قسمت دوم خاطرات شهید «حمیدرضا ملایی»

راهکاری برای ترک دائمی گناه

دوشنبه, ۲۷ اسفند ۱۴۰۳ ساعت ۰۸:۵۵
هم‌رزم شهید «حمیدرضا ملایی» نقل می‌کند: «گفت: دعا کن که گناه نکنم! برای همین یک راهی رو بهم نشون بده. گفتم: عکس یکی از شهدا رو که پیکرش وضعیت خوبی نداره با خودت نگهدار! هر وقت خواستی خطایی کنی به اون نگاه کن!»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید حمیدرضا ملایی» نوزدهم مهرماه ۱۳۴۷ در شهرستان تهران به دنیا آمد. پدرش یوسف و مادرش معصومه نام داشت. دانش‌‏آموز اول متوسطه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و چهارم اسفندماه ۱۳۶۳ در شرق رود دجله عراق بر اثر اصابت گلوله تانک به سر، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای فردوس‌‏رضای شهرستان دامغان قرار دارد.

راهکاری برای ترک دائمی گناه

ماجرای اسارت

با اصرارهایم فرمانده راضی شد. با ماشین تدارکات راه افتادیم. تا روستای ممان و رسیدن پیش حمید و بچه‌ها چند ساعتی باید می‌رفتیم. سر یک جاده فرعی، پیاده شدیم و بقیه راه را با قاطر رفتیم. بعد از رسیدن و خوردن شام، سیاهه نگهبانی را می‌نوشتند. من هم جز آنها بودم. یکی از بچه‌ها گفت: «تپه پشت مسجد رو ببین. شیار بین اون رو دشمن مین گذاری کرده. اگه درگیری شروع شد، اونجا نباید بری.»

من و حمیدرضا بیدار ماندیم. دشمن وارد کانال بی‌سیم حمید می‌شد و ناسزا می‌گفت. بعضی اوقات هم تهدید به حمله می‌کرد. خستگی چشمانم، مرا به داخل کیسه خواب کشاند. بین خواب و بیداری بودم که با صدای انفجار گلوله آرپی‌جی بیدار شدم. با عجله کیسه خواب را پاره کردم و با حمیدرضا از مسجد زدیم بیرون. به حمیدرضا گفتم: «بچه‌هایی که رفتن مسلح بودن ولی ما چطوری بریم؟»

با صدایی ایستادیم. حمیدرضا گفت: «نیرو‌های خودی هستن. شاید هم مردم روستا اومدن دنبال ما.» پشت دیوار ایستادیم و او رفت. صدای سیلی محکمی دلم را لرزاند. نیرو‌های دشمن حمید را کشیدند طرف خودشان. خواستم فرار کنم، ولی افتادم. سر اسلحه را روی سرم احساس کردم. دستور حرکت دادند. بلند شدم. با خودم گفتم: «نکنه تیر خلاصی به من و حمیدرضا بزنن!» ایستادم و منتظر دستورشان ماندم. هر دو اسیر شدیم.

(به نقل از مهدی دارنده، هم‌رزم شهید)

بیشتر بخوانید: به دور مادر می‌چرخید و او را می‌بوسید تا راضی به رفتنش شود

ما مشت و مالمون تموم شد!

چند روزی می‌شد که ما را به زندان برده بودند. روزی دو سه بار به سراغمان می‌آمدند، کتک می‌زدند و شکنجه می‌دادند. چند نفر در یک جای کوچک بودیم. محمد، مشهدی بود و مرتضی، تهرانی. بهرام هم اهل بابل بود. با کمک پیرمردی که تازه به جمع ما آمده بود، خبر‌های خوبی به دستمان رسید. او گفت: «گروهک سازمان خبات ما رو اسیر کرده، رهبرشون جلال حسینیه!»

پرسیدیم: «چطور گروهکی هستن؟» گفت: «خبات به زبان کردی یعنی شورش، بیشتر فعالیتشون توی سردشت و بانه انجام می‌شه.» حمیدرضا صبور و آرام بود. بیشتر اوقات نماز می‌خواند و یا در سکوت فکر می‌کرد. نیرو‌های جدید را که آوردند، شدیم سه قسمت، بسیجی، سرباز و کرد.

هر روز یک تعداد به دیدنمان می‌آمدند. از حمیدرضا پرسیدم: «فکر می‌کنی این‌ها منافق هستن؟» او هم نمی‌دانست. به رئیس گروه‌مان گفتند: «همه پاسدار‌ها و بسیجی‌ها رو اعدام می‌کنیم.» حمیدرضا و من به حماقتشان خندیدیم. فردای آن روز او را برای کتک زدن و شکنجه دادن بردند. گفتم: «خدایا! خودت کمک کن!» چند ساعت بعد او را آوردند. با سر و صورت خونی، بی‌حال و بی‌رمق افتاده بود. با خنده و خونسردی گفت: «ما مشت و مال‌مون تموم شد! حالا نوبت شماست!» 

(به نقل از مهدی دارنده، هم‌رزم شهید)

قول شفاعت

از وقتی به دست گروه خبات در بانه اسیر شده بودیم، خبری از نیرو‌های خودی نداشتیم. عملیات که شد ما را به سلیمانیه عراق بردند. متوجه شدیم نیرو‌های دشمن عقب‌نشینی می‌کنند. برایشان کار می‌کردیم. بیشتر بیگاری بود. من و حمید نان می‌پختیم. گفتم: «معلومه این‌ها ما رو اعدام می‌کنن! اگه هر کدوم شهید شدیم قول بدیم اون یکی رو شفاعت کنه!» قبول کرد.

با صدای زندان‌بان، حرفمان ناتمام ماند. گفت: «آماده بشین! سرباز‌ها آزادن!» به حرفشان دلخوش نکردیم. من و حمیدرضا توی این نه ماه نقشه‌های زیادی از آن‌ها دیده بودیم. به وعده‌شان اعتماد نداشتیم. ما را به خاک ایران آوردند و شب در روستای مرزی خوابیدیم. حمیدرضا با لبخندی من را هم دلگرم کرد. صبح به روستای کانی ابراهیم رفتیم. ما را با یک ماشین تا نزدیک پایگاه ارتش بردند. هر دویمان آزاد شدیم.

(به نقل از مهدی دارنده، هم‌رزم شهید)

برای اسیرانی که زن و بچه دارن ناراحتم

مهمان‌ها یکی‌یکی خداحافظی کردند و رفتند. خانه خلوت‌تر شد، ولی حمیدرضا را ندیدم. دنبالش توی حیاط گشتم. از چند نفری سؤال کردم: «حمید رو ندیدین؟» کسی خبر نداشت. گوشه یکی از اتاق‌ها، کنار وسایل نشسته بود. گفتم: «تو اینجایی؟ چقدر دنبالت گشتم!» با کف دست اشک‌هایش را پاک کرد.

کنارش نشستم. خواستم او را از آن حال و هوا بیرون بیاورم که گفتم: «به‌خاطر اینکه از اسارت آزاد شدی و برات مراسم گرفتیم ناراحتی؟ اگه یکی برای من جشن می‌گرفت، خوشحال بودم.»

گفت: «برای اون‌هایی ناراحتم که زن و بچه دارن و هنوز اسیرن! برای اون‌هایی که خونواده‌هاشون چشم به راه برگشتن اون‌هان!»

(به نقل از خاله شهید)

راهکاری برای ترک گناه

از سنگر که بیرون آمدم، دنبالم دوید. صدایم زد. ایستادم و گفت: «دعا کن که گناه نکنم! برای همین یک راهی رو بهم نشون بده!» گفتم: «بچه‌جان! تو که سنی نداری.» هروقت که به سنگرشان می‌رفتم، دست بردار نبود. اصرارهایش خسته‌ام کرده بود. باید یک‌طوری راضی‌اش می‌کردم. گفتم: «عکس یکی از شهدا رو که پیکرش وضعیت خوبی نداره با خودت نگهدار! هروقت خواستی خطایی کنی به اون نگاه کن!» دوباره که او را دیدم، با خوشحالی پیشم آمد و گفت: «راهتون به دردم خورد. این‌طوری دیگه آدم گناه نمی‌کنه.»

(به نقل از رمضان حاجی‌قربانی، هم‌رزم شهید)

وظیفه ما است که به خانواده شهدا سر بزنیم

رفتن موسی، اوضاع و احوالش را به هم ریخت. مادر دلداری‌اش داد. حمیدرضا گفت: «می‌خوام برم جبهه! پیش خونواده موسی دشتی برو و به اون‌ها سر بزن!»

گفتم: «دوباره می‌خوای بری؟»

جواب داد: «آره! یادتون باشه پدر این بچه‌ها برای دین، جونش رو از دست داد. باید به اون‌ها سر بزنین! این وظیفه همه ما است!»

(به نقل از خواهر شهید)

نباید اسراف کنم

کفش‌هایش را برداشت تا بپوشد. به شوخی گفتم: «با این‌ها می‌خوای بری؟ همه بابات رو می‌شناسن. خوبیت نداره خاله‌جان!»

جدی گفت: «مگه چه عیبی داره؟» وضع مالی پدرش خوب بود ولی حمید ساده لباس می‌پوشید.

پرسیدم: «با این پولی که بابات داره نمی‌خوای کفش نو بخری؟»

گفت: «حرف‌تون درسته! ولی خیلی‌ها نمی‌تونن همین رو بخرن. من باید مثل اون‌ها لباس بپوشم، اون‌هایی که ندارن. نباید اسراف کنم.»

(به نقل از خاله شهید)

 

انتهای متن/

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده