سردار شهید «محمد جعفرجو»؛ یار «چمران»، فرمانده شجاع گردان «گیلانغرب»
به گزارش نوید شاهد، نهم بهمن 1365، خاک گرم و خونرنگ شلمچه، مقتل و معراجگاه شهیدی دیگر از دلیرمردان دشت عشق و بلاجویان دشت کربلایی در «کربلای 5» شد: سردار شهید «محمد جعفرجو» فرمانده رشید و شجاع گردان تیپ ذوالفقار لشکر 27 محمد رسول الله (ص) و گردان گیلانغرب که اسوهی خلوص و تقوی و تواضع بود و در عین فرماندهی، الگوی اخلاق و معنویت و عرفان، شهیدی که وصیتنامه او اوج بلوغ معنوی و معرفت او به مقام شهادت و نمودار اوج وارستگی و خلوص او در بندگی خدا و در سلوک عارفانه و سیر الیالله است.
معلمش، به مادر گفت: «محمد در کلاس، حواسش پرت است»!
محمد جعفر جو در ۲۱ اسفند سال ۱۳۴۰ چشم به جهان گشود. دوران ابتدایی را در مدرسه صبا ( علم و دین ) و دوران راهنمایی را در مدرسه داریوش ( شهید قرنی) در منطقه »کارخانه قند» ورامین سپری کرد و پا به دوران دبیرستان گذاشت و در دبیرستان شهید شیرازی تا سوم دبیرستان در رشته حسابداری ادامه تحصیل داد.
قبل از پیروزی انقلاب، همراه با دوستانش در پخش اعلامیههای امام خمینی (ره) و شرکت در جلسات فعالیت میکرد و بعد از پیروزی انقلاب و با تشکیل بسیج نیز فعالیت خود را در این نهاد مقدس آغاز کرد. تا اینکه جنگ تحمیلی آغاز شد تا عیار و معیار شناساندن مرد از نامرد باشد. جنگی که قرار بود سرنوشت محمد را رقم بزند.
به نقل از خواهر شهید: «محمد در سر کلاس همیشه به یاد جبهه بود تا اینکه معلم مادرم را خواسته و از علت حواسپرتی محمد می پرسد و ما درآنجا متوجه شدیم که محمد دلش هوای جبهه را کرده است.»
مادر! فکر من در جبهه است. اینجا نیست!
معلمش میگفت: «فکر و ذهنش خوب است، امّا حواسش جایی دیگری است.» و درست فهمیده بود. محمد، جسمش در خانه و کلاس و شهر اما دلش جای دیگر بود. به مادرش میگفت: «فکر من آبادان است، جبهه است.»
این طور بود که سوم دبیرستان درس را رها کرد و با اصرار از مادرش خواست تا اجازهاش را از پدرش بگیرد. مادر «محمد»، پدرش را راضی کرد که با امام جمعه شهر مشورت کند، تا تصمیم نهایی را بگیرند.
پس از موافقت امام جمعه، محمد از پایگاه بسیج ورامین، واقع در خیابان دادگاه سابق، راهی جبهه شد و در عملیاتهای مختلف شرکت کرد.
در کنار «شهید دکتر چمران» در «ستاد جنگهای نامنظم»
به این ترتیب، محمد که کلاس درس را نیمه تمام گذاشته و در رشته حسابداری سال آخر دبیرستان تحصیل میکرد، به جبهه رفت تا دوره جنگهای نامنظم را به سرپرستی شهید عزیز دکتر چمران آموزش ببیند. پس از این، در درگیریهای خرمشهر حضور داشت و جزو مدافعان این شهر خونین غیرت و استقامت بود.
از «فتح خرمشهر» تا «خیبر»، از «فتح فاو» تا «کربلای 5»
بعد از فتح خرمشهر و عملیاتهای «فتح المبین» و «بیت المقدس»، در عملیات «رمضان» شرکت کرد و در همان سال به عضویت سپاه درآمد. او بیشتر وقتش را وقف بسیج کرده بود. او در ادامه، در عملیاتهای بزرگی از جمله «والفجر مقدماتی» مسئول دسته از گردان کمیل لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص)، سال ۶۱ در عملیات «والفجر یک»، مسئول دسته از گردان مقداد لشگر ۲۷ حضرت رسول، سال 62 در عملیات «خیبر»، مسئول گروهان گردان قائم لشگر ۱۰ سید الشهدا، سال 63 در عملیات «بدر»، مسئول گردان آرپی جی تیپ ذوالفقار از لشکر ۲۷ محمد رسول الله، سال 64 در عملیات «والفجر ۸» معاون گروهان از گردان حمزه لشگر ۲۷ حضرت رسول، و در عملیاتی در سال ۶۴ که در همین عملیات مجروح گشت و پس از بهبودی نسبی در عملیات «کربلای ۱» معاون گروهان از گردان حمزه از لشگر ۲۷ حضرت رسول و در عملیات «کربلای 5» معاون گروهان از گردان حمزه از لشکر ۲۷ حضرت رسول بود که در همان عملیات به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
با لباس خاکی سپاه، دنبال عروس خانم رفت!
در شهریور سال ۱۳۶1 محمد با بانویی مومنه و متدین ازدواج کرد که یک دختر و یک پسر بنام سعید، حاصل این پیوند پاک بود. روایت خواهر شهید از ازدواج او را بشنویم: «موقع عروسی، خوب به یاد دارم که برادرم با جشن و خرید برای عقد و مهمانی مجلل و مفصل، موافق نبود. چون فرزند اول خانواده بود، پدرم خیلی دوست داشت مراسم را باشکوه برگزار کند ولی محمد به پدرم سفارش میکرد که خانوادههایی هستند که به این پول احتیاج دارند. عروسی را با جمعیتی مختصر و خرجی کم برپا کردیم. در شب عروسی، دعای توسل و نماز جماعت بر پا شد . برقها بیشتر خاموش بودند تا روشن. محمد با لباس سپاه و خاکآلود به دنبال عروس خانم رفت. چرا که میگفت: «باید همسرم بداند که من همیشه در کنار خاکهای جبهه بودهام و هستم.» سه روز بعد از عروسی، محمد تصمیم گرفت به جبهه برود و به مدت شش ماه به جبهه رفت چون خیالش راحت بود که همسرش در کنار خانواده در امنیت و آرامش است.»
محمد، بیشتر اوقات در جبهه بود و حتی زمان تولد پسرش هم نتوانست در کنار همسرش باشد و در حالی که ۱۴ روز از تولدش میگذشت، به مرخصی آمد و سه چهار روز ماند و رفت.
از روی تخت بیمارستان، پدر را راضی کرد به جبهه برود!
و ادامه روایت: «محمد در عملیات فاو از ناحیه چشم مجروح شد و به مدت یک ماه در بیمارستان سپاهان اصفهان بستری بود. کسی از حالش خبر نداشت تا اینکه ما بوسیله یکی از دوستانش متوجه شدیم.
چه روز سختی بود، دیدن برادر بعد از چند ماه آن هم در بیمارستان . خلاصه محمد بعضی از ما را شناخت. شاید از روی مهر و محبت شناخت چونکه ضربه سختی خورده بود و چشمان او پانسمان بودند. محمد فکر نمیکرد که چشم او دیگر بینایی ندارد و امیدوار بود که وقتی پانسمان را باز می کند کاملا خوب شده باشد، اما زمانی که موقع باز کردن پانسمان فرا رسید در آیینه دید که چشمانش دیگر بسته نخواهد شد و دید خوبی هم ندارد، چونکه پلک محمد پاره شده بود و با پیوند پلک کوتاه شده و دیگر روی هم نمی رسیدند .
بعد از مجروحیت در عملیات فاو، محمد رو به پدرم کرد و گفت: بابا حالا من اینجا هستم، شما برو بسیج و از طرف بسیج محله، خودت را معرفی کن و به جبهه برو، خوب است که شما هم آب و هوایی عوض کنی. آنقدر برای پدرم صحبت کرد تا پدرم را راضی کرد برای اولین باربه جبهه برود. پدرم در منطقه مریوان سردشت به مدت شش ماه دوره دید.»
از پشت تلفن گفت: تا شش روز دیگر میآیم. و آمد! اما....
«هنگامیکه برادرم خیالش راحت شده بود که پدرم واقعاً در جبهه ماندنی است تصمیم گرفت همسرش را به منطقه اندیمشک ببرد . سعید در آن زمان چند ماهه بود. در آنجا با یکی از بچههای ورامین در یک منزل مسکونی زندگی میکردند. مدتها گذشت و محمد در جبهه بود. ازمنطقه تلفن زدند؛ برادرم محمد بود. نمیدانم چرا آنقدر آن روزها اضطراب داشتم . نفهمیدم چگونه خودم را به تلفن رساندم . همگی صحبت کرده بودند. نوبت من رسید. متوجه شدم صدای محمد تغییر کرده است. هرچه خواستم حالش را بپرسم گفت: چیزی نیست. بیشتر نگران شدم. ظاهراً از بیمارستان زنگ زده بود. صدای درون تلفن شلوغ بود. گفت تا شش روز دیگر می آیم و سریع گوشی تلفن را قطع کرد. چند روز بعد و به قول خودش، شش روز دیگر آمد اما بر روی دست آمد!...»
که شهیدان کهاند اینهمه خونین کفنان؟!...
سرانجام، محمد، پس از 6 سال حضور مداوم در جبهه و شرکت و مسئولیت در تمامی عملیاتها، به آرزوی خود رسید و در ۹ بهمنماه سال ۱۳۶۵ در منطقه «شلمچه» در جریان عملیات «کربلای ۵» به دیدار حق واصل گشت. خواهر شهید نقل کرده است: «پیکر پاک و مظلومانه برادرم در اثر اصابت ترکش بر قلبش در عملیات کربلای ۵ مجروح شد. برادرم را به بیمارستان صحرایی بردند. به خاطر خون زیادی که از بدنش رفته بود در هنگام عمل جراحی، دیگر چشم به این جهان باز نکرد و به درجه رفیع شهادت نائل آمد.»
راه را سیدالشهدا (ع) برای ما روشن کرده است...
و مرور بخشهایی از وصیتنامه شهید، نشانگر روح بلند و متعالی اوست در قله درک معنای شهادت در راه خدا و اوج بندگی و سلوک معنوی او که کرامت شهادت در راه محبوب، جز بدین طهارت و طیران روحانی و ربانی، حاصل نگردد:
«خداوندا! سوگند به تو و حقانیت تو، راهی که من پیشه کردم، جز رسیدن به تو نیست و شهادت میدهم که تو خدای من و تنها تو هستی عادلترین عادلین.
خدایا! سوگند میخورم که تو هستی خدای یگانه و من به یگانه بودن تو پی بردهام.
خدایا! تو را سوگند میدهم که نایب بر حق مهدی موعود، قائم منتظر (عج)، حضرت امام خمینی عزیزمان را، نور چشم مستضعفین و تپش قلب فرزندان یتیم شهدا و توان زانوان رزمندگان را تا انقلاب و ظهور صاحب اصلی ما، حضرت مهدی (عج) سلامت بدار.
از عمر بیقابل و هیچ ما بردار و بر عمر گهربار ایشان بیافزا و همچنین یاران واقعی اسلام را محافظت بفرما.
خدایا! ملت شریف زاده ما را همچنان مقاوم و مستحکم بدار، تا همانطور که تاکنون اسلام را یاری نمودهاند، یاری کنند تا دین خدا نصرت یابد و به جهان مظلومین صادر گردد.
خدایا! من نتوانستم آنچنان که باید تو را بشناسم، ولی با این حال از تو میخواهم مرا در صف آنان قرار دهی که در روز قیامت در کنار آل محمّد (ص) هستند، و من را با این گناهان که اگر بگویم یا بنویسم، در هر دادگاهی، هر چند آن دادگاه، عادل هم نباشد محکوم میشوم و باید مجازات شوم، ولی خدایا یک جمله باید بگویم و مینویسم و میخوانم که خودت فرمودهای: «بندهام! بیا من قبولت میکنم»، خدایا از من گناهکار، آمدن، از تو هم قبول کردن از روی لطف و کرمت.
خدایا من به این امید آمدم که گفتی بخوانید مرا تا استجابت کنم شما را، خدایا خواندم تو را! استجابتم بفرما.
مردم شریف زاده، امروز روز یاری اسلام است. روز یاری حسین (ع) است.
تو را به خدا دست از تفرقه بردارید و به دنبال دنیای مادی نروید. رهرو امام باشید و از امام جلوتر نروید. به خانواده شهدا سرکشی کنید و از آنها پشتیبانی کنید.
من افتخار می کنم که در جامعه ای زندگی کردم که از وقتی بد و خوب را شناختم رهبر و امام آن جامعه فرزندی از سلاله دخت نبی اکرم صل الله علیه وآله فاطمه زهرا سلام الله علیها است و وجود ایشان باعث شد تا از اعماق خلافکاری و زندگی حیوانی به زندگی شرافتمندانه و راستی رسیدم. از آن جهت که زبان گروهی کج فهم و منافق را ببندم این مطالب را مینویسم.
من نه به زور و نه به تهدید، این راه را انتخاب کردم بلکه سالها پیش سالار شهیدان حسین بن علی (ع) راه ما را با بیان حدیث: ( ان الحیوه عقیده و جهاد، زندگی عقیده است وجهاد) روشن کرده است و امام، زندگی را به ما آموخت و من راه خود را با شناخت قبلی انتخاب کرده ام. امروز هرکسی غیرت دارد هر کسی ادعای مردانگی دارد، باید به ندای امام لبیک گوید. امروز حسین زمانه (امام خمینی) حجت را بر همه ما تمام و همگی را دعوت به دفاع از اسلام کرده و بر همه است که با تمامی وجود فرمان او را که فرمود اسلام در خطر است را حس کنیم و بر دفاع از اسلام همت کنیم نه در شعار بلکه در عمل این وظیفه را عامل باشیم...»
انتهای گزارش/