دفترچهای که ۳۸ سال ناخوانده باقی ماند!
به گزارش نوید شاهد؛ به نقل از روابط عمومی حوزه هنری انقلاب اسلامی، «شب خاطره» این ماه، در آستانه سالگرد عملیات والفجر ۸ و نقش تاثیرگذار گردان شهادت لشکر ۲۷ محمدرسولالله، با حضور همسر و مادر شهدای بزرگوار و سه نفر از رزمندگان این گردان برپا شد. بر اساس این گزارش، بعد از تلاوت آیاتی از قرآن و پخش سرود ملی، راویان به ترتیب برای خاطرهگویی روی سن آمدند.
احمد کریمی، راوی نخست این برنامه ضمن گرامیداشت یاد و خاطر شهدای دفاع مقدس و فرماندهان گردان شهادت طی سخنانی گفت: جنگ یک اتفاق خیلی سخت برای هر کشوری است، یعنی تعیین کننده آینده هر آن کشور درگیر است، چه غالب شود چه مغلوب. کشور ما مسثنتی از این ماجرا نبود، ما در شرایطی وارد جنگ شدیم که دستمان خالی بود، سپاه و بسیج تازه تشکیل شده بود، ارتش رژیم گذشته از بین رفته و پاکسازی شده بود و عراق در آن زمان قدرت و ارتش شماره یک منطقه بود که از تمام دنیا از شرق تا غرب به آن کمک میکردند. کشورهای عربی، به عراق پول، امکانات و اطلاعات میدادند و کشورهای درجه دو و سه به عراق نیرو اعزام میکردند.در مقابل، ما یک کشور تنها متکی به ایمان به خدا بودیم. بیشتر بچههایی که در جنگ بودند، در محدوده ۱۵ تا ۲۵ سال، نوجوان و جوان بودند و این بچهها چنان حماسهای خلق کردند که به واسطه آن، هنوز که هنوز است این مملکت روی پای خود ایستاده است.
وی در ادامه به خاطرهای از شهید حیدر دستگیر پرداخت و بیان کرد: این خاطره دو پیام دارد، عملیات کربلای ۵ و واحد آرپیچی، (کادر گردان شهادت و واحد ارپیچی تقریباً یکی بود)، فکر میکنم هفته دوم بود، در حال رفتن به عملیات بودیم. از کانال ماهی، از عقبه که راه افتادیم، جادهای بود که میرسید به سه راهی معروف به شهادت. مجید صبری، برادر بزرگوارمان به من گفت احمد باید نیروها را سریع به خط ببرم. یک خاکریزهایی بود به نام خاکریزهای مقطعی که ما باید آنجا عملیات میکردیم. به همین دلیل مجید به من گفت من باید نیروها را سریع ببرم. شب بود و آتش دشمن هم مستدام و ممتد روی آن منطقه میریخت. مجید صبری گفت حواست به حیدر باشد و حیدر جا نماند، عقب نماند.
کرمی با این توضیح که حیدر سالهای گذشته ترکشی به سرش خورده بود و نصف بدنش فلج بود (یک پا و یک دستش را همچنان میکشید) و نمی توانست بدود و در صحبت کردن کند بود و تنها سلاحی که میتوانست حمل کند یک کلاش بود، افزود: من با حیدر سلانه سلانه آمدیم در جاده کانال. به سه راه شهادت که رسیدم، گفت «از هیچی تو این دنیا نترس. اگر خدا بخواهد هیچ اتفاقی برای تو نمیافتد، این خمپارهها و ترکشها که میبینی، الکی سرت را پایین نیاور. من یک بار به آن دنیا رفتم و برگشتم، من در کما بودم، ولی الان اینجا هستم چراکه خدا نخواسته است، پس اگر خدا نخواهد هیچ اتفاقی برای تو نمیافتد. اگر هم خدا خواست تسلیم باش، هیچ مقاومتی نمیتوانی بکنی» این پیام حیدر به من بود. در این مسیر که میآمدیم، حیدر دوباره اینها را بازخوانی میکرد تا رسیدم به سه راه شهادت، برادرصبری واحد آرپیچی را پشت خط نشانده بود، سه راه شهادت خیلی عجیب بود ۲۴ ساعته آنجا آتش میبارید.من و حیدر به خاکریز رو به کانال ماهی تکیه دادیم. دیدم حیدر زانونش در بغل، سرش را به آسمان گرفته بود و یک چیزی میگفت و زمزمهای میکرد و سرش را میگرفت بین پاهایش و هق هق گریه میکرد. دوباره آسمان را نگاه میکرد و بعد سرش را میآورد پایین و دوباره گریه میکرد.
این رزمنده دفاع مقدس ادامه داد: من وضعیت حیدر و عملیات کربلای ۵، شلمچه و بمباران و آتش را که میدیدم، کمی نگران شدم و گفتم بلند شوم کمی آن طرف بشینم، این حیدر که طلب شهادت میکند ما گرفتار میشویم این وسط! من به آقا مجید گفتم ما داریم میرویم عملیات، داریم میرویم ولی برگشتنمان با خداست، این حیدر هم دارد میآید، اگر میتوانید به حیدر بگویی نیاید. آقا مجید هم این را به حیدر گفت. حیدر این را شنید و تند شد. چشمش به من افتاد گفت «این کار تو بود؟» گفتم بمان، صبح بیا حیدر. خودت که استادی، داریم به عملیات میرویم. حیدر اینقدر شب عملیات ناراحت شد، یک حالتی انگار با من قهر کرد، من میرفتم سمت حیدر و او مرا پس میزد. میگفت تو فکر کردی من را تو آوردی اینجا؟ فکر کردی من به خاطر تو اینجا هستم؟ هر چقدر التماس میکردم من را پس میزد. رسیدم به سر خاکریز، حیدر در بالا رفتن از خاکریز سُر میخورد و من کمکش کرد. بعد از خاکریز نرمتر شد و به خط گردان رسیدیم و به سمت پیشانی عراق حرکت میکردیم. از وسط ستون که میآمدیم، دیدم یک نفری دارد روی خاکریز راه می رود، گفتم اگر ایرانی است چرا از ما عقبتر است و اگر عراقی است چرا این قدر خونسرد است؟ یکدفعه کُلت منور که روشن شد دیدم از سه طرف در آتش دشمن هستیم، حجم آتش اینقدر شدید بود که نفرات اول شهید و مجروح شدند و همه تیر خوردند تا من نفر اول شدم. ما به سمت پیشانی حرکت میکردیم و تیری به صورت من خورد و پوستم را سوزاند. دستم را به صورتم گرفتم و نشستم. دیدم عقب سر همه رزمندگان ریختند و تک و توک مانده بودند.اینجا یکدفعه حیدر پیدا شد و تنها کسی که نه خیز میرفت نه خم میشد، حتی سرش را خم نمیکرد او بود. او خیلی شجاع بود.
کریمی عنوان کرد: حیدر یک قبضه آرپیچی را از زمین برداشته بود و روی زمین میکشید و با ذکر یا حسین و یا زهرا، میگفت بلند شوید بچهها، امام (ره) منتظر است باید خبر پیروزی دهیم. حیدر رفت که رفت و همان جا، محلی بود که شهید شد ولی شهادتش را به چشم ندیدم و نمیدانستم که شهید یا اسیر شده است. چند شب بعد حیدر به خوابم آمد (این پیام دوم از حیدر است که میخواهم برایتان بگویم). این خواب برای من حجت است. خواب دیدم حیدر در روز عملیات کربلایی ۵ در خاکریز به چپ و راست حرکت می کند و سر تکان میداد و انگار افسوس میخورد و من پایین خاکریز بودم. من مدام میگفتم حیدر بیا پایین.حیدر گفت: احمد کاش وقتی شهید میشدم (با یک تیر شهید نمی شدم) کاش بدنم تکه تکه میشد. نمیدانی آنها که بدنش تکه تکه شده چه ارج و قربی و جایگاهی دارند و من حسرت میخورم.
وی در پایان گفت: ما در حق شهدا خیلی کوتاهی کردیم. ما شهدا را فقط به اسم خیابانهایمان میشناسیم، شهدایمان در حد آدرس هستند و باید در این سی چهل سال باید جوانان ما با افتخار اسم محلههایشان را به اسم شهدا محلهشان را میآوردند.
دومین راوی «شب خاطره» مریم رحیمی همسر شهید علیاصغر عبدالحسینزاده بود که از انتظار لحظه به لحظه هشت سالهای گفت که از روز هفتم ازدواجش آغاز شده بود، چشم انتظاری برای بازگشت تازه دامادی که فقط ۶ ماه طعم زندگی مشترک را چشیده بود.
اگر چه بغض چندین ساله خانم رحیمی مجال بازگویی بخش کوچکی از انتظار چندساله وی را نمیداد، اما همسر شهید علیاصغر عبدالحسینزاده گفت: ما از طریق برادرم با هم آشنا شدیم. رفته بودیم برای مادر یکی از رزمندگان آمپول بزنیم که علیاصغر را دیدیم. اول آذرماه به خواستگاریام آمد و ۲۷ آذرماه عقد کردیم.
رحیمی افزود: بچه خیلی شیطونی بودم و به مسجد میرفتم. مادر اصغر در صف اول مینشست. یک روز که به مسجد رفتم صف اول جانماز را باز کرده بودم که مادر اصغر جانماز را گذاشت عقب که در صف عقب بایستیم برای همین هم من فردای آن روز سنجاق قفلی به مسجد بردم و چادر مادر اصغر را به جانماز سنجاق قفلی زدم. برای همین وقتی من را در خواستگاری دید سریع گفت «این دختر شیطونه! این ما رو اذیت میکنه» اما قسمت بود ازدواج کنیم و او به جبهه برود.
او خاطرهاش را اینگونه ادامه داد: هفت روز بود که ازدواج کرده بودیم که به جبهه رفت و بعد ۱۰ روز دیدم چراغگردان یک آمبولانس کوچهمان را روشن کرد، سمت آمبولانس دویدیم و دویدیم اصغر را آوردهاند، مجروح شده بود و پایش زخمی بود. خیلی خوشحال شدیم. آن شب، شب خاطره برایم بود. بعد آن چندین بار آمد و رفت و هربار خاطرهای تازه برایم بود. بعد ۵ یا ۶ ماه من هر شب زیر پنجره میخوابیدم تا شاید آمبولانس بیاید و نوری که دفعه پیش خانه ما را روشن کرده بود دوباره خانه را روشن کند و اصغر بیاید ولی هشت سال نیامد. من و مادر اصغر زیر آن پنجره میخوابیدیم ولی دیگر آمبولانسی نیامد.
ماجرای عطر تیروز به وقت شهادت
او در حالیکه بغض گلویش را میفشرد گفت: هرجا آدرس میدادند که جنازهای آمده که شناسایی نمیشد، من و مادر اصغر به آنجا میرفتیم ولی اصغر نبود. بعد هشت سال جنازهای از شهدای گمنام آمد و من آنجا اصغر را دیدم.
رحیمی در حالیکه کیف سدری رنگی را در دست داشت بیان کرد: این کیف را برای عروسی خریده بودیم و من در آن نامه و وصیتنامه اصغر را میگذارم. او در وصیتنامهاش نوشته بود که من شما را به فاطمه زهرا (س) میسپارم و از دعای او من هنوز ایمان دارم. من با ۶ ماه زندگیام گویا سالها خاطره از او دارم و هنوز قسم اول و آخرم جان اصغر است و نه به روح اصغر. از او متشکرم که از دعای او همسری خدا به من عطا کرد که جایگاهی یک پله جلوتر دارد.
وی درباره محتوای نامههای همسر شهیدش اظهار کرد: همیشه در نامه مینوشت که باز میگردد و من را به شیراز، اصفهان و مشهد میبرد. در قدیم عروسها اینطور خوشحال میشدند و اینطور شد که فکر کردم باز میگردد. در نامه نوشته بود که من تو را به ماه عسل نبردهام و تو را به سفر خواهم برد. همیشه میگفت برای سالگرد ازدواج برایت عطر تیروز میآورم و زمانی هم که پیکرش بازگشت، عطر تیروز به همراه داشت.
ماجرای ۳۸ سال چشمانتظاری
مریم رحیمی آخرین نامه همسر شهیدش را بالاگرفت و پس از دقایقی نشان دادن آن به حضار، محتوای نامه را خواند. متن نامه بدین شرح بود: «امیدوارم حال تو، عزیزتر از جانم، خوب باشد. اگر از احوالات من خواسته باشی بدانی، باید بگویم خوب است. شما برای من همیشه عزیز بودید و خواهید بود و انشاءالله میآیم و چشمانتظاری شما همسر عزیزتر از جانم به پایان میرسد. من شما را به شیراز و مشهد و اصفهان میبرم.»
وی با بیان اینکه در خواب تمام سفرهای وعده داده شده توسط همسرش را با او رفته عنوان کرد: انتظار، خیلی سخت است. هر اسیری که میآمد من و مادر اصغر میرفتیم که بپرسیم آیا اصغر را دیده یا نه. ما خوشحال میرفتیم و در حالیکه دست هم را گرفته بودیم و با دلی شکسته به خانه بر میگشتیم. مادر و پدر اصغر برای اینکه من در خانهشان بمانم هر شب تا صبح برایم قصه میگفتند و من هر صبح میگفتم که میخواهم به خانه مادرم بازگردم اما مادر اصغر میگفت که اگر آمبولانس بیاید و اصغر تو را اینجا نبیند ما چه کنیم؟
این همسر شهید در پایان اعلام کرد: من ناامید نشدم، حتی الان که ۳۸ سال از آن روز گذشته، هنوز چشمانتظار هستم. امیدوارم مردم و ملت قدر چشمانتظاریها را بدانند. مادر اصغر جفت چشمهایش را بخاطر گریهها و اشکهایی که در فراق فرزندش ریخته، تخلیه کرده است.
در ادامه برنامه، راوی سوم محمد بلوکات طی سخنانی گفت: سال ۱۳۶۵، شانزده ساله بودم، قبل از آن در کارگزینی تیپ ذوالفقار بودم، یک روز به من گفتند شما قرار است به گردان شهادت بروید، این برایم خیلی غیرمنتظره بود. آن زمان گردان شهادت در پدافند قلاویزان بود. فرمانده گردان هم برادر عبدالرضا بود. من حدوداً اوایل اردیبهشت ۱۳۶۵ به عنوان مسئول کارگزینی وارد گردان شهادت شدم و تا اواخر اسفند همان سال. یعنی من جمعاً ۶ ماه در گردان شهادت بودم.
وی ادامه داد: سه نفر در روحیه من در گردان خیلی تاثیرگذار بودند؛ یک نفر شهید جواد صراف بود، او کمی با الگوهایی که الان جوانها دارند، متفاوت بود. کمی جوشی، کمی عصبانی. چند بار با خود من به خاطر اشتباهاتی که داشتم یا انتظاراتی که ایشان داشت، خیلی تند حرف زد. در مجموع به او حس برادر بزرگتر داشتم. خاطرهای که مدام برای من تکرار شده، این بود، در چادر کارگزینی که ما در آن بودیم، سه چهار نفر حضور داشتند. بچههای رزمی برای برنامه صبحگاه میرفتند، اما ما نوجوان بودیم و کمی تننبلیمان میآمد و خوابمان هم سنگین بود. بعد از نماز صبح، در چادر را از بالا تا پایین گره میزدیم و میخوابیدیم، یکی دو روز که گذشت آقا جواد فهمید و از زیر چادر وارد چادر میشد و ما را بیدار میکرد و به زور به صبحگاه میبرد و این اتفاق خیلی تکرار میشد. ما از رو نمیرفتیم و او همیشه این کار را میکرد!
یک دبه ترشی ته چادر کارگزینی
بلوکات در بخش دیگری از سخنان خود عنوان کرد: یک بار من تازه از مرخصی برگشته بودم. مادرم یک دبه بزرگ ترشی به من داده بود و من آن را ته چادر گذاشته بودم. آقا جواد که آمد، گفت «این چیه؟» جواب دادم، ترشی! درش را را باز کرد، کمی خورد و گفت خیلی خوشمزه است و من به عنوان تنبیه آن را میبرم. دبه ترشی را برداشت و برد به چادر فرماندهی و به این ترتیب ما را تنبیه کرد.
این راوی در خاطره دیگر خود گفت: نفر دوم این افراد اثرگذار، شهید حمید کرمانشاهی است؛ او بهترین آدمی بود که من در تمام عمرم دیدم. ایشان بسیار متخلق، مهربان، مودب و بسیار شجاع بود.
فراتر از شجاعت
وی ادامه داد: هر کدام از ما یک تصویر ذهنی از شهادت داریم، ما در بحبوحه عملیات کربلای ۵، پشت دژ کانال ماهی، زیر حجم بسیار زیاد آتش، در یک نوار خیلی باریک بودیم. پشتمان آب بود و جلویمان در دید عراقیها. فقط یک دژ ۶- ۷ متری کنار آب بود که ما میتوانستیم در آن تردد کنیم. طبیعتاً آدم در چنین شرایطی هیجان زده میشود. ترس یک بُعد قضیه است اینکه بدود، یکی مجروح شده، یکی شهید شده، یکی مهمات میخواهد. به هر حال ما در این شرایط که (عراقیها پاتک کرده بودند واز پهلو با تیر بار در حال زدن بچهها بودند.) هیجان داشتیم و من کسانی که در اطرافم بودند را میدیدم، همه آدمهای شجاعی بودند. حاج ابراهیم کاشانی که فرمانده دسته ما، در حالی که مجروح بود، خیلی با هیجان مدام میگفت یک نفر با آرپیچی این تیر بار را بزند، چون واقعاً عراقیها ما را قیچی کرده بودند.
در همه این هیجانات من یک لحظه حمید کرمانشاهی را دیدم، با همین آرامش که شما در این سالن نشستهاید. با همین آرامش و طمانینه بدون اینکه بدود یا صدایش بالا برود، به گونهای بود که انگار در اتاق پذیرایی خانهاش در حال قدم زدن است. این تصویر همیشه در ذهنم هست و ساعتها به آن فکر میکنم که این آرامش و طمانینه از کجا آمده. این چیزی فراتر از شجاعت است.
برادر محمد، من لات بیسر و پایم!
بلوکات در ادامه بیان داشت: شهید عبدالحسین زاده، نفر سوم است که همسرشان کمی قبل آمدند و در موردشان حرف زدند. من با اینکه در کارگزینی گردان بودم، تا نیم ساعت پیش نمیدانستم او متاهل بودند. ما در چادر کارگزینی به او اصطلاحاً میگفتیم «علیاصغر دل»، به خاطر اینکه حال و هوای خاصی داشت این طور صدایش میکردیم. من هر بار میدیدمش زمزمهایی با خود داشت و بیشتر این زمزمهها هم ابیات نوحههای آن زمان بود.
این راوی ادامه داد: در خاطرم دارم که یک شب، من در کنار منبع آب وسط گردان، در کنار کرخه بودم، یادم نیست داشتم وضو میگرفتم یا مسواک میزدم. دیدم شهید عبدالحسین زاده آمد، شاید به خاطر تاریکی شب، من را ندید. یک زمزمهایی داشت و دستش را تکان میداد و اشک میریخت. من متوجه شدم ظاهراً دارد نوحهای را به ترکی میخواند.نزدیک که شد، من را دید و شناخت. گفت «برادر محمد، تو اینجا ایستادی» گفتم «بله داشتم شما را تماشا میکردم.» یک لفظی به کار برد که نمیدانم گفتنش اینجا مناسب است یا خیر (حالا چون قرار به خاطرهگویی است، میگویم)، او سرش را به من نزدیک کرد و گفت: «برادر محمد، من لات بی سر و پایم.» لات، نه به معنی که در عرف گفته میشود مثلاً چاقوکش یا بددهن است. لات به معنایی اینکه من کسی هستم و اگر دیدی دارم نیمه شب با خودم گریه و زمزمه میکنم، از آدم عاقل شاید چنین چیزی برنمیآید. من هم به حالت تعارف به او گفتم اختیار دارید و نفرمایید این حرفهارا. ولی این لفظش همراه من هست.
بلوکات خاطرنشان کرد: ما بچههایی داشتیم که بسیار فداکار بودند. این خیلی خیلی سخت است کسی تازه عروسش را رها کند و به جبهه بیاید، که شاید اگر من آن زمان متاهل بودم هیچ وقت نمیتوانستم این کار را انجام دهم. این اوج آزادگی و رها بودن این عزیزان بود.
وی در ادامه درباره دفترچه دستنویسی که تصویر آن به نمایش درآمد، گفت: ما قبل از هر عملیات، موظف بودیم مشخصات تمامی نیروهای گردان را در یک دفترچه کوچک جیبی بنویسم که بتوانیم در طول عملیات وضعیت شهادت و مجروح بودن و … افراد را ثبت و به فرماندهی گردان گزارش دهیم تا بتوانند تصمیم بگیرند.
بلوکات در ادامه توضیح داد: ما در کربلای ۶، شش نسخه دفترچه تهیه کردیم و نزد هر نفر یک دفترچه بود. من این دفترچه را موقع عملیات در جیب شلوارم گذاشتم و قبل از عملیات هم با همه نشست و برخاست میکردیم تا همه را بشناسیم.
وی ادامه داد: من خودم در آن عملیات به دستم ترکش خورد، ولی پاهایم سالم بود. برادر داوود ماندگار، دو تیر به شکمش خورده بود. بین سه راه شهادت تا پشت دژ، نزدیک دو کیلومتر فاصله بود. زمین هم گل شده بود، شهید حسن رحیمی ترکش به کتفش خورد بود، اما پاهایش سالم بود. به من گفت «بیا این داوود را ببریم تا سه راه شهادت». به هر صورت بود او را کول کردیم و بردیم. سه راه شهادت پر از شهید و مجروح بود. چون آنجا در دید عراقیها بود، آمبولانس نمیتوانست بیاید. ما در حالی که ماشین در حال دور زدن بود، مجروحان را به پشت ماشین پرت میکردیم. وقتی شهدا و مجروحان را به آمبولانس رساندیم، با قایق به عقبه آمدیم. من نتوانستم برگردم. من اول قم و بعد به تهران آمدم. بعد از آن این دفترچه نزد من ماند. خوشبختانه این دفترچه بعد از ۳۸ سال، همین گونه باقی مانده است. در این دفترچه حدود ۴۰۰، ۴۵۰ اسم است و جلوی خیلیهایشان نوشته مجروح و شهید. من جز با تعداد کمی، ارتباطی با بقیه آنها ندارم.
همیشه وقتی حس دعا به من دست می دهد، بالاترین، اولین و بزرگترین خواستهام از خدا این است که من را به دوستان شهیدم ملحق کند.
فریدالدین لواسانی که چهارمین سخنران ۳۶۵ امین شب خاطره بود، از مسئولان پشت صحنه این رویداد خواست عکس دستهجمعیشان در لشکر ۲۷ محمد رسول الله را نمایش دهند تا از روی تصویر یادی از افراد حاضر در عکس کند.
وی در خصوص خاطرات خود تشریح کرد: وقتی از اردوگاه شهید صفوی جلو آمدیم. در لشگر نشسته بودیم که یک پک غذا برایمان انداختند و یک وانت پتو آورد که از شانس پتویی که به من افتاد پاره بود، پتو را که روی سر میکشیدم پاهایم بیرون میماند و پتو را روی پا که میکشیدم پارگی پتو روی کلیهام میافتاد. شب را تا صبح هرجور بود سر کردم. صبح یک تویوتا ما را به جایی که در عکس میبینید آورد. در جبهه رسمی بود که وقتی میخواستیم عکس تکی بیندازیم داد میزدیم که عکس تکی است و یکباره ۵۰ نفر در عکس شرکت میکردند و این عکس هم خیلی برایم خاطره است. غروب آن روز گفتند حاج جواد صراف و دو فرمانده که یکی از آنها حاج محمد کوثری بود، جلو رفتهاند تا منطقه را بررسی کنند. ما گروهان ۳ امیرالمومنین بودیم و وارد خط شدیم، ستون حرکت کرد. در سمت چپ و راستمان آب بود و روبرو بنبست بود. به سمت سه راه شهادت میرفتیم که جلوتر از کنار یک تویوتا رد شدیم. سه پیکر در تویوتا بود. ایستادم، اولی پتویی از زانو تا صورت رویش بود و من از روی شلوارش فهمیدم که شهید صراف بود. دومی را نشناختم اما سومی شهید عباس اسماعیلی بود. ستون جلوی ما بود و ما وارد سه راه شهادت شدیم کل مسیر پایینی خاکریز آب بود و مسیر لغزنده. مسیری را جلو آمدیم و بعد ۹۰۰ متر صدای برخورد توپ تانک بلند شد و من در حالت نیمهخیز ماندم که بخاطر گِل زیرپا و انفجار با صورت تو گِل افتادم. کاری از دستم بر نمیآمد و ما زمان زیادی نداشتیم.
او ادامه داد: حاج محمد طاهری با فرد دیگری آمد و کسانی که شهید یا زخمی شده بودند را از گل بیرون میکشید که یکباره گفت به من رسید و گفت فکر کنم زنده باشد. پیشانی و چشمانم را پاک کرد و پیشانیام را بوسید. اگر نمیآمد در گِل شهید میشدم. پشت او امدادگر حیدری آمد و وضعیت من را که دید تبسمی کرد و از وضعیتم پرسید. گفتم موج انفجار من را گرفته و بدنم درد شدیدی دارد. امدادگر هیکل تنومندی داشت و گفت اگر صدایت در نیاید من با دست کمرت را فشار میدهم و با آتل کمرت را میبندم. من یک یازهرا گفتم و امدادگر با کمک دوستان کمرم را صاف کرد و آتل بست. در این گیر و دار درویش رسید. او زورخانهای و پهلوان و باستانیکار بود. من را روی دوشش انداخت و هرچه گفتم حالم بد است و من را روی دوشت نینداز گوشش بدهکار نبود. به سمت سه راه شهادت راه افتاد، سه بار نزدیک بود لیز بخورد ولی خودش را کنترل کرد، جلوتر که آمدیم دیدم یک نفر روی برانکارد است که شهید شده، من را جایگزین او کرد تا به عقب ببرد. همان موقع چهار نفر از سمت خط در حال برگشت به عقب بودند. او من را به آنها سپرد. تا رسیدن به سه راه شهادت سه بار نزدیک بود زمین بخوریم.آخرین بار سر سه راه شهادت تا برانکارد از دستشان درآمد و زمین خوردم خمپارهایبه کنارم اصابت کرد و چه بسا که اگر روی برانکارد میبودم شهید میشدم و این دومین باری بود که شهادت قسمتم نشد.
فریدالدین لواسانی درباره سومین دفعهای که امکان شهیدشدن را از دست داده بود گفت: در سه راه شهادت، ماشین زرهی آمد و نفرات و مهمات را پیاده کرد و من را روی ماشین انداختند. با چند بار گاز دادن ماشین، از گرمای اگزوز بدنم گرم شد. کمی که از سه راه شهادت فاصله گرفتیم نزدیک اسکله شدیم. دیدیم قایقی نیست و فقط یک قایق داغون آنجاست. یکی از همراهان ما اهل شمال بود و گفت که بلد است چطور قایق را روشن کند. بالاخره موتور را روشن کرد هنوز ۵۰ متر از اسکله دور نشده بودیم که قایق خاموش شد، موتور را از زیر آب کشید و سیمخاردار لای پرهها را درآورد و دوباره قایق روشن شد. مجدداً ۵۰ متر جلوتر همین اتفاق افتاد. دفعه سوم باز بین سیم خاردار موتور گیر کرد اما با جداکردن سیمها قایق دیگر روشن نشد. ناگهان صدای یک قایق آمدو بچهها شروع به داد و فریاد کردند. قایقران خودی بود، به ۱۰۰ متری ما که رسید قایقش را خاموش کرد و گفت قایق را روشن نکنید، با دست پارو بزنید و بیایید. نزدیک ۵ متری قایقش که شدیم طنابی پرتاب کرد تا به قایق ببندیم. به بیمارستان صحرایی رسیدیم و در آنجا ماجرا را پرسیدیم. قایقران گفت که از اسکله تا جایی که آمده بودیم کل مسیر میدان مینگذاری شده بود و سیمخاردارها هم سیمهای روی میدان بود. از آنجا به بیمارستان شهید بقایی رفتیم و به محض ورود به اتاق عمل رفتم و فردای آن روز عازم رشت شدم.
این رزمنده درباره شهادت برادر خود و علاقهای که برای فهم نحوه شهادت برادرش داشته گفت: سال ۱۳۶۱ بود و من تقریباً ۱۰ ساله بودم که برادرم شهید شد. او رزمنده لشکر زرهی اهواز بود و به عنوان کمک آرپیچیزن رفته بود. به من گفته شد که وقتی لودرها و ماشینهای مکانیکی شروع به خاکریز زدن کرده بودند تانکهای عراقی از چان پناه بیرون میآیند و نیروهای ایرانی را هدف قرار میدهند. در همان زمان فرمانده فرمان دستور شلیک آرپیجی را داد و برادرم اولین تانک را منفجر کرد اما در دومین شلیک به شهادت رسید. خیلی دنبال این بودم که بدانم چطور شهید شده است. در عملیات کربلای ۵ به برادرم گفتم میخواهم از نقطهای که شهید شدی بدانم، میخواهم مجروح شوم. بعد متوجه شدم همانجایی که من مجروح شده بودم برادرم شهید شده است.
بخش پایانی این شب خاطره، ۱۲ کهنه سرباز دفاع مقدس لوح یادبودشان را از دست مادر شهید صراف و سردار حسن حسنزاده فرمانده سپاه محمد رسول الله (ص) دریافت کردند.