وعده امام خمینی(ره) به یکی از شهدا
به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید مجتبی مطلبینژاد» پنجم فروردین ۱۳۴۷ در روستای فرات از توابع شهرستان دامغان چشم به جهان گشود. پدرش امرالله، کشاورزی میکرد و مادرش منور نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. طلبه بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. سیام اسفندماه ۱۳۶۶ در ماووت عراق بر اثر اصابت ترکش به سر و سینه، شهید شد. مزار وی درگلزار شهدای زادگاهش واقع است.
ارباب حیرت زده به مجتبی نگاه میکرد
مجتبی به آسمان نگاه میکرد. نگاهش را به صحرا انداخت و دور تا دور خود را ورانداز کرد. نفس راحتی کشید. هنوز تاریکی اول صبح، زمین را پوشانده بود. رو به پدر کرد و گفت: «بابا خیالتون راحت باشه که دیگه سیل نمیتونه به دیم صدمه بزنه. من رفتم برای نماز صبح و چای، شما هم بیا.» خیلی سریع خودش را به آلونک آن طرف دیم رساند. باز در پناه آلونک، نگاهش را به آسمان نیمه روشن و نسیم خنک صحرا سپرد و نماز صبح را شروع کرد. از دور، سایه مردی دیده میشد که نزدیک میآمد.
امرالله شناختش. کسی نبود غیر از ارباب. سراسیمه خودش را به امرالله رساند. به دیواری که بین دیم و سیل چیده شده بود، نگاهی کرد و گفت: «امرالله! چند نفری جلوی سیل را گرفتین و این سیلبند رو چیدین؟» پدر اشارهای به مجتبی که در زیر آلونک بود کرد و گفت: «من و مجتبی.» ارباب متعجب شد. به قد و بالای مجتبی نگاهی کرد و گفت: «همین؟ با این بچه جلوی سیل را گرفتی؟» پدر گفت: «این بچه نیست! مردانه پا به پای من ایستاد و تا صبح کار کرد!» ارباب حیرتزده به مجتبی نگاه میکرد که مجتبی برای آوردن چای به کنار آتش رفت.
(به نقل از برادرزاده شهید)
بیشتر بخوانید: سالهاست که با ثانیههای ساعتم خاطرات مجتبی را مرور میکنم
جای زخم پشههایی که بعثیها پرورش دادن!
آن روز داخل حجره نشسته بودم که مجتبی داشت لباس عوض میکرد. زخمهای روی بدنش، توجهم را جلب کرد.
پرسیدم: «مجتبی! این زخمها چیه روی بدنت؟»
مجتبی خیلی سریع لباسش را پوشید و خندید و گفت: «جای زخم پشه است!»
گفتم: «پشه؟» ولی به نظر نمیآمد زخم پشه باشه. ادامه داد و گفت: «جای زخم پشههایی است که بعثیها پرورش دادن!»
(به نقل از اسماعیل رنگریز، دوست شهید)
وعده امام خمینی(ره) به یک شهید
سال ۱۳۶۶ ما از طلبههای حوزه رسالت قم بودیم. با این تفاوت که خیلی رابطه خوبی با درس و کتاب نداشتیم. بیشتر اوقات درگیر خبرهای جبهه و دوستان جهادیمان بودیم. به ویژه مجتبی. طوری که با بچههای مدارس دیگر هم که از جنس خودمان بودند در ارتباط بودیم. یکی از آنها سبزواری باصفا و بامعرفتی بود به نام آقای عربشاهی که از مدرسه علمیه جهانگیرخان قم به دیدنمان میآمد. او در لشکر۵ نصر، جزء نیروهای اطلاعات عملیات محسوب میشد.
در یکی از همان شبهای پر شور و شعور حجره کوچکمان در مدرسه رسالت، عربشاهی به دیدنمان آمد. با حسرت و کمی ناراحتی گفت: «همه دارن میرن جبهه و ما رو جا میذارن!» گفتم: «حوزه، رفتن بچهها به جبهه رو محدود کرده تا از درس عقب نمونن. فقط کسانی میتونن برن که نامه اعلام نیاز از طرف یگانهای ارتش و سپاه داشته باشن.»
گفت: «آره میدونم! فردا میرم از لشکر۵ نصر نامه میارم و عازم میشم.» گفتم: «حالا که داری میری، اسامی ما رو هم بده و نامه بگیر.» عربشاهی رفت و دو سه روز بعد در یکی از همان شبها، در سکوت و خواب حجرههای نیمه روشن مدرسه، مهمان ما بود. بعد از اقامه نماز صبح با نشاط و خوشحالی گفت: «دیشب خواب امام خمینی(ره) را دیدم و با ایشان دردودل کردم و ایشان منو مورد لطف قرار دادند و گفتند: «غصه نخور، تو هم شهید میشی!» به حال عربشاهی بسیار غبطه خوردم. او با نامه آمده بود. قصه نامه را برای بچههای داوطلب گفتم اما انگار تعدادی از آنها آماده اعزام نبودند.
به یاد مجتبی افتادم که بسیار مشتاق حضور در جبهه بود. با او مطرح کردم. قرار شد اسم او را جای اسم شخص دیگری بنویسم. آن زمان دستگاه تایپ کم بود و برای این کار نیاز به زمان زیادی بود. به هر ترتیب ما سه نفر، اسممان در لیست نیروهای اطلاعات عملیات قرار گرفت و راهی جبهه شدیم و به لشکر ۵ نصر رفتیم. عربشاهی از ما جدا شد. ما ماندیم تا دورههای آموزشی ویژه اطلاعات را بگذرانیم، زیرا تا آن زمان کار اطلاعاتی نکرده بودیم. از آنجا ما را به جزیره مجنون، خط پدافندی بردند تا با کار آشنا شویم. کارمان شناسایی از بالای دکل دیدهبانی بود. نزدیک دکل که شدیم نگاهمان را بالا بردیم. چشممان به پرندگانی افتاد که در حال پرواز بودند. ارتفاع دکل هفتاد متر بود.
من و مجتبی به هم نگاه کردیم و آب دهانمان را فرو بردیم. از دکل بالا رفتیم. حالا در اتاقک دکل، ما بودیم و صدای پرندگان و سکوت نیزار و دوربینهای دیدهبانی و صدای پای ملائک و عطر خوش وصل و نگاه من به مجتبی و مجتبی به من. در همان روزهای نگهبانی و انتظار، من و مجتبی در اتاقک دکل، خبر شهادت عربشاهی به گوشمان رسید. بعد از پایان دوره، ما را به منطقهای که او بود بردند و یک ماه در آنجا مستقر شدیم. در نهایت مقدمات عملیات بیتالمقدس سه در ارتفاعات گوجار فراهم شد و من و مجتبی راهی شدیم. او بسیار خوشحال بود، چراکه خوب میدانست لحظه دیدار نزدیک است.
بیست و سوم اسفندماه، من و مجتبی در دو گروه جدا از هم در عملیات حضور داشتیم. در همان دو راهی که تقدیر به وسعت ملکوت میانمان جدایی انداخت. در آغوش گرفتمش و به دور از چشم تمام عالمیان به او گفتم: «مجتبی! قرارمان یادت نرود!» او مثل همیشه لبخند زد و رفت. من مجروح شدم و در راه ماندم.
(به نقل از محمدحسن مظهری، دوست شهید)
یادگاریهای جنگ
عملیات خیبر تمام شده بود، اما یادگاریهای زیادی بین خانواده از خودش بجا گذاشته بود. زخمهای بدن مصطفی یکی از همانها بود. زخم ترکشها، زخم گازهای خردلی که استنشاق کرده بود. ممکن بود این زخمها هر زمان دوباره سر باز کند و عفونت کند. حالا مجتبی باید با پول کمی که دارد هم درس بخواند هم برای برادرش چسبهای ضد حساسیت تهیه کند. هر داروخانه هم به هر فرد فقط یک چسب زخم ضد حساسیت میداد. برای اینکه زمان جنگ بود و تحریم و به شدت دارو کم بود. پس یکی از کارهایی که من، مجتبی و ابوالفضل در اوقات بیکاریمان انجام میدادیم، رفتن به داروخانههای قم و خریدن چسب برای مصطفی بود.
(به نقل از رضا خراسانینژاد، دوست شهید)
اولین سخنی که بر زبان امام(ره) جاری شد، دلهایمان لرزید
ما طلبههای بسیجی با خبر شدیم که به دیدار امام(ره) خواهیم رفت. پاییز برایمان جلوه دیگری یافت و رنگهایش همه از جنس نور شد. من و ابوالفضل توانستیم برای خودمان عمامه تهیه کنیم، چراکه طلاب همه باید با لباس فرم بسیج و عمامه به حضور امام(ره) میرسیدیم، اما هنوز مجتبی کاری نکرده بود. محل تجمع، مصلای قم بود که هنوز ساخته نشده بود.
داخل مصلی یک میز بزرگ برای نوشتن و چند قوطی رنگ و یک توپ پارچه سفید قرار داشت. بچههایی که عمامه نداشتند از آن پارچه برای عمامه استفاده میکردند. مجتبی هم از آن پارچه برداشت. روز موعود به جماران رسیدیم. یک دنیا عظمت در آن مکان کوچک تعریف شده بود، اما صد حیف که ما دیر رسیدیم و زمان ملاقات به پایان رسیده بود. حاج آقا ذوالنور، فرمانده تیپ ۸۳ امام جعفر صادق(ع) از مسئولان دفتر حضرت امام(ره) خواهش کردند که امام(ره) بیایند و بچهها ایشان را ببینند. دفتر، خبر را به امام(ره) دادند و ایشان پذیرفتند و آمدند.
چشممان که به ایشان افتاد، بیاختیار اشکهایمان جاری شد. دلمان در قفس تنگ سینههایمان جای نمیگرفت. آتش درونمان شعلهور شده بود. اشکها همچنان بیاختیار فرو میریخت. زبانها فریاد بود. اولین سخنی که بر زبان امام(ره) جاری شد، دلهامان لرزید و پاهایمان شکست. بیقراریمان پایان یافت و آرام شدیم. برایمان دعا کرد و آرام گذشت. نگاهمان خیره به راهی مانده بود که میرفت.
از آن لحظات که دعایمان کرد، از پس اجابت هر دعا، دیوانهوار به دنبال نور وجودش میگشتیم. از بالکن جماران خارج شد. هر کدام از ما عمامهاش را برای تبرک به سوی ایشان میانداخت. مجتبی باشوقتر عمامهاش را انداخت. پس از سالها حلاوت آن دیدار پاییزی را فراموش نمیکنم.
(به نقل از رضا خراسانینژاد، دوست شهید)
انتهای متن/