شهید «محمدرضا ارفعی»؛ فرمانده طرح و عملیات «تیپ ۱۸ جوادالائمه (ع)»

شنبه, ۰۲ فروردين ۱۴۰۴ ساعت ۱۴:۵۰
در ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻋﻤﻠﻴﺎﺗﻬﺎ ﺷﺮﻛﺖ داﺷﺖ و ﺳﻴﺰده ﺑﺎر ﻣﺠﺮوح ﺷﺪ! ﺑﺮادر ﺷﻬﻴﺪ ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑـﻪ حمام رﻓﺘﻴﻢ. ﺗﻤﺎم ﺑﺪﻧﺶ ﭘﺮ از ﺑﺨﻴﻪ، ﺗﺮﻛﺶ، زﺧﻢ و ﻛﺒﻮدى ﺑﻮد. ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺒﻴﻦ ﭼـﻪ ﺑـﻪ روز ﺧـﻮدت آورده اى؟ یک مدت ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻧﺮو ﺗﺎ زﺧﻤﻬﺎ و ﺟﺮاﺣﺎﺗﺖ اﻟﺘﻴﺎم پیدا کند. ﮔﻔﺖ: ﺗﺎ اﻧﻘﻼب ﻣﻬـﺪی (ﻋـﺞ) ﻧﻬـﻀﺖ اداﻣـﻪ دارد. اﻳﻦ ﻧﺸﺎﻧﻪﻫﺎى ﻣﻦ اﺳﺖ اﮔﺮ روزى ﭘﻴﻜﺮ ﺑﻰﺳﺮم را ﺑﺮاﻳﺘﺎن آوردﻧﺪ از ﻧﺸﺎﻧﻪﻫـﺎى ﺑـﺪﻧﻢ ﭘـﻰ ﺑـﻪ هویتم ﺑﺒﺮﻳﺪ. ﺑﻪ ﺷﻮﺧﻰ ﮔﻔﺘﻢ: اﮔﺮ ﺳﺮ ﺑﻰﺑﺪﻧﺖ را ﺑﺮاﻳﻤﺎن آوردﻧﺪ ﻛﻪ ﺻـﻮرﺗت ﻫـﻢ ﺷﻨﺎﺳـﺎﻳﻰ ﻧﻤـﻰﺷـﺪ، ﭼـﻪ ﻛﻨﻴﻢ؟ ﭘﺸﺖ ﮔﻮﺷﺶ را ﻧﺸﺎن داد و ﮔﻔﺖ: ﭘﺸﺖ ﮔﻮﺷﻢ ﺗﺮﻛﺶ ﻫﺴﺖ، ﻣﺮا ﺑﺎ آن ﺷﻨﺎﺳﺎﻳﻰ ﻛﻨﻴﺪ.

شهید «محمدرضا ارفعی»؛ فرمانده طرح و عملیات «تیپ ۱۸ جوادالائمه (ع)»

 

به گزارش خبرنگار نوید شاهد، شهید امروز دوم فروردین؛ جانشین و معاون سردار شهید «برونسی» ستاره تابناک آسمان شهادت است. شهیدی که در زمان زیستنش هم چون یک شهید بود و تجسمی کامل از شهادت... شهید «محمدرضا ارفعی» فرمانده طرح و عملیات «تیپ 18 جوادالائمه(ع)» شهیدی امام رضایی و عارفی عاشق شهادت که صدامیان برای سر او و فرماندهش سردار شهید برونسی الگوی اخلاص و عرفان و ایمان، جایزه تعیین کرده بودند. شهیدی که  یکپارچه نور بود و سراپا نورانیت تزکیه و تقوی و خلوص و معنویت. شهیدی که تشنه لب به دیدار خدا رفت تا به گفته خود آب از چشمه بقا بنوشد. 

لباس نویش را برد تا به یک همکلاسی یتیم بدهد

محمدرضا ارفعی، فرزند محمدابراهیم، در فروردین ۱۳۴۲ در مشهد متولد شد. مادرش می‌گوید: «تولد او مقارن با سالروز تولد حضرت‌رضا (ع) بود. پزشکی که عمل زایمان را انجام داد، نام را روی پیشانی‌اش نوشته بود. نوزاد را با جعبه‌ای شیرینی به من داد و گفت فرزندت اسمش را با خودش همراه آورده است، او را محمدرضا بنامید.»

ﻗﺒﻞ از دﺑﺴﺘﺎن ﺑﻪ ﻣﻜﺘﺐ رﻓﺖ و ﻗﺮآن را ﻓﺮا ﮔﺮﻓﺖ. ﭼﻬﺎر ﺳﺎﻟﻪ ﺑﻮد ﻛﻪ ﺧﻮاﻫﺮش ازدواج ﻛـﺮد و ﺳﺎﻛﻦ ﺗﻬﺮان ﺷﺪ و ﻣﺤﻤﺪرﺿﺎ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﺮاه ﺧﺎﻧﻮاده ﺑﻪ ﺗﻬﺮان ﻣﻬﺎﺟﺮت ﻛﺮد. از ﺷﺶ ﺳﺎﻟﮕﻰ در ﻣﻨﻄﻘـه ﻧﺎزى آﺑﺎد ﺗﻬﺮان ﺑﻪ ﻣﺪرﺳﻪ رﻓﺖ. چون در ﺳﺎل دوم راﻫﻨﻤﺎﻳﻰ ﺑﻪ دﻟﻴﻞ اﻳﻨﻜﻪ ﻣﺤﻴﻂ ﺗﻬﺮان ﺑﺮاﻳﺶ ﺧﻮﺷـﺎﻳﻨﺪ ﻧﺒﻮد، از واﻟﺪﻳﻨﺶ ﺧﻮاﺳﺖ او را ﺑﻪ ﻣﺸﻬﺪ ﻧﺰد ﭘﺪرﺑﺰرﮔﺶ ﺑﻔﺮﺳﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﺎ آﻧﻬﺎ زﻧـﺪﮔﻰ ﻛﻨـﺪ و ﺗﺤـﺼﻴﻼت ﺧﻮد را در ﻣﺸﻬﺪ اداﻣﻪ دﻫﺪ. او ﺿﻤﻦ ﺗﺤﺼﻴﻞ در اﻳﺎم ﺗﻌﻄﻴﻞ ﺑﻪ ﺷﻴﺸﻪﺑـﺮى و ﻣﻜـﺎﻧﻴﻜﻰ ﻧﻴـﺰ ﻣـﺸﻐﻮل ﺑﻮد. ﭘﺲ از اﺗﻤﺎم دوره راﻫﻨﻤﺎﻳﻰ، در دﺑﻴﺮﺳﺘﺎن ﺣﺎجﺗﻘﻰآﻗﺎﺑﺰرگ ﺑﻪ ﺗﺤﺼﻴﻞ اداﻣﻪ داد.

ﻣﺎدر او ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ محمدرضا ﺑﺴﻴﺎر دلرﺣﻢ ﺑﻮد. ﺑﺮاى ﻣﺤﺮوﻣﻴﻦ ﻫﺮ ﻛﺎرى از دﺳﺘﺶ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮد اﻧﺠﺎم ﻣﻰداد. روزى دﻳﺪم ﻛﻤﺪ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﻳﺶ را ﻫﻢ رﻳﺨﺖ و ﻛﺖ و ﺷﻠﻮار ﻧﻮیى را ﻛﻪ ﺗﺎزه ﺑﺮاﻳﺶ ﺧﺮﻳﺪه ﺑﻮدمﺑﺮداﺷﺖ و ﻋﺎزم ﻣﺪرﺳﻪ ﺷﺪ. ﮔﻔﺘﻢ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﻳﺖ را ﻛﺠﺎ ﻣﻰﺑﺮى؟ ﮔﻔﺖ: ﻫﻢﻛﻼﺳـﻰﻳﺘﻴﻤـﻰ دارم ﻛـﻪ ﻫـﻴﭻ ﻟﺒﺎس ﻗﺎﺑﻞ اﺳﺘﻔﺎدهاى ﻧﺪارد. اﻳﻨﻬﺎ را ﺑﺮاى او ﻣﻰﺑﺮم. ﻣﻦ ﻏﻴﺮ از اﻳﻨﻬﺎ ﻟﺒـﺎس دارم ﻛـﻪ از آﻧﻬـﺎ اﺳـﺘﻔﺎده ﻛﻨﻢ. ﺷﺮوع دوره ﻣﺘﻮﺳﻄﻪ او مقارن بود با اوج‌گیری تحرکات انقلابی مردم مشهد. ﻋﺸﻖ بﻪ ﺷـﺮﻛﺖ در ﺻـﺤﻨﻪﻫـﺎى اﻧﻘﻼب، او را از اداﻣﻪ ﺗﺤﺼﻴﻞ ﺑﺎزداﺷﺖ. ﺑﺎ ﺷﺮوع ﻧﻬﻀﺖ اﺳـﻼﻣﻰ، ﺑـﻪ ﭘﺨـﺶ اﻋﻼﻣﻴـﻪﻫـﺎى اﻣـﺎم(ره) و ﺷﺮﻛﺖ در ﺗﻈﺎﻫﺮات ﭘﺮداﺧﺖ شهادت محسن کاشانی که پسرخاله او بود، تأثیری شگرف بر روحیه او داشت از آن زمان به بعد، محمدرضا دیدگاه‌های تازه‌ای درباره مفاهیمی چون ایثار و انقلاب پیدا کرد. بعد از شهادت محسن کاشانی، فعالیت‌های سیاسی او نیز تشدید شد و در صحنه مبارزات انقلابی فعالانه حضور داشت 

ﺑﺮادر ﺷﻬﻴﺪ ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: در آﺳﺘﺎﻧﻪ اﻧﻘﻼب از ﻃﺮﻳـﻖ ﺷـﻬﻴﺪ اﺳـﺪزاده ﻣﺒـﺎدرت ﺑـﻪ ﭘﺨﺶ اﻋﻼﻣﻴﻪﻫﺎى اﻣﺎم(ره) ﻣﻰﻛﺮد. ﻣﻦ ﻛﻪ ﺧﻄﺮات اﻳﻦ ﻛﺎر را ﻣﻰداﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎ اﺳﺪزاده ﺻـﺤﺒﺖ ﻛـﺮده و ﺧﻮاﻫﺶ ﻛﺮدم او را از اداﻣﻪ اﻳﻦ ﻛﺎر، ﻣﻌﺎف ﻛﻨﺪ، وﻟﻰ او ﮔﻔـﺖ: اﺻـﺮار و ﺧﻮاﻫـﺸﻬﺎى ﻣﻜـﺮّر ﻣﺤﻤ ﺪرﺿـﺎ دﻟﻴﻞ ارﺟﺎع اﻳﻦ ﻛﺎر ﺑﻪ او اﺳت.

در کمین مزدوران نفاق

بعد از اﻧﻘﻼب، ﻛﻤﺘﺮ در ﻣﻨﺰل ﺑﻮد، اﻛﺜﺮ اوﻗﺎت ﺑـﺎ ﺷـﻬﻴﺪ اﺳـﺪزاده در ﭘﺎﻳﮕـﺎه ﻣـﺴﺠﺪ ﻣﺤـﻞ ﺑـﻪ ﻓﻌﺎﻟﻴﺘﻬﺎى ﻓﺮﻫﻨﮕﻰ، ﺗﺒﻠﻴﻐﻰ و ﻧﻈﺎﻣﻰ ﻣﺸﻐﻮل ﺑﻮد و ﻫﻤﭽﻨﻴﻦ ﺑﻪ ﻓﺮاﮔﻴﺮى ﻣﺘﻮن ﻧﻈﺎﻣﻰ ﻣﻰﭘﺮداﺧـﺖ. او در ﻫﺠﺪه ﺳﺎﻟﮕﻰ ﻋﻀﻮ ﺳﭙﺎه ﭘﺎﺳﺪاران ﺷﺪ و در ﻋﻤﻠﻴﺎت اﻧﻬـﺪام ﺧﺎﻧـﻪﻫـﺎى ﺗﻴﻤـﻰ ﻣﻨـﺎﻓﻘﻴﻦ، ﻫﻤﻜـﺎرى ﻣﻰﻛﺮد. ﻫﻤﻴﺸﻪﺳﻔﺎرش ﻣﻰﻛﺮد ﻛﻪ اﻣﺎم را ﺗﻨﻬﺎ ﻧﮕﺬارﻳﺪ و ﻣﻮاﻇﺐ ﺑﺎﺷﻴﺪ ﻛﻪ ﺧﻮن ﺷﻬﺪا ﻫﺪر ﻧﺮود. سید هاشم موسوی دوست شهید می گوید: « سال ۱۳۵۹ با برادر محمدرضا ارفعی آشنا شدم. از بسیج مسجد آمده بود برای آموزش در پادگان امام‌رضا (ع). روزی اعلام شد اگر برادری دوست دارد که بیاید و در مجموعه پادگان نگهبانی بدهد، اشکالی ندارد تا اگر نیاز بود از او برای گشت شب شهر استفاده شود. برادر ارفعی و چهار نفر دیگر از نیرو‌های محلش دائم برای نگهبانی می‏‌آمدند. مدتی که گذشت، دیدم ارفعی اصلا منزل‌برو نیست؛ از مدرسه مستقیم به پادگان می‏‌آمد و از پادگان مستقیم به مدرسه می‏‌رفت. خیلی پای کار بود. بعد‌ها از خیلی‌ها این خصلت او را شنیدم.»

 

داستان یک جشن عروسی متفاوت!

ﺷﻬﻴﺪ در ﻧﻮزده ﺳﺎﻟﮕﻰ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻢ زﻫﺮا ﻏﻔﻮرﻳﺎن ازدواج ﻛﺮد. ﻣﺎدر ﺷﻬﻴﺪ ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: ﻣﺮاﺳﻢ ﺑﻠﻪ ﺑﺮون ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪﺑﺮﮔﺰار ﺷﺪ. ﺷﻬﻴﺪ ﻧﺬر ﻛﺮده ﺑﻮد در اﻳﻦ ﻣﺮاﺳﻢ، دﻋﺎى ﺗﻮﺳﻞ ﺑﺨﻮاﻧﺪ. ﺧﻮدش ﺷـﺮوع ﺑـﻪ ﺧﻮاﻧـﺪن   دﻋﺎ ﻛﺮد. آن ﻗﺪر ﻣﺆﺛّﺮ و ﺳﻮزﻧﺎك دﻋﺎ ﻣﻰﺧﻮاﻧﺪ ﻛﻪ ﭘﺪر ﻋﺮوس از ﺷﺪت ﮔﺮﻳﻪ ﺑﻪ ﺣـﺎل اﻏﻤـﺎ اﻓﺘـﺎد و از ﺣﺎل رﻓﺖ! ﻣﺪﻋﻮﻳﻦ از وى ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﻛﻪ دﻋﺎ را ﻧﺎﺗﻤﺎم ﺑﮕﺬارد وﻟﻰ او ﻧﭙﺬﻳﺮﻓﺖ. ﻫﻤﺴﺮ ﺷﻬﻴﺪ ﻣﻰﮔﻮﻳـﺪ: ده روز ﭘﺲ از ﻣﺮاﺳﻢ ﻋﻘﺪ ﻛﻨﺎن، ﻣﺤﻤﺪرﺿﺎ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ رﻓﺖ. ﻣﺎ ﺷﺶ ﻣﺎه ﻋﻘﺪ ﺑﻮدﻳﻢ و ﺳﭙﺲ ﺑﻪ زﻧﺪﮔﻰ ﻣﺴﺘﻘﻞ ﺧﻮدﻣﺎن وارد ﺷﺪﻳﻢ. ﻃﻮل زﻧﺪﮔﻰ ﻣﺸﺘﺮك ﻣﺎ ﻳﻚ ﺳﺎل ﺑﻮد و ﺣﺎﺻﻞ اﻳﻦ زﻧﺪﮔﻰ ﻛﻮﺗﺎه دﺧﺘﺮى ﺑﻪ ﻧﺎم ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺑﻮد ﻛﻪ در ﺳﺎل ۱۳۶۳ ﺑﻪ دﻧﻴﺎ آﻣﺪ. در ﻣﻮرد ﻓﺮزﻧﺪﻣﺎن ﻣﻰﮔﻔﺖ: او را ﺑـﺎ ﻧﻤـﺎز، ﺣﺠـﺎب و دﻳﮕﺮ واﺟﺒﺎت آﺷﻨﺎ ﻛﻦ. ﻣﺤﻤ د رﺿﺎ در وﺻﻴتﻧﺎﻣﻪ ﺧﻮد ﻣﻰﻧﻮﻳﺴﺪ : «ﻓﺮزﻧﺪم را در ﺣﺎﻟﻰ ﺑﺰرگ ﻛﻦ ﻛـﻪ دﻣﻰ از ذﻛﺮ ﺧﺪاو آﻧﭽﻪ ﻛﻪ اﺳﻼم از ﻣﺎ ﺧﻮاﺳﺘﻪ، غفلت ﻧﻜﻨﺪ. رضا در جبهه، فرماندهی طرح و عملیات مهمات را ﺑﻪ

ﻋﻬﺪه داﺷﺖ و ﻣﻌـﺎون ﺗﻴـﭗ ﺟﻮاداﻻﺋﻤـﻪ و ﻗـﺎﺋﻢ ﻣﻘﺎم ﺷﻬﻴﺪ ﺑﺮوﻧﺴﻰ ﺑﻮد. ﻣﺎدر ﺷﻬﻴﺪ ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: وﻗﺘﻰ ﻣﻦ در ﻫﻨﮕﺎم ﻋﺰﻳﻤﺘﺶ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻰﻛﺮدم، ﻣﻰﮔﻔﺖ: «ﻣﺎدر! ﻣﮕﺮ در زﻳﺎرت ﻋﺎﺷﻮرا ﻧﻤﻰﺧﻮانی: ﻛﺎش ﺑﻮدم و ﻳﺎرﻳﺖ ﻣﻰﻛﺮدم. اﻣﺮوز روز ﻳـﺎرى اﻣـﺎم ﺧﻤﻴﻨﻰ، ﻓﺮزﻧﺪ ﺣﻀﺮت زﻫﺮا(س) اﺳﺖ، ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﻰﺧﻮاﻫﻰ ﻣﻦ دﺳﺖ از ﻳﺎرى او ﺑﺮدارم؟!»

 

لایق زیارت نبودم!

یکی از دوستان شهید نقل می کند: «مثل همیشه همراهش به حرم امام‌رضا(ع) رفتم. وارد صحن که شدیم، روبه‌روی گنبد طلا ایستاد و درحالی‌که به گنبد چشم دوخته بود، گفت: «شما بروید، من داخل حرم نمی‌یام.» متعجب به نگاه خیس از اشکش نگریستم: «شما که این‌قدر عاشق امام‌رضا(ع) هستین برای چی داخل حرم نمی‌یاین؟» دلیلی برایم نیاورد. انگار دوست داشت در حال و هوای خودش با آقایش راز دل بازگوید. وقتی اصرار را بی‌فایده دیدم، تنها به داخل حرم رفتم تا نماز و زیارتنامه بخوانم. از حرم که بیرون آمدم، او را دیدم که همچنان رو به گنبد طلا ایستاده بود. پهنای صورتش خیس اشک شده بود و زیر لب با امام‌رضا(ع) حرف می‌زد. کنارش رفتم و با دلخوری گفتم: «بالاخره چه دلیلی داشتی که همراهم داخل حرم نیامدی؟»

نگاه بارانی‌اش را از گنبد طلا گرفت و به نگاهم چشم دوخت. گویی بعد از سال‌ها هنوز صدایش در گوشم تکرار می‌شود که گفت: «وارد حرم شدن و زیارت، حالی خاص می‌خواهد، ولی نمی‌دانم چرا امروز آن حال زیارت به من دست نداد، شاید که لایق زیارت نبودم...» وقتی به حرف‌های آن روز محمدرضا فکر می‌کنم، معنی حرف‌هایش را نمی‌فهمم! هنوز هم نمی‌دانم لایق زیارت بودن یعنی چه؟ کاش خودش بود و برایم تفسیر می‌کرد.»

اگر روزی پیکر بی سرم را برایتان آوردند...

در ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻋﻤﻠﻴﺎﺗﻬﺎ ﺷﺮﻛﺖ داﺷﺖ و ﺳﻴﺰده ﺑﺎر ﻣﺠﺮوح ﺷﺪ. ﺑﺮادر ﺷﻬﻴﺪ ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑـﻪ حمام رﻓﺘﻴﻢ. ﺗﻤﺎم ﺑﺪﻧﺶ ﭘﺮ از ﺑﺨﻴﻪ، ﺗﺮﻛﺶ، زﺧﻢ و ﻛﺒﻮدى ﺑﻮد. ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﺒﻴﻦ ﭼـﻪ ﺑـﻪ روز ﺧـﻮدت آورده اى؟ یک مدت ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻧﺮو ﺗﺎ زﺧﻤﻬﺎ و ﺟﺮاﺣﺎﺗﺖ اﻟﺘﻴﺎم پیدا کند. ﮔﻔﺖ: ﺗﺎ اﻧﻘﻼب ﻣﻬـﺪی (ﻋـﺞ) ﻧﻬـﻀﺖ اداﻣـﻪ دارد. اﻳﻦ ﻧﺸﺎﻧﻪﻫﺎى ﻣﻦ اﺳﺖ اﮔﺮ روزى ﭘﻴﻜﺮ ﺑﻰﺳﺮم را ﺑﺮاﻳﺘﺎن آوردﻧﺪ از ﻧﺸﺎﻧﻪﻫـﺎى ﺑـﺪﻧﻢ ﭘـﻰ ﺑـﻪ ﻫـﻮﻳ ﺘﻢ ﺑﺒﺮﻳﺪ. ﺑﻪ ﺷﻮﺧﻰ ﮔﻔﺘﻢ: اﮔﺮ ﺳﺮ ﺑﻰﺑﺪﻧﺖ را ﺑﺮاﻳﻤﺎن آوردﻧﺪ ﻛﻪ ﺻـﻮرﺗﺖ ﻫـﻢ ﺷﻨﺎﺳـﺎﻳﻰ ﻧﻤـﻰﺷـﺪ، ﭼـﻪ ﻛﻨﻴﻢ؟ ﭘﺸﺖ ﮔﻮﺷﺶ را ﻧﺸﺎن داد و ﮔﻔﺖ: ﭘﺸﺖ ﮔﻮﺷﻢ ﺗﺮﻛﺶ ﻫﺴﺖ، ﻣﺮا ﺑﺎ آن ﺷﻨﺎﺳﺎﻳﻰﻛﻨﻴﺪ! ﻣﺎدر ﺷﻬﻴﺪ ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: وﻗﺘﻰ از ﺟﺒﻬﻪ ﻣﻰآﻣﺪ ﻫﻤﻴﺸﻪﻣﺤﺎﻓﻈﻰ ﻫﻤﺮاه داﺷﺖ. وﻗﺘﻰ ﻫﻮا ﺳﺮد ﺑـﻮد او را ﺑﻪ ﻣﻨﺰل دﻋﻮت ﻣﻰﻛﺮد و از او ﭘﺬﻳﺮاﻳﻰ ﻣﻰﻛﺮد. از او ﻣﻰﭘﺮﺳﻴﺪم: ﭼﺮا ﺷﻤﺎ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑـﺎ ﭘـﺴﺮم ﻫـﺴﺘﻴﺪ؟ ﻣﻰﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺑﺎﻳﺪ از او ﻣﺤﺎﻓﻈﺖ ﻛـﻨﻢ؛ ﺣﺘـﻰ ﺣمام ﻛـﻪ ﻣـﻰرود ﻣـﻦ ﭘـﺸﺖ درب ﺣﻤـﺎم، ﻣﺮاﻗـﺐ او هستم

 

رادیو عراق برای سر او و شهید برونسی جایزه تعیین کرده بود!

 ﺑﺮادر ﺷﻬﻴﺪ ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: ﮔﺎﻫﻰ از او ﻣﻰﭘﺮﺳﻴﺪم ﻛﺎر ﺷﻤﺎ در ﺟﺒﻬﻪ ﭼﻴﺴﺖ؟ ﻣﻰﮔﻔـﺖ: ﺷـﺒﻬﺎ ﺑـﺎ ﻣﻮﺗـﻮر ﺑﺮاى ﺷﻨﺎﺳﺎﻳﻰ ﻣﻰروم. رادﻳﻮ ﻋﺮاق ﺑﺮاى ﺳﺮ ﻣﻦ و ﺷﻬﻴﺪ ﺑﺮوﻧﺴﻰ ﺟﺎﻳﺰه ﺗﻌﻴﻴﻦ ﻛﺮده اﺳﺖ. دوﺳﺘﺎن ﺷﻬﻴﺪ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻣﻰﻛﻨﻨﺪ ﻛﻪ در ﻛﺮدﺳﺘﺎن، ﻧﻴﻤﻪ ﺷﺒﻬﺎ در ﻫﻮاى ﺑـﺴﻴﺎر ﺳـﺮد ﻛﺮدﺳـﺘﺎن ﺑﻴـﺮون ﻣﻰرﻓﺖ ﺗﺎ وﺿﻮ ﺑﮕﻴﺮد و ﻧﻤﺎز ﺷﺐ ﺑﺨﻮاﻧﺪ. ﻳﻜﻰ از  دوﺳﺘﺎن ﺷﻬﻴﺪ ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: در ﺟﺒﻬﻪ، ﺷﻬﻴﺪ ﺑﺮوﻧـﺴﻰ در ﻳﻜﻰ از ﺳﺨﻨﺮاﻧﻴﻬﺎﻳﺶ  وﻗﺘﻰ ﻏﻤﻨﺎك از ﻳﻚ ﭘﻴﺸﺎﻣﺪ ﻧﺎﮔﻮار ﻧﻈﺎﻣﻰ ﺳﺨﻦﻣﻰﮔﻔﺖ، دردﻣﻨﺪاﻧـﻪ ﻧﺎﻟﻴـﺪ ﻛﻪ: «اﮔﺮ ده ﻧﻔﺮ ﻣﺜﻞ ارﻓﻌﻰ داﺷﺘﻢ، ﻣﺸﻜﻠﻰ ﻧﺪاﺷﺘﻢ.» ﻫﻤﺴﺮ ﺷﻬﻴﺪ ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: ﻳﺎدم ﻣﻰآﻳﺪ ﻣﺠﺮوﺣﻴﺖ ﺷﺪﻳﺪ داﺷﺖ و در ﺑﻴﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺑﺴﺘﺮى ﺑـﻮد. روزى ﺑـﻪ ﻋﻴﺎدﺗﺶ رﻓﺘﻪ ﺑﻮدم ﺑﻪ ﺷﺪت ﻣﺘﺄﺛّﺮ ﺑﻮد و در ﺣﺎﻟﻰﻛﻪ ﻣﻰﮔﺮﻳﺴﺖ، ﮔﻔﺖ: دﻟﻢ ﺑﺮاى ﺷﻬﺪا ﺗﻨﮓ ﺷﺪه، از رﺋﻴﺲ ﺑﻴﻤﺎرﺳﺘﺎن ﺧﻮاﻫﺶ ﻛﻦ آﻣﺒﻮﻻﻧﺲ در اﺧﺘﻴﺎرم ﺑﮕﺬارﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ زﻳﺎرت ﻗﺒﻮر ﺷـﻬﺪا ﺑـﺮوم. ﺧﻮاﺳـﺘﻪ ﻏﻴﺮﻣﻨﺘﻈﺮه اى ﺑﻮد. وﻟﻰ اﺻﺮار و اﻟﺘﻤﺎس ﺷﻬﻴﺪ رﺋﻴﺲﺑﻴﻤﺎرﺳﺘﺎن را ﻣﺘﻘﺎﻋﺪ ﻛﺮد و آﻣﺒﻮﻻﻧﺲ در اﺧﺘﻴﺎر ﻣﻦﻗﺮار داد. ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺖ رﺿﺎ(ع) رﻓﺘﻴﻢ. ﺷﻬﻴﺪ ﺑﺎ ﭘﻴﻜﺮ ﻏﺮق در ﺑﺎﻧﺪ و ﭘﺎﻧﺴﻤﺎن ﺑﻪ ﻛﻤﻚ ﭼﻮﺑﺪﺳﺘﻰ ﺑﺮ ﻣﺰار دوﺳﺘﺎن ﺷﻬﻴﺪش ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ و ﮔﺮﻳﻪﻛﻨﺎن و اﻟﺘﻤﺎسﻛﻨﺎن از آﻧﻬﺎ ﻣﻰﺧﻮاﺳﺖﻛﻪ از ﺧﺪا ﺑﺨﻮاﻫﻨﺪ او ﻧﻴﺰﺑﻪ ﺟﻤﻊ ﺷﻬﺪا ﺑﭙﻴﻮﻧﺪد. ﻣﺸﺎﻫﺪه اﻳﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺣﺎﺿﺮﻳﻦ در ﺑﻬﺸﺖ رﺿﺎ(ع) را ﺳﺨﺖ ﻣﺘﺄﺛّﺮ ﻛﺮد. به گفته همسر شهید: « به من می‌گفت ما هنوز غش داریم که خدا ما را نخواسته است. همیشه می‌گفت من تا فرزندم را نبینم، شهید نمی‌شوم. فاطمه دخترمان موقع شهادت پدرش تقریبا ۳۸ روزه بود. محمدرضا فقط ۱۰ روز او را دید.»

برونسی گفت: به عظمت ارفعی غبطه می‌خورم!

به نقل از یکی از همرزمان: «در چادری نشسته بودیم و محمدرضا ارفعی هم بود. آقایان وحیدی و درویش و برونسی هم بودند. ارفعی خیلی شوخی و مزاح می‌کرد و می‌خندید. برای کاری بیرون رفت. برونسی گفت من به عظمت ارفعی غبطه خوردم. گفتیم چطور حاجی؟ گفت من می‌دانم چه مشکلاتی دارد، ولی به‌قدری صبور است که مصداق این روایت است: «شادی مؤمن در چهره و حزن و اندوه در دلش است.» نمی‌دانم این چه عظمتی دارد که با وجود گرفتاری همیشه می‌خندد و فعال، پای‌کار است.»

یادم هست خود محمدرضا ارفعی مدام آیه «فاستقم کما امرت» را زیر لبش زمزمه می‌کرد و می‌گفت استقامت می‌خواهم. خداوند باید به ما استقامت بدهد تا بتوانیم آن چیزی را که امر کرده است، به انجام برسانیم. من می‌ترسم که نتوانم از عهده وظایفی که داریم، برآییم.»

 

فردا به من آب می‌دهند!

در ﻋﻤﻠﻴﺎت ﺑـﺪر، در ﻫﻮراﻟﻌﻈﻴﻢ در ﺣﺎﻟﻰ ﻛﻪ ﻳﺎﻣﻬﺪى ﻣﻰﮔﻔﺖ ﺣﻤﻠﻪ را آﻏﺎز ﻛﺮد، ﺑﻪ ﺷﺪت ﻣﺠﺮوح ﺷﺪ و ﺑﻪ ﺑﻴﻤﺎرﺳـﺘﺎﻧﻰدر ﺗﺒﺮﻳﺰ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﺷﺪ. ﺗﺮﻛﺶ ﺧﻤﭙﺎره 60 ﺑﻪ ﭘﺎﺷﻨﻪ ﭘﺎ و ﺷﻜﻢ او اﺻﺎﺑﺖ ﻛﺮد و ﺟﺪاره ﺷﻜﻢ از ﺑﻴﻦ رﻓﺖ و ﻛﻠﻴﻪ اﻣﻌﺎ و اﺣﺸﺎء از ﺷﻜﻢ ﺑﻴﺮون رﻳﺨﺖ. ﺷﻬﻴﺪ ﺑﺮاى ﺟﻠﻮﮔﻴﺮى از ﺗـﻀﻌﻴﻒ روﺣﻴـﻪ اﻓـﺮاد ﺗﺤـﺖ اﻣﺮش ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ اﻣﻌﺎء و اﺣﺸﺎء ﺑﻴﺮون رﻳﺨﺘﻪ از

ﺷﻜﻢ را ﺑﻪ داﺧﻞ ﺣﻔﺮه ﺷﻜﻢ ﮔﺬاﺷﺖ و ﺑﺎ دﺳﺘﻤﺎل روى ﺣﻔﺮه را ﭘﻮﺷﺎﻧﺪ. در ﻫﻤﺎن ﺣﺎل ﺑﺎ روﺣﻴﻪاى ﺑﺴﻴﺎر ﺑﺎﻻ ﺑﻪ ﻳﺎراﻧﺶ دﺳﺘﻮر ﭘﻴﺸﺮوى ﻣﻰداد و ﻣﻰﮔﻔﺖ ﻛﻪ ﻧﮕﺮان ﻣﻦ ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ، ﺧﻮدم ﺑﺮاى درﻣﺎن ﺑﻪ ﭘﺸﺖﺧﻂ ﺧﻮاﻫﻢ رﻓﺖ. در ﺑﻴﻤﺎرﺳـﺘﺎن ﺑـﻪ دوﺳـﺘﺎﻧﺶ ﮔﻔﺘـﻪ ﺑﻮد: اﻣﺎم زﻣﺎن (ﻋﺞ) را ﺑﺎ دوازده ﺗﻦ ﺳﻮار ﺑﺮ اﺳﺐ دﻳﺪه ﺑﻮد ﻛﻪ او و ﻳﺎراﻧﺶ را ﺑﻪ اداﻣﻪ راه ﺗﺸﻮﻳﻖ ﻛﺮده و ﻓﺮﻣﻮده ﺑﻮد ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﻮﻓّﻖ ﺧﻮاﻫﻴﺪ ﺷﺪ، ﺑﻪ راﻫﺘﺎن اداﻣﻪ دﻫﻴﺪ. ﺧﻮاﻫﺮ ﺷﻬﻴﺪ ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ: ﺑﻪ دﻟﻴﻞ ﺷﺪت ﺟﺮاﺣﺎت، ﭘﺰﺷﻜﺎن اﺟﺎزه ﻧﻤﻰدادﻧﺪ ﻣﺠﺮوح آب ﺑﻴﺎﺷـﺎﻣﺪ؛ ﭼـﺮا ﻛﻪﻣﻌﺘﻘﺪ ﺑﻮدﻧﺪ آب ﻣﻮﺟﺐ ﺗﺸﺪﻳﺪ ﻋﻔﻮﻧﺖ ﺧﻮاﻫﺪ ﺷﺪ. ﻣﻦ ﺑﺎ ﺑﺎﻧـﺪى ﺧـﻴﺲ ﻟﺒﻬـﺎى ﺧـﺸﻜﻴﺪه اش را ﻣﺮﻃﻮب ﻣﻰﻛﺮدم. ﺷﺪت ﻋﻄﺶ وى ﺑﺎﻋﺚ ﻣﻰﺷﺪ ﻛﻪ ﺑﺎﻧﺪ ﺧﻴﺲ را ﺑﺎ وﻟﻊ ﺑﻤﻜﺪ. او را ﺑﻪﺟﺎن ﻓﺮزﻧـﺪش ﻗﺴﻢ دادم ﻛﻪ اﻳﻦ ﻛﺎر را ﻧﻜﻨﺪ. ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺗﺸﻨﮕﻰ ﻛﻪ داﺷـﺖ ﺑـﻪ ﻣﺤـﺾ اﻳﻨﻜـﻪ ﻧـﺎم ﻛـﻮدﻛﺶ را ﺑـﺮدم، از ﻣﻜﻴﺪن ﺑﺎﻧﺪ ﺧﻮددارى ﻛﺮد. ﮔﻔﺘﻢ: انﺷﺎءاﻟﻠّﻪﺑﻪ زودى ﻣﻌﺎﻟﺠﻪ ﺧـﻮاﻫﻰ ﺷـﺪ و ﻫـﺮ ﭼـﻪ ﻗـﺪر ﺧﻮاﺳـﺘﻰ ﻣﻰﺗﻮاﻧﻰ آب ﺑﺨﻮرى. ﺑﺎ ﺧﻨﺪه ﮔﻔﺖ: ﻓﺮدا ﺑﻪ ﻣﻦ آب ﺧﻮاﻫﻨﺪ داد! ﺗﺼﻮ ر ﻛﺮدم از ﻛﺎرﻛﻨﺎن ﺑﻴﻤﺎرﺳﺘﺎن در اﻳﻦ ﻣﻮرد، ﻗﻮﻟﻰ ﮔﺮﻓﺘﻪ اﺳﺖ. ﮔﻔﺘﻢ: ﻓﺮدا ﻛﻪ ﻧﻪ، وﻟﻰ ﺑﻪ زودى ﺑﺎ ﺑﻬﺒﻮدى ﺟﺮاﺣﺎﺗﺖ ﻣـﻰﺗـﻮاﻧﻰﻫـﺮ ﻧـﻮع آﺷﺎﻣﻴﺪﻧﻰ ﻛﻪ ﺑﺨﻮاﻫﻰ ﺑﺨﻮرى. ﺑﺎ ﺟﺪﻳﺖﮔﻔﺖ: ﺑﺎور ﻧﻤﻰﻛﻨﻰ، ﺑﻪ وﻻى ﻋﻠﻰ ﻓﺮدا ﻣـﻦ ﺳـﻴﺮاب ﺧـﻮاﻫﻢ ﺷﺪ! ﻣﻦ در آن ﻟﺤﻈﻪ ﻧﺘﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﻣﻔﻬﻮم ﻛـﻼم وى ﭘـﻰ ﺑﺒـﺮم وﻟـﻰ روز ﺑﻌـﺪ ﻛـﻪ ﺑـﺮاى دﻳـﺪﻧﺶ ﺑـﻪ ﺑﻴﻤﺎرﺳﺘﺎن رﻓﺘﻢ و ﺑﺎ ﭘﻴﻜﺮ ﺑﻰﺟﺎﻧﺶ روﺑﻪ رو ﺷﺪم، درﻳﺎﻓﺘﻢ ﻛﻪ ﺧﺒﺮ ﺷﻬﺎدت و ﺳﻴﺮاب ﺷـﺪﻧﺶ ﺗﻮﺳـﻂ اﺋﻤﻪ ﻫﺪى(ع)ﺑﻪ وى اﻟﻬﺎم ﺷﺪه ﺑﻮد

ﻣﺤﻤﺪرﺿﺎ ﺳﻪ روز در ﺑﻴﻤﺎرﺳﺘﺎن اﻣﺎم ﺧﻤﻴﻨﻰ ﺗﺒﺮﻳﺰﺑﺴﺘﺮى ﺑﻮد، اﻣﺎ درﻣـﺎن، ﻣـﺆﺛّﺮ واﻗـﻊ ﻧـﺸﺪ و در 2 ﻓﺮوردﻳﻦ 1364 ﺑﻪ ﺷﻬﺎدت رﺳﻴﺪ. روز 12 ﻓﺮوردﻳﻦ 1364 ﭘـﺲ از ﺗـﺸﻴﻴﻊ، ﭘﻴﻜـﺮ ﭘـﺎﻛﺶ در ﺑﻬـﺸﺖ رﺿﺎ(ع) به خاک سپرده ﺷﺪ. 

 

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده