵ درصد
به گزارش نوید شاهد استان مرکزی، جانباز صاحبعلی غلامی، از رزمندگان دلاور دفاع مقدس و جانباز ۳۵ درصد اهل ساوه، روایتگر خاطراتی است که از دل روزهای پرالتهاب جبهه و عملیاتهای دشوار برآمده است؛ خاطراتی سرشار از ایثار، ایمان و شجاعت. غلامی در این مصاحبه با زبانی صمیمی و بیتکلف، از نوجوانی خود در روزهای ابتدایی انقلاب، از آموزشهای سخت تکاوری، شبهای پرهیاهوی خط مقدم، مجروحیت در عملیات سرپلذهاب و سختیهای انتقال مجروحان سخن میگوید. این روایت، پنجرهای است به بخشی از تاریخ مقاومت و رشادت جوانانی که با دستهای خالی اما دلهای پرامید از وطن دفاع کردند و برای امنیت و آرامش امروز ما، جان خود را کف دست گرفتند.
معرفی و نحوه اعزام
به نام خدا.
من صاحبعلی غلامی هستم، جانباز ۳۵ درصد از شهرستان ساوه. تاریخ تولدم سال ۱۳۴۷ است. در تاریخ ۱۸ اسفند ۱۳۶۵ از ساوه اعزام شدیم، ابتدا به تهران و بعد به کرمان، و بعد از گذراندن آموزشها راهی مناطق جنگی شدم.
نوجوانی در روستا و روزهای انقلاب
من در روستا بزرگ شدم، آن زمان تلویزیون و امکانات زیادی نبود. وقتی یازده سالم بود انقلاب شده بود. کمکم از روستا به ساوه آمدیم. یادم است مقابل سپاه در خیابان شریعتی، بسیجیها اعزام میشدند. من هم داوطلبانه برای رفتن به جبهه تلاش میکردم و حتی ده ماه زودتر از موعد سربازی برای اعزام به جبهه پیگیری میکردم.
آموزشهای طاقتفرسا در دوره تکاوری
بعد از اعزام به کرمان و گذراندن آموزشهای عمومی، داوطلبانه وارد دوره تکاوری شدم. یک ماه و نیم در کوههای شمشک و دیزین آموزش میدیدیم؛ صخرهنوردی، عبور از درهها با طناب، حمل مجروح در شرایط سخت، و آموزش شنا و نجات در آب از برنامههای آموزشی ما بود.
فرمانده گروهان ما، سرهنگ تخمینی، خودش دو دوره در آمریکا آموزش دیده بود و میگفت در جنگ ممکن است هفتهها در کوه گیر کنیم و باید آماده باشیم.
حضور در منطقه میمک و خط مقدم
بعد از اتمام آموزش، در گرمای تیرماه به منطقه میمک اعزام شدیم. اولین مأموریت ما در همان اوج گرما صعود به قله برای آزمایش توان جسمی بود. پس از مدتی در خط مقدم مستقر شدیم، شبی دشمن حمله کرد و در همان شب متوجه شدیم تانکها و هلیکوپترهای عراقی نزدیک شدهاند. با مقاومت بچهها چهار هلیکوپتر دشمن را زدیم و مانع پیشرویشان شدیم.
انتقال به مهران و خاطرات سنگرسازی
بعد از مدتی به منطقه مهران منتقل شدیم. آن زمان مهران بسیار کوچک و خالی از سکنه بود، یک مغازه و یک مخابرات بیشتر نداشت. ما در آنجا با بیل و کلنگ سنگر میکندیم. بارانهای شدید باعث شده بود پلها خراب شوند و ما با مشکلات زیادی برای انتقال مهمات و غذا به خط مقدم مواجه بودیم.
اعزام به سرپلذهاب و شب عملیات
بعد از مهران، به سرپلذهاب منتقل شدیم. در آنجا چهارده روز در چادرها و شرایط سخت مستقر بودیم تا عملیات حلبچه انجام شد و شهر آزاد شد. در شبی از شبهای اسفند، به دستور فرماندهی به نزدیکی خط مقدم رفتیم. هنگام عبور از رودخانه چراغی روشن شد و لو رفتیم. لحظاتی بعد گلولهباران شدیدی آغاز شد و منطقه مثل روز روشن شد.
لحظه مجروحیت
ساعات قبل از اذان صبح بود که کنار رودخانه ایستاده بودیم. ناگهان گلولهای در نزدیکی من منفجر شد و به پاهایم آسیب زد. سعی کردم به پایم نگاه نکنم تا هوشیاریام را از دست ندهم. دوستان همرزمم با سختی زیاد من را از مناطق صعبالعبور و شیارها عبور دادند و به عقب منتقل کردند.
انتقال به بیمارستان و سال تحویل در اتاق عمل
پس از انتقال به پشت جبهه، مرا با آمبولانس به بیمارستان صحرایی سرپلذهاب بردند و بعد به بیمارستان ارتش در کرمانشاه منتقل کردند. به دلیل نبود جا، مدتی روی زمین نگهمان داشتند. سپس به بیمارستان امام حسین (ع) کرمانشاه اعزام شدم. درست در لحظه تحویل سال نو بود که من را به اتاق عمل بردند و تحت عمل جراحی قرار گرفتم.
یادگار جنگ
امروز پس از گذشت سالها از آن روزها، به عنوان یک جانباز ۳۵ درصد از آن دوران به یاد میآورم که همه سختیها و دردها، در راه دفاع از خاک و عزت این سرزمین شیرین و ارزشمند بود. آن روزها اگرچه تلخ و دشوار بود، اما با همدلی و غیرت بچهها و دعای خیر مردم، توانستیم از سرزمینمان دفاع کنیم.