دستش را برای دعا به آسمان برد: «اللهمالرزقنا شهاده»
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید علی مطهرینژاد» بیست و سوم اسفندماه ۱۳۴۵ در شهرستان دامغان چشم به جهان گشود. پدرش حسین و مادرش سکینه نام داشت. تا پایان دوره متوسطه در رشته تجربی درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و نهم تیرماه ۱۳۶۶ در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش به سر و گردن، شهید شد. مدفن او در گلزار شهدای فردوسرضای زادگاهش واقع است.
نه سال انتظار کشیدیم تا پلاکش را برایمان آوردند
داشتند شهیدی را داخل قبر میگذاشتند. با حسرت نگاهی کرد و گفت: «خوش به حالش! کاش من جای اون بودم!» گفتم: «این چه حرفیه؟ انشاءالله ...» نگذاشت حرفم را تمام کنم که گفت: «راست میگی، این چه حرفیه؟ کاش اصلاً جنازهای برای تشییع نداشته باشم!» نه سال انتظار کشیدیم تا استخوانها و پلاکش را برایمان آوردند.
(به نقل از برادر شهید)
دستش را برای دعا به آسمان برد
توی اتاقک مخصوص مخابرات سپاه کار میکرد. سراغش رفتم. سرش خیلی شلوغ بود. تلفن پشت تلفن. مجبور شدم صبر کنم. بدون خستگی، بادقت و حوصله جواب تلفنها را میداد. وقتی سرش خلوت شد، با هم احوالپرسی کردیم. نگاهم به دیوار افتاد. به شوخی گفتم: «نبینم روزی که عکس نازنینت رو به دیوار بزنن! فکرش رو بکن اگه یک روز عکست رو روی دیوار بزنن چه شود!»
چشمهایش از خوشحالی برق زد. دستهایش را بالا برد و گفت: «اللهم ارزقنا!» خیلی طول نکشید که عکسش توی یک قاب طلایی روی دیوار اتاقک، به همه نگاه میکرد.
(به نقل از مرتضی کاشفی، همکار شهید)
فهمیدم چرا علی از او فرار میکرد
کلاس چهارم ابتدایی بود. بعد از مدرسه یکی از دوستانش درِ خانه آمد. از من خواست او را صدا کنم. سراغش رفتم. گفتم: «علی! دوستت کارت داره.» گفت: «نمیرم.
پرسیدم: «چرا؟»
گفت: «دوست ندارم.»
گفتم: «معطلته! گناه داره!» ولی فایدهای نداشت. ناچار به دوستش گفتم: «ببخشید! علی الان دستش بنده، بعداً میاد.» چند بار دیگر هم دنبال علی آمد، ولی باز هم برادرم جلوی در نرفت. بعد از مدتی همان شخص را به جرم دزدی دستگیر کردند. آن وقت بود که فهمیدم چرا علی از او فرار میکرد.
(به نقل از خواهر شهید)
انجام وظیفه با خالهبازی فرق داره!
یازده ساله بود. شبها از طرف جهاد در خیابان فردوسرضا کشیک میداد. یک شب خالهام مهمان ما بود. غروب علی یک دست لباس بسیجی را به خانه آورد و گفت: «آبجی! زودتر اینا رو کوتاه کن واسه شب باید بپوشم.» به کمک خاله مقدار زیادی از لباس را قیچی کردم تا اندازهاش درست شد. با خوشحالی آنها را پوشید و از ما خداحافظی کرد. وقتی میخواست برود، خالهام به شوخی گفت: «علیجان! مواظب باش! امشب میخوام بیام اونجا، تو رو بگیرم زیر چادرم و بیارمت خونه.» علی هم به شوخی جواب داد: «اگه تیر خوردی گله نکنی!» خاله گفت: «واقعاً علیجان؟!» علی با اطمینان گفت: «آره خاله! واقعاً! انجام وظیفه با خالهبازی فرق داره.»
(به نقل از خواهر شهید)
دغدغهمند بود
نزدیک عید به خانه مادرم رفتیم. علی را برداشتیم و رفتیم بازار. به خانه که برگشتیم، هرکس هرچه خریده بود، به مادر نشان داد. مادر از علی پرسید: «تو چی خریدی؟»
علی گفت: «هیچی!»
مادر گفت: «چرا مادرجان! پول که همراهت بود!»
علی گفت: «اونها هم اگه میتونستن به کسانی که پول ندارن فکر کنن، چیزی نمیخریدن!»
(به نقل از خواهر شهید)
فکری که در ذهنش جرقّه زد
پیکرهای پاک شهدای هفتم تیر روی دستهای مردم تهران تشییع میشد. در میان مردم عزادار، علی هم با پیراهن سیاه به پهنای صورت اشک میریخت. سیل جمعیت همچنان او را جلو میبرد. ناگهان فکری در ذهنش جرقّه زد. در یک لحظه از روی تنه درختی بالا رفت و فریاد زد: «مرگ بر بنیصدر!» بعد از روی درخت پایین آمد تا کسی او را نشناسد. حالا دیگر مردم هم یک پارچه داد میزدند: «مرگ بر بنیصدر! مرگ بر بنیصدر!»
(به نقل از خواهر شهید)
انتهای متن/