شبی که آتش مقاومت بر گشتیهای صهیونیست فرود آمد
به گزارش نوید شاهد کرمانشاه، شهید «ابوالحسن ایرانی» 22آذر1340 در روستای عالی بلاغ از توابع شهرستان سنقر ديده به جهان گشود. پدرش احمدعلي، كشاورز بود و مادرش فاطمه نام داشت. تا پايان دوره راهنمايی درس خواند. ازدواج كرد و صاحب یک پسر شد. به عنوان پاسدار در جبهه حضور يافت. 25 اسفند1366 با سمت معاون گردان تبوک در حلبچه عراق بر اثر اصابت تركش به پهلو، شهيد شد. مزار وي در گلزار شهداي زادگاهش واقع است.
روایت شهید از یک رویداد در زمان حضورش در لبنان
امشب ساعت یک و نیم افسر نگهبان هستم؛ باید کمی زودتر استراحت کنم تا در موقع نگهبانی راحت تر به وظیفه ی خودم برسم. چون واقعاً وظیفه ی سنگینی در پیش دارم؛ مقابله با دشمن صهیونیزم در تاریکی شب با آن سلاح مجهز خود هر آن ممکن است ما را به آتش بکشد اما کور خوانده است. من و همرزمانِ دیگرم هرگز بر چشمان مان خواب نخواهد رفت تا ریشه ی گندیده او را قطع نماییم .بگذریم. شام را با کمی سیب زمینی چند روز مانده می گذرانیم من و دوستان همیشگی خودم «هاشم» و «عادل» و یکی از دوستان فلسطینی در یکی از خودروها آماده باشیم. خودرو ما مجهز به یک مسلسل کالیبر پنجاه و سه عدد کلاشینکف است. یک آر.پی. جی هفت ساعت حدود یک و ربع بامداد است چراغی ضعیف در عمق دریا به چشم می خورد ما همه همچنان خونسرد نشسته و چراغ را چهار چشم نگاه می کنیم هوا تاریک است کسی را در فاصله ی دو متری هم نمی توان شناسایی کرد هوا خنک است در این هنگام، چراغ نزدیک و نزدیک تر می شد. ما چون خط او را می دانستیم که گشتی های صهیونیست هاست. در این موقع صدای عجیبی که تازگی نیز داشت به گوش می رسید خدای من واقعاً وحشتناک است؛ صدای هواپیماهای دشمن و گشتی دریا نیز نزدیک تر می شد! در این هنگام بود که چراغ گشتی خاموش شد. دوستان که همه آماده می خوابیدند با صدای یک رگبار بیدار شدند و همه می پرسند: چه خبر شده است؟! کسی کسی را نمی دید.
- فرار کنید!
- سنگر بگیرید!
- چه خبر شده؟!
همه این را می پرسند.
هاشم داد زد: گشتی ها کنار دریا پیاده شدند؛
خدای من پیاده شدند؟! مگر شما خواب بودید
- نه! ما قدم به قدم آنها را نگاه می کردیم
- خمپاره را بیارید
در یک آن خمپاره آماده ی تیراندازی گشت. تمام کالیبر پنجاه ها نیز رو به دریا شدند. خمپاره انداز نیز گلوله های منور را چون رگبار مسلسل بر آسمان پرتاب می کرد گویی زمین را آفتابی تازه درخشید اما چه فایده چون نیزارها مقابل ساحل را گرفته بودند ولی ما مجبور بودیم تیراندازی کنیم و موضع خود را به دشمن نشان دهیم مسلسل ها در یک آن گویی دریا را پر از گلوله کردند. اما خبری از آنها نشد؟ آخر نیروی دریایی اسرائیل از بهترین تکاوران تشکیل می شد.
خلاصه بعد از مدتی نقل و انتقال نیروی ضعیف ما از نظر نظامی که دارای کمترین سلاحی بیش نبود به ناچار کمی پایین تر از تپه ای که ما بالای آن قرار داشتیم پایین تر رفته و باز اثری از آنها نشد باز اثری از آنها نشد. به ناگاه خبر رسید که نیروهای دشمن به سعدیات رسیدند سعدیات فاصله ی زیادی با ما نداشت. در این هنگام تمام نیروها مردان و زنان و دختران با ترتیب خاصی رو به سعدیات حرکت کردند و نیروهای «میلیشا» که از اطفال کمتر از ده تا چهارده سال تشکیل می شد جایگزین ما شد. وقتی که ما رسیدیم آنها کار خود را انجام داده بودند و فرار کرده بودند؛ یعنی یک جیب را به همراه سرنشینانش به آتش کشیده بودند و اثری این جیپ نمانده بود. واقعاً عاشورایی به پا شد دختران همه آمادگی تعقیب را داشتند اما کو آن وسیله ای که با آنان مقابله نماید.
انتهای پیام/