روایتی از ایثار و ایمان
به گزارش نوید شاهد هرمزگان، شهید «عبدالمجید قنبری باغستانی» يكم ارديبهشت 1346، در شهرستان بندرعباس ديده به جهان گشود. پدرش غلام و مادرش سكينه نام داشت. تا پايان دوره متوسطه در رشته تجربی درس خواند و ديپلم گرفت. سپس به فراگيری علوم دينی در حوزه علميه پرداخت. به عنوان بسيجی در جبهه حضور يافت . هجدهم تير ماه 1365، با سمت تخريبچی در قلاويزان هنگام بازگشايی خط بر اثر انفجار مين و اصابت تركش آن و قطع دست و پا، شهيد شد. پيكر وی را در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپردند. او را عباس نيز میناميدند.
روایتی از ایثار و ایمان
از نانوایی که برگشتم ساک مجید را دیدم، از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم. چشم میچرخاندم تا ببینمش که ناگهان صدای عبدالرضا به گوشم خورد که گفت مجید شهید شده! آب دهانم را قورت دادم و گفتم: مادرت شهید بشود؛ تا این حرف را زدم صدای قاهقاه خندهاش بلند شد. بین قاهقاه خندهاش صدای مجید را شنیدم که گفت مادرجان من حمامم . بیزحمت برایم لباس بیاور. از توی اتاق حولهی حسین را برداشتم و به مجید دادم.
آن روزها حسین در روستای سیاهو معلم بود. لباسهای حسین را دادم تا بپوشد. از حمام که بیرون آمد دیدم دستش سوخته است. انگار آب یخ روی سرم ریخته باشند. بدنم مورمور شد. جلو رفتم، نگاهش کردم، نگاهش را از من گرفت و به ساعت نگاه کرد. دستش را گرفتم و زدم توی سرم. گفتم: دستت چه شده مادر؟ لبخند ملیحی زد و گفت: طوری نشده خوب میشود. جای هیچ نگرانی نیست. لوله آرپیجی داغ بوده دستم سوخت. چه باید میگفتم؟ کاری است که شده بود. حرف زدن من هم دردی را دوا نمیکرد. صلاح دیدم سکوت کنم و حرفی نزنم.
وحید حیدری و غلام حاجیزاده، بعضی روزها هم دوستان دیگرش میآمدند و برای پانسمان میبردنش درمانگاه. خالهاش که توی بیمارستان شهید محمدی پرستار بود، هر روز دستش را شستوشو میداد تا عفونت نکند. انگشتش خشک شده بود و حرکت نداشت. پوست کف دستش رفته بود. ولی با همین وضعیت آرام و قرار نداشت. برای سرکشی از خانواده شهدا به روستاهایی مثل کلات، گشار و بندرلنگه پیش امام جمعه بندرلنگه آیتالله رکنی هم میرفت. نمیگذاشت اوقات فراغتش بیهوده هدر برود.
دفعه دومی که میخواست به جبهه برود. گریه کردم. گفتم: مرا هم با خودت ببر. گفت: صبر کن؛ انشاءالله رزمندهها که پشت دیوار بغداد رسیدند، شما را هم با خودم میبرم. گفتم: چه کاری آنجا از دستم بر میآید؟ گفت: بیا غذا درست کن و لباس رزمندهها را بشور. خیلی کار زمین مانده و نمانده هست که نیاز به نیروی کمکی داریم.
مثل همیشه لبخند ملیحی روی لبهایش نقش بست و ادامه داد: نذر کردم شما را به پابوسی حضرت امام رضا(ع) ببرم. خودش هم نذر کرده بود که به زیارت حضرت امام رضا(ع) برود. نمیدانم چه سِحری در کلامش بود که مثل همیشه مجابم میکرد. دلایلی میآورد که زود قانع میشدم. استدلالهایش محکم و قوی بود مو لای درزش نمیرفت.
(به نقل از مادر شهید، سکینه زمانی)