شهید «عبدالحسین برونسی»؛ بنایی که عارف میدانهای جنگ شد!
به گزارش خبرنگار نوید شاهد، بیست و سوم اسفند 1363، منطقه شرق دجله و هورالعظیم، میعادگاه وصال شیرمردی دریادل شد با معبودش، که میدان جنگ، خرابات وجد عارفانه و خمستان مستی عاشقانه او بود و سنگر؛ سجاده و خاکریز، خنیاکده بزم شهودش در میخانه شوق و سالک طریق قرب، قربانی دوست شد و خورشید خونش از شرق هور، آسمان دجله را رنگ شفق زد و بدر جان این «بنای عارف» از عملیات بدر، در عرش لقای حق، طلوعی دیگر آغاز کرد. سردار شهید «حاج عبدالحسین برونسی»، فرمانده تیپ 18 جوادالائمه، به گفته رهبر معظم انقلاب که او را «بنای عارف» نامید، مظهر آن حقیقتی است که در تربیت معنوی و عرفانی نسل جهاد و شهادت، تحقق و تبلور یافت. نسلی که بانی یک فرهنگ و طریقت و یک سلوک شد. او از بنایی و کارگری و کشاورزی، به میدان مبارزه با ستم و خودکامگی نظام ستمشاهی پیوست و از آنجا به جبهه نور شتافت تا معلم مکتب «عرفان شهادت» باشد. این معجزه این انقلاب و گنج این جنگ بود که یک بنای درس نخوانده را به چنان بلندایی از معرفت و یقین شهودی رساند که زمان شهادت خود را پیش از آن به همه گفت و مکان دقیق آن را به همه نشان داد!...
راضی نیستم لقمه حرام وارد زندگیام کنم
عبدالحسین برونسی در سوم شهریور سال ۱۳۲۶، در روستای گلبوی کدکن، از توابع شهرستان تربت حیدریه در استان خراسان رضوی، در یک خانواده مذهبی و کشاورز متولد شد. او کودکی و نوجوانی خود را در محیطی روستایی و با کار و تلاش در مزرعه و کمک به خانواده سپری کرد. زندگی ساده و سخت روستایی، از او فردی مقاوم، صبور و پرتلاش ساخت. برونسی به دلیل شرایط آن زمان، تحصیلات رسمی چندانی نداشت، اما به دلیل هوش سرشار و علاقه به یادگیری، همواره در پی کسب معرفت بود. او با بهرهگیری از محافل مذهبی و همنشینی با افراد آگاه، سطح دانش خود را ارتقا میداد. از همان دوران نوجوانی به مسائل دینی و مذهبی توجه خاصی داشت و به عنوان فردی مؤمن و متدین شناخته میشد. او در جوانی به شغل بنایی مشغول شد و بین مردم، به خوشاخلاقی، امانتداری و درستکاری شهره بود. به نقل از یکی از نزدیکانش، از جوانی سعی و تلاش کرده بود که مال شبههناک وارد زندگیش نشود، تا چه برسد به حرام.
حکایت تقید او به کسب لقمه حلال را از زبان فرزند شهید بشنویم: «شهید برونسی خیلی به لقمه حلال مقید بود تا جایی که ایشان دو بار شغلاش را عوض کرد. پدرم در پاسخ به سؤال حاج خانم که چرا شغلت را عوض کردی؟ میگوید کار در آن لبنیاتفروشی درست نبود، زیرا صاحب آنجا آب را با شیر مخلوط میکرد و من چون باید شیر را دست مشتری میدادم، راضی نبودم و نیستم که لقمه حرام به منزل بیاورم. مادرم میگوید پس حالا میخواهی چه کار کنی؟ ایشان میگوید دنبال شغل دیگری میروم. متعاقبش در یک سبزیفروشی مشغول به کار میشود که آنجا هم یک هفته بیشتر دوام نمیآورد. مادرم باز هم به ایشان میگوید دیگر بهانهات چیست؟ پاسخ میدهد در سبزیفروشی، سبزی و گِل را با آب قاطی میکنند تا من دست مشتری بدهم، ولی بنده راضی نیستم لقمه حرام وارد زندگیام کنم و به هیچ عنوان وسیله کسب روزی حرام نمیشوم. از این پس دنبال لقمه حلال، بر سر گذر محلهمان میروم و در بنّایی عرق میریزم.»
همه دندانهایش را زیر شکنجه از دست داد
در همان ایام بود که به مبارزات انقلابی مردم ایران پیوست که حاصل آن، بارها هجوم مأموران ساواک به خانه، دستگیری، بازجویی، شکنجه و زندان او بود. او حتی در یکی از این شکنجهها، همه دندانهایش را از دست داد و مجبور شد تا از دندان مصنوعی استفاده کند.
مردی از جنس «جبهه»
انقلاب اسلامی که به پیروزی رسید و ناآرامیهای غرب کشور که آغاز شد، عبدالحسین به پاوه رفت. او با شروع جنگ تحمیلی هم به جبههها شتافت و به عنوان یک نیروی بسیجی به دفاع از وطن پرداخت. در عملیات بیتالمقدس بهعنوان فرمانده گردان خطشکن و در عملیاتهای رمضان، مسلم بن عقیل، والفجر مقدماتی و والفجر یک بهعنوان فرمانده گردان خطشکن عبدالله، حماسه آفرید و نامش در آزمون جنگ و جهاد بلندآوازه شد. با آغاز عملیاتهای والفجر ۳ و والفجر ۴ بهعنوان معاون تیپ ۱۸ جوادالائمه (ع) در تمامی مراحل عملیاتها شرکت کرد و گردانهای خطشکن را فرماندهی میکرد و در عملیاتهای خیبر، میمک و بدر نیز بهعنوان فرمانده تیپ ۱۸ جوادالائمه (ع) حضوری فعال داشت.
چشم فرمانده عزیزم!
نقل است که مرحوم آیتالله حاج میرزا جواد آقا تهرانی (از عُلمای بزرگ مشهد) در ایام دفاع مقدس و برای دیدار با رزمندگان، بسیار به جبههها میرفت. ایشان یک بار هم برای سخنرانی به تیپ امام جواد (ع) رفت؛ تیپی که عبدالحسین برونسی، فرمانده آن بود.
موقع نماز که شد، آیت الله تهرانی راضی نشد که به عنوان امام جماعت در پیشاپیش رزمندگان بایستد و وقتی برونسی از ایشان خواست تا امامت جماعت تیپ را در آن وعده بپذیرد؛ فرمود: اگر شما به عنوان فرمانده به بنده دستور میدهید؛ بنده اطاعت میکنم. برونسی، اما در پاسخ گفته بود: من کوچکتر از آن هستم که به شما دستور بدهم؛ بنده از شما خواهش میکنم که امام جماعت شوید تا ما افتخار پیدا کنیم که پشت سر شما نماز خوانده باشیم؛ و میرزا جواد آقا گفته بود: خواهشِ شما را نمیپذیرم! همرزمان عبدالحسین برونسی که این ماجرا را نقل کرده اند، گفتهاند: بچههای تیپ نزد فرمانده رفتند و از وی خواستند تا برای تحقق این توفیق، برونسی به آیتالله دستور دهد تا امامت جماعت را قبول کند.
برونسی هم با لبخند خدمت آیت الله تهرانی رفت و گفت: حاج آقا دستور میدهم شما جلو بایستید؛ همین طوری با لبخند دستور میدهم! حاج میرزا جواد آقا هم فرمود: چشم فرمانده عزیزم.
نقل است که بعد از ادای جماعت، آیت الله تهرانی نزد فرمانده برونسی آمد و در حالیکه اشک از چشمانش سرازیر بود؛ گفت: دوستم عبدالحسین! از من فراموش نکنی؛ از جواد فراموش نکنی. فرمانده هم ایشان را در آغوش گرفت و گفت: حاج آقا! شما کجا و ما کجا؛ شما ما را فراموش نکنید. اما میرزا جواد آقا باز هم گفت: این تعارفات را بگذار کنار! فقط من این خواهش را دارم که از جواد یادت نرود.
و شاید همه این خواهشها برای آن بود که عارف الهی، مرحوم آیت الله میرزا جواد آقا تهرانی در آینده عبدالحسین برونسی، شهادت را میدید که البته همین هم شد.
در خدمت فرمانده بزرگ جنگ، «حاج عبدالحسین برونسی» هستیم!
یکی با موتور گازی آمد جلوی در مسجد، سلام کرد. جوابش را با بی اعتنایی دادم. دستهایش روغنی بود و سیاه. خواست موتور را همان جلو ببندد به یک ستون، که نگذاشتم. گفتم: اینجا نمی شه ببندی عمو! با نگرانی ساعتم را نگاه کردم. دوباره خیره شدم به سرکوچه. سه، چهار دقیقه گذشت و باز هم خبری نشد. پیش خودم گفتم: مردم رو دیگه بیشتر از این نمی شه نگه داشت؛ خوبه برم به مسوول پایگاه بگم تا یک فکری بکنیم. یک دفعه دیدم بلندگوی مسجد روشن شد و جمعیت، صلوات فرستادند! مجری گفت: نمازگزاران عزیز در خدمت فرمانده بزرگ جنگ، حاج عبدالحسین برونسی هستیم که به خاطر خرابی موتورشان کمی با تأخیر رسیدهاند!
با همین موتورسیکلت گازی که آمدهام، برمیگردم
به روایت فرزند شهید: «از دیگر ویژگیهای پدرم فروتنی ایشان بود. همردههای شهید برونسی میگویند در رفتارش اصلاً بین زمان بسیجی بودن و فرمانده تیپ بودن ایشان، فرقی وجود نداشت. اگر اشتباه نکنم در سال 1361 یا 1362 فردی پدرم را برای سخنرانی به مسجدی دعوت میکند. مجری آن برنامه، سخنرانی را برای زمانه بعد از نماز مغرب و عشاء تدارک میبیند، اما شهید برونسی به موقع به مسجد نمیرسد. آن زمان ذهنیتها اینگونه بود که میگفتند آقای برونسی حتماً با محافظ و بهترین اتومبیلها میآید. آن بنده خدا پشت در مسجد نگران ایستاده بوده که میبیند آقای برونسی با یک موتور گازی میآید. جمعیت هم به دلیل ازدحام اجازه نمیدهند ایشان به داخل مسجد برود. پدرم میگوید بنده برونسی هستم. بالاخره شخصی که ایشان را دعوت کرده بود شهید برونسی را میان جمعیت میبیند و کمک میکند تا بالا برود و سخنرانیاش را شروع کند. هنگام سخنرانی افراد ردیف جلو به ایشان میگویند بیا پایین و وقت مردم را نگیر؛ آقای برونسی فرمانده تیپ جوادالائمه(ع) میخواهد بیاید و سخنرانی کند که آنجا ایشان خود را معرفی میکند و میگوید من عبدالحسین برونسی فرمانده تیپ جوادالائمه(ع) هستم. پدرم در آن جلسه سخنرانی خوبی انجام دادند. موقع بازگشت، محافظان و دوستان شهید پیشنهاد میدهند ایشان با اتومبیل را برگردانند که نمیپذیرد و میگوید با همین موتورسیکلت گازی که آمدهام برمیگردم. شهید برونسی اهل خودنمایی نبود و اگر عنایتی از اهل بیت(ع) به ایشان میشد راضی نبود جایی آن را تعریف کند، حتی به مادرم میگفت راضی نیستم جایی تعریف کنید، صبر کنید تا پس از شهادتم ماجرا را بگویید.»
مگر قرار است به مرگ طبیعی از دنیا بروم که کفن بخرم؟!
در هوای داغ مکه به دنبال خرید کفش بودم که از دور، عبدالحسین را میبینم که به سمت من میآید. بعد از سلام و احوالپرسی متوجه میشود که عبدالحسین هم مانند من کفشهایش را حین طواف کعبه گم کرده است و حالا آمده بازار تا کفش بخرد. در همین حین، کفنهای «برد یمانی» را دست او دیدم و از او پرسیدم این کفنها برای کیست؟ عبدالحسین هم جواب داد که این کفنها برای مادرم، پدرم و همسرم است اما اسم خودش را نبرد. از او پرسیدم پس کفن شما کجاست؟ عبدالحسین جواب داد: مگر من میخواهم به مرگ طبیعی از دنیا بروم که برای خودم کفن بخرم؟ لباس رزم من کفن من است.»
فلانی! فردا مهمان ما هستی...
روز قبل از عمليات بدر، روحيه عجيبی داشت. مدام اشك میريخت. علت را كه پرسيدم، گفت: دارم از بچهها خداحافظی ميكنم چرا كه خوابی ديدهام. و ادامه داد: به صورت امانت برای شما نقل میكنم: در خواب، بی بی فاطمه زهرا (س) را ديدم كه فرمود: فلانی! فردا مهمان ما هستی، محل شهادت را هم نشان داد. همين چهارراهی كه در منطقه عملياتی بدر، محل فرود هلیكوپتر است و به طرف نفت خانه و جاده آسفالت بصره- الاماره میرود و من در همين چهار راه بايد نماز بخوانم تا وقتی كه به سوی خدا پرواز كنم و بالاخره نيز اين خواب در همان جا و همان وقتی كه گفته بود، تعبير شد!
گفت اگر در عملیات بدر، شهید نشدم، به مسلمانی من شک کنید!
به نقل از فرزند شهید: «با ایمانی که به خدا داشت، حتی وعده شهادت خودش را هم از حضرت زهرا(س) گرفت. اینگونه که همرزمان ایشان میگویند در عملیات «بدر» برای صبحگاه سخنرانی کرد و گفت: اگر در عملیات بدر شهید نشدم به مسلمانی من شک کنید! این ماجرا نشاندهنده سطح ارادت و یقین ایشان به اهل بیت(ع) است. ایشان میگوید در عملیات بدر در شرق دجله، منطقه هورالعظیم در چهارراه خندق شهید میشوم و همین اتفاق هم میافتد. همانگونه که اشاره کردم، آن امدادهای غیبی که کمک میکرد تا شهید برونسی گردان را از میدان مین رد کند به دلیل اعتقادی بود که به اهل بیت(ع) داشت.»
خودش خواست مفقودالاثر بماند
عبدالحسین برونسی ۲۳ اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر و درحالیکه فرماندهی تیپ ۱۸ جواد الائمه(ع) را برعهدهداشت، با اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. پیکر او همانگونه که خود خواسته بود، بدلیل شدت آتش دشمن، در منطقه ماند و 25 سال بعد در سال 88 با پیدا شدن بقایای آن در جریان تفحص، تشییع شد و در مشهد مقدس به خاک سپرده شد.
مردی که نماد یک حقیقت شد
سخن رهبر معظم انقلاب در وصف فضیلت این شهید، روشنگر است و تامل انگیز: «بسیار تکاندهنده است. آدم میبیند این شخصیتهای برجسته، حتی در لباس یک کارگر به میدان جنگ آمدهاند؛ این اوستا عبدالحسین بُرُنسی، یک جوان مشهدی بنّا که قبل از انقلاب یک بنا بود و با بنده هم مرتبط بود، شرح حالش را نوشتهاند و من توصیه میکنم و واقعاً دوست میدارم شماها بخوانید. من میترسم این کتابها اصلاً دست شماها نرسد. اسم این کتاب «خاکهای نرم کوشک» است؛ قشنگ هم نوشته شده. ایشان اول جنگ وارد میدان نبرد شده بود و بنده هم هیچ خبری نداشتم. بعد از شهادتش، بعضی از دوستان ما که به مجموعههای دانشگاهی و بسیج رفته بودند و با این جوان بیسواد- بیسواد بهمعنای مصطلح؛ البته سه، چهار سالی درس طلبگی خوانده بوده، مختصری هم مقدمات و ابتدایی و اینها را هم خوانده بوده- صحبت کردهبودند، میگفتند آنچنان برای اینها صحبت میکرده و حرف میزده که دلهای همه اینها را در مشت میگرفته. بهخاطر همین که گفتم، یک معرفت درونی را، یک ادراک را، یک احساس صادقانه را و یک فهم از عالم وجود را منعکس میکرده. بعد هم بعد از شجاعتهای بسیار و حضور در میدانهای دشوار، به شهادت میرسد. بهنظر من شهید برونسی و امثال او را باید نماد یک چنین حقیقتی بهحساب آورد؛ حقیقت پرورش انسانهای بزرگ با معیارهای الهی و اسلامی، نه با معیارهای ظاهری و معمولی. به هر حال هر چه از این بزرگوار و از این بزرگوارها تجلیل بکنید، زیاد نیست و به جاست.»
باید هجرت کنیم...
و اینک، فرازی از وصیتنامه این شهید عارف که حاکی از عمق بینش عرفانی او به زندگی و مرگ است:
«...حق را دریابید و پیش بروید این قرآن است. این پیام خدا است. و این رسالت خداست و این رسالت همه انبیا خداست باید هجرت کنیم.
رسول هدا میفرماید: این زندگی دنیا به منزله این است که انسان انگشت خودش را به آب دریا بیندازد و بالا بکشد. چقدر از آب دریا برداشتهاید؟ شما آیا به این رسیدهای که چقدر از آب دریا برداشتهای؟ باید شما خوب توجه کنید دنیا به منزله آخرت این جور است.
انسان باید بفهمد که عالم آخرت چقدر بزرگ است و نعمتهایی که در آنجا برای رهروان راه انبیا هست و به حرف و به زبان و به گفته، هیچکسی نمیتواند توصیف آنها را بکند. این چند روزه دنیا، قابل آن نیست که شما به گمراهی بروید و به این طرف و آن طرف بزنید...»
انتهای گزارش/