میدانستم آنقدر خوب است که لیاقت شهادت دارد
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید محمدحسین تولی» یکم فروردین ۱۳۴۶ در شهرستان کردکوی به دنیا آمد. پدرش ذوالفقار و مادرش کبرا نام داشت. دانشآموز چهارم متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. یکم فروردین ۱۳۶۶ در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به پهلو، شهید شد. پیکر وی را در گلزار شهدای فردوسرضای شهرستان دامغان به خاک سپردند.
میدانستم او آنقدر خوب است که لیاقت شهادت را دارد
شانزده سال بیشتر نداشت. یک روز در حالی که عکسی در دستش بود، وارد خانه شد. پرسیدم: «این کیه محمدحسین؟»
گفت: «عکس خودمه دیگه، ببین خوب افتادم.»
با تعجب گفتم: «برای چی از خودت عکس گرفتی؟»
گفت: «میخوام برم جبهه، وقتی شهید شدم این عکس رو یادگاری داشته باش.»
اخمهایم را به هم کشیدم و عکس را از او گرفتم و نگاهش کردم. عکس قشنگی بود. گفت: «مادرجان! یادت باشه اگه شهید شدم جلوی کسی گریه نکنی.»
اشک در چشمانم جمع شد. بغضم را فرو خوردم و در حالی که عکس را به اتاق میبردم، گفتم: «مگه شهادت الکیه؟ خیال کردی آدم به این راحتی شهید میشه؟»
گفت: «اللهم ارزقنا!» و رفت. عکس را به اتاق بردم. دور از چشمش به دقت به آن نگاه کردم و بوسیدمش. چشمانم بیاختیار میبارید. میدانستم او آنقدر خوب است که لیاقت شهادت را دارد و خیلی زود هم به آرزویش رسید و من سعی کردم جلوی مردم گریه نکنم. امروز که سالها از شهادتش میگذرد، آن عکس هنوز همدم لحظههای تنهایی من است و باعث قوت قلبم.
در خلوتها با او حرف میزنم و یادش را زنده نگه میدارم. اوایل انقلاب مردم برای اعتراض به رژیم شاهنشاهی شبها بالای بام میرفتند و «الله اکبر» میگفتند. آن شب زمان گفتن «الله اکبر» رسیده بود، محمدحسین گفت: «مادر بریم پشت بام الله اکبر بگیم.» با هم به پشت بام رفتیم. با شنیدن صدای «الله اکبر» ما، همسایهها هم آمدند. محمدحسین با هیجان و اشتیاقی خاص «الله اکبر» میگفت. بعضیها به علت ترس از ساواک بر روی پشت بامهای خانهشان دراز میکشیدند و «الله اکبر» میگفتند اما محمدحسین با جسارتی خاص لبه بام میایستاد و با صدای بلند شعار میداد. هر چند سالهای زیادی از آن زمان میگذرد و او دیگر در کنار ما نیست، اما شبهای گفتن «الله اکبر» به پشت بام میروم و به یاد محمدحسین، «الله اکبر» میگویم.
(به نقل از مادر شهید)
در اولین لحظات سال نو، شاهد عروج بهترین هم رزم خود شدیم
شنبه روز اول عید سال ۱۳۶۶ در منطقه جنگی بهجای عطر گل و سبزه و طراوت بهار، بوی باروت و صدای گلوله و خمپاره به استقبال بچهها آمده بود. محمدحسین در خط مقدم جبهه، منطقه شلمچه، با چند نفر از دوستان زیر آتش کینه دشمن در حال ساختن سنگر بودند تا در امنیت، آن سال را تحویل کنند. دقایقی بیشتر به تحویل سال نمانده بود و همه بچهها با نشاطی بینظیر کار میکردند. محمدحسین بیل را برداشت و شروع به ریختن خاک بر روی سنگر کرد.
یکی از بچهها گفت: «بیلت رو به من میدی؟» او بدون چون و چرا بیل را به او داد و با همه قوا کلوخهای بزرگ را با دست بر روی سنگر ریخت. ماشین تدارکات از راه رسید و پسته و شیرینی بین بچهها پخش کرد. محمدحسین مشتی پسته در جیب خود ریخت و به کار ادامه داد. سال در ساعت بیست و دو و هفت دقیقه و هشت ثانیه تحویل شد. در حال رفتن به داخل سنگر بود که خمپاره ۱۲۰ در دو متری او پایین آمد و با صورت به زمین افتاد. ترکش خمپاره به ستون فقراتش خورد و از طرف شکم بیرون آمد. به طرفش دویدیم، خون از بدنش جاری بود. همه ما شوکه شده بودیم. در اولین لحظات سال، شیرینی و آجیل به دست، شاهد عروج بهترین همرزم خود شدیم. او بعد از چند لحظه با گفتن «یا زهرا(س)» به مقام رفیع شهادت رسید. آن روز بچهها شیرینی سال تحویل را با تلخیِ از دست دادن محمدحسین میخوردند و به هم تبریک و تسلیت میگفتند.
(مادر شهید به نقل از همرزمان شهید)
کاش لایق شهادت بشم
تازه از جبهه آمده بود. ساکش را در گوشهای از اتاق گذاشت و رفت آبی به سر و صورتش بزند. از روی شیطنت در ساک را باز کردم، همینطور که لوازم داخل ساک را نگاه میکردم، دفترچه کوچک قهوهای رنگی توجهم را جلب کرد. با کنجکاوی آن را برداشتم و شروع به خواندن کردم. در آن وصیتنامه خود را نوشته بود. در حین خواندن بودم که محمدحسین وارد شد. دست و پایم را گم کردم و دفترچه از دستم افتاد. نگاهی پر محبت به من کرد و با لبخند گفت: «به نظر تو مطالب وصیتنامه چطوره؟»
گفتم: «چیزهای خوبی نوشتی.»
گفت: «چیزی کم نداره؟»
مکثی کردم، بغض گلویم را گرفته بود، سرم را پایین انداختم و گفتم: «نه، خوبه!» ولی تو که قرار نیست برنگردی!
نفس عمیقی کشید و گفت: «آره میدونم شهادت لیاقت میخواهد. کاش لایقش بشم!»
(به نقل از برادر شهید)
مناجات خالصانه
از گرگان به سمت اندیمشک راه افتادیم. بعد از طی مسیری طولانی حدود ساعت دوی نیمه شب به مقصد رسیدیم. همه بچهها خسته بودند. گوشهای را انتخاب کردیم، خواستیم بخوابیم که یکی از بچهها پرسید: «تولی کجاست؟» به شوخی گفتم: «جیم شده.»
یکی از بچهها گفت: «نه! رفته برای خودش جا پیدا کنه.»
با تعجب گفتم: «جا پیدا کنه؟! اینجا این همهجا هست؛ یعنی چی؟!»
گفت: «یعنی رفته یه جایی برای خودش عبادت کنه.» از کنجکاوی به دنبالش گشتم. دیدم کناری نشسته و با تمام وجود در حال عبادت است. بعضی از ذکرها عربی بود و من آنها را نمی فهمیدم. آن بخش که فارسی مناجات می کرد میگفت: «خدایا! نگذار ما از این جمع شرمنده برگردیم؛ ما رو بپذیر!» مناجات خالصانه او مؤثر افتاد و چندی نگذشت که به درجه شهادت نایل آمد.
(به نقل از مهدی لیاقی، همرزم شهید)
انتهای متن/