روایت شنیده نشده از تنها بازمانده خانواده شهید سوارکار

پنجشنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۴ ساعت ۱۶:۰۹
از قدیم می‌گفتند: پسر کو ندارد نشان از پدر، تو بیگانه خوانش… برای ما مصداق بارز این ضرب‌المثل شد شهید مهدی پولادوند.

به گزارش نوید شاهد، ساعت سه و نیم نیمه‌شب بود. صدای انفجار آمد و زمین لرزید. علی از خواب پرید و با وحشت به همسرش گفت: زلزله آمده؟ همسرش با صدای لرزان جواب داد: نه موشک زدن. دیگر چیزی نفهمید. خانه‌اش دو بلوک با خانه پدرش فاصله داشت. دمپایی‌اش را پوشید و دوید. نفهمید خودش را چطور به خانه پدر رساند ولی به‌محض اینکه به آنجا رسید، ماتش برد.

روایت شنیده نشده از تنها بازمانده خانواده شهید سوارکار

همه ساختمان آوار شده و هیچ اثری از خانه‌شان نبود. فقط آوار بود و آوار و آوار. همه‌جا را دودگرفته بود و هیچ‌کس نمی‌دانست چه کند. بابا، مامان، مهدی و فاطمه زیر خروارها خاک بودند و هیچ کاری از دست علی برنمی‌آمد. گیج و سردرگم بود. دیوانه‌وار به خاک‌ها چنگ می‌زد تا نشانه‌ای از خانواده‌اش پیدا کند. تا ساعت ۴ و ۵ صبح طول کشید تا اورژانس و هلال‌احمر آمد و آتش‌نشانان خودشان را رساندند.

هر لحظه برای علی یک قرن می‌گذشت. هنوز امیدوار بود شاید خانواده‌اش زنده از زیر آوار بیرون بیایند ولی بعد ۸ ساعت پیکر بی‌جان پدرش و مهدی از زیر آوارها بیرون آمدند. ۴۸ ساعت طول کشید تا پیکر مادر و خواهرش هم پیدا شد. حالا دیگر امید علی ناامید شده بود.

با علی پولادوند تنها بازمانده خانواده تماس می‌گیریم تا از مهدی برایمان بگوید. همان قهرمان سوارکاری البرز که نیمه‌شب جمعه در حملات وحشیانه رژیم صهیونیستی به همراه خانواده‌اش مظلومانه به شهادت رسید ولی همان اول صحبت می‌رسیم به قهرمانان بزرگ‌تری که مهدی در سایه آن‌ها بزرگ شد.

ذبیح‌الله پولادوند، جانباز شیمیایی ۸ سال دفاع مقدس و مادرش شهناز احمدی.

علی به‌زحمت صحبت می‌کند و از پدرش می‌گوید: پدرم لشکر ۲۱ حمزه بود و آنجا شیمیایی شد. دو ماه در کما بود؛ دقیقاً ۵ اسفند تا ۵ اردیبهشت.

صحبت از کما و جانبازی پدر که می‌شود، علی یاد پرستاری‌های مادر می‌افتد. با بغض از مادر تعریف می‌کند و می‌گوید: ۱۸ سال مادرم هم از پدرم پرستاری کرد و هم ما را به چنگ‌ودندان گرفت. خداوکیلی مادرم شیرزن بود. پدرم دیگر نمی‌توانست کار کند. او هم برایمان مادر بود، هم پدر. کار می‌کرد تا لنگ نباشیم. ما را‌تر و خشک کرد و به سرانجام رساند.

پدرم سال‌ها بود که در خانه هم با اکسیژن ساز نفس می‌کشید. خیلی بی‌آزار بود. حتی توانایی نداشت کارهای شخصی‌اش را انجام دهد. من هر هفته شنبه وچهار شنبه به حمام می‌بردمش و کارهایش را انجام می‌دادم. همیشه برایم دعا می‌کرد و می‌گفت: خداخیرت بده و دعایش شد برکت زندگیم.

تنها یک خواسته دارم: انتقام از اسرائیل

علی انگار دوباره داغ دلش تازه شده، می‌گوید: خواهرم، فاطمه ۲۳ساله بود و تازه می‌خواست فوق لیسانس بگیرد. مهدی هم ۲۶ سال بیشتر نداشت. از من کوچکتر بود. من و مهدی سوارکار شدیم. خودم بردمش سوار کاری ولی از من بهتر شده بود. واقعا از آن سوارکارهای خفن بود. برای خودش سری در سرها در آورده بود.

صحبتهایمان تمام می‌شود ولی علی تنها یک خواسته دارد؛ انتقام خون به ناحق ریخته خانواده‌اش از رژیم صهیونیستی.

اسم مهدی پولادوند تا دیروز افتخار میادین سوارکاری البرز بود و امروز افتخار میدان نبرد با اسرائیل.نامی که برای ابد در جهان جاودانه ماند. او نه‌تنها یک قهرمان ورزشی، بلکه نمادی از مقاومت و ایثار شد.

 

انتهای پیام/ ر

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده