سه‌شنبه, ۲۹ آبان ۱۴۰۳ ساعت ۱۵:۵۹

از سنگر تا سنگر؛ داستان کوتاهی از زندگی شهید همرنگ نژاد

نوید شاهد: داستان کوتاه از سنگر تا سنگر، براساس زندگی شهید همرنگ نژاد؛ «‌بچه‌ها در همین چند روز‌ که عملیات شروع شده، پنجاه، شصت تا از هواپیماهاشونو زدن‌؛ اونا هم مثل ماری که زخم‌خورده‌‌، کم آوردن‌ و شیمیایی می‌زنن، بمب خوشه‌ای می‌زنن؛ حالا هم که از طریق ستون پنجم و نفوذی‌هاشون فهمیدن که این جاده‌ محور اصلی عملیاته، دائم با هواپیما و راکت و موشک گرفتنش زیر آتیش!»

راننده بود که این را گفت؛ محمد دستی به محاسنش کشید و به اطراف جاده نگاه کرد. بیابان پُر بود از ماشین‌ها و تانک‌ها و نفربرهای منهدم شده و سوخته ‌‌که هنوز هم از بعضی‌هایشان دود بلند می‌شد. محمد ساعتی قبل پشت تویوتا را پُر از دارو؛ شامل آرامبخش و سِرُم و باندهای پانسمان و سایر اقلام مورد نیاز پست‌های امدادی هلال احمر و بیمارستان‌های صحرایی کرده بود تا آنها را به امدادگران خط‌مقدم در شلمچه برساند که بعد از چند هفته از شروع عملیات کربلای‌5 به‌شدت با کمبود دارو مواجه بودند‌.

صبح علی‌الطلوع با یک راننده راه افتاده بود‌. برای رساندن و تحویل داروها به بیمارستان صحرایی و پست‌های امدادی باید‌ از دل این جاده پُر از خطر که تبدیل به قتلگاه آمبولانس‌های امدادی و ماشین‌های پشتیبانی و تدارکات خط‌مقدم شده بود، گذر می‌کردند. همین دیروز بود که یک گردان از بچه‌های رزمنده لشگر‌7 ولیعصر که قصد جایگزینی با نیروهای خط‌مقدم را داشتند، در اینجا هدف حمله هوایی دشمن قرار گرفته ‌و 90‌نفرشان شهید شدند. قیامتی به پاشده بود؛ گویی ظهر عاشورا بود. محمد و بقیه نیروهای امدادی و پشتیبانی بلافاصله همراه کلی آمبولانس و تویوتا به محل بمباران شتافته ‌‌و 200‌مجروح را به بیمارستان‌های صحرایی ‌یا پشت جبهه انتقال داده بودند؛ سپس غریبانه پیکرهای شرحه‌شرحه شده رزمندگان را به معراج شهدا برده بودند. تازه بعد از انجام این کارها بدون اینکه لحظه‌ای استراحت کند، سراغ تعمیر دو آمبولانس که چند روزی بود خراب شده بودند، رفته ‌‌و آنها را تعمیر کرده بود. او با کمک رفقایش تویوتا و دو آمبولانس دیگر را هم تا جایی که می‌شد، پُر از ‌‌بسته‌های دارویی و اقلام کمک‌های اولیه کرده بود‌ تا همزمان با تابش اولین پرتوهای خورشید، هر سه ماشین به سمت خط‌مقدم حرکت کنند. بعد هم غسل شهادت کرده‌‌ و لباس خاکی‌رنگ و ساده‌اش را شسته بود‌‌.

دو آمبولانس و یک تویوتا صبح علی‌الطلوع راه افتاده بودند. مجال درنگ و استراحت نبود. ماشین‌ها بدنه و شیشه‌های‌شان را گِل‌مالی کرده بودند تا انعکاس نور خورشید به شیشه‌ها و آینه‌ها را که ممکن بود گرایی برای هواپیماهای دشمن محسوب شوند،‌ به حداقل برسانند و با فاصله از یکدیگر حرکت می‌کردند که هدف راحتی برای دشمن نباشند. غبار و دود، مسیر را پوشانده بود و ماشین‌ها همچنان به حرکت در جاده ادامه می‌دادند. صداهای امدادگران بارها در ذهن محمد می‌پیچید و انعکاس می‌یافت‌: «دارو نداریم؛ بچه‌ها شهید می‌شن‌! …آرامبخش کمه؛ نمی‌تو‌نیم به همه مجروح‌ها تزریق کنیم؛ بچه‌ها از درد ناله می‌کنن و فریاد می‌کشن‌!»

‌ یاد شب شروع عملیات افتاده بود؛ شبی که سنگر معراج‌الشهدا پُر از رزمندگانی شده بود که همدیگر را در آغوش گرفته و با هم وداع می‌کردند. یکی از رزمندگان با صدایی خوش می‌خواند‌: «کجایید ای شهیدان خدایی… بلاجویان دشت کربلایی… کجایید ای سبک‌بالان عاشق… پرنده‌ تَر ز مرغان هوایی…» و بعد ادامه می‌داد‌: «چراغ‌ها را خاموش کنید؛ اینجا نیازی به چراغ نیست؛ این صورت‌ها آنقدر نورانی هستند که نیاز به نور نیست‌!‌»

‌‌

در روزهای بعد از عملیات، محمد چهره‌های بسیاری از آنها را در حال انتقال به بیمارستان‌های صحرایی یا در معراج‌الشهدا دیده بود. بعضی‌های‌شان در کانال ماهی شهید و مجروح شده بودند؛ بعضی‌ها در جزیره ام‌الطویل و رودخانه جاسم و بعضی‌ها هم با بدن‌های تاول‌زده ‌از بمباران شیمیایی جان سپرده بودند.

حالا محمد در ماشین داشت زمزمه می‌کرد‌: «همه رفته‌اند و تنها مانده‌ام من/ زهمراهان خود جدا مانده‌ام من/ به یاد کرخه و فاو و شلمچه/ به یاد خاک گلگون حلبچه/ یکی درد و یکی درمان پسندد/ یکی وصل و یکی هجران پسندد/ من از درمان و درد و وصل و هجران/ پسندم آنچه را جانان پسندد…»

آفتاب بالاتر آمده بود و مثل نیزه به چشم‌های محمد و راننده فرو می‌رفت و باد صورت‌هایشان را سیلی می‌زد‌. سکوت مرموزی که شاید آرامش قبل از طوفان بود، همه‌ طول مسیر را فراگرفته بود؛ نه گلوله توپ و تانکی در کار بود و نه خبری از پرواز هواپیماهای دشمن‌‌. ‌راننده، رادیوی ماشین را روشن و کمی صدای آن را زیاد کرد‌. مارش عملیات نظامی پخش می‌شد و گوینده از موفقیت‌های رزمندگان اسلام در عملیات کربلای‌5 می‌گفت‌:‌ «شنوندگان عزیز؛ توجه فرمایید… رزمندگان اسلام تاکنون علاوه بر آزادسازی 150 کیلومترمربع از خاک میهن، توانسته‌اند 81 تیپ و گردان عراقی، 700 قبضه توپخانه و تانک و 1500 خودروی نظامی دشمن بعثی را منهدم کنند‌…‌»

راننده کمی صدای رادیو‌ ‌‌را کم کرد و نگاهی به محمد انداخت؛

«بچه‌ها می‌گفتن صدام حسابی قاطی کرده؛ اینقدر از دست نیروهاش شاکی شده که کلی از افسرها و درجه‌دارهاشو به خاطر اینکه بی‌لیاقتی کردن و شکست خوردن گذاشته جلوی جوخه اعدام‌! خدا لعنتش کنه که نه به خودی رحم داره، نه به غیرخودی‌!»

محمد که ‌به ‌جاده خیره شده بود، با دیدن آمبولانسی که کنار جاده از حرکت بازمانده بود، از راننده خواست ‌توقف کند‌.

«درسته‌، الان دیگه بچه‌ها عملا دارن با گارد ریاست‌جمهوری صدام دست و پنجه نرم می‌کنن‌. خدا پشت و پناه‌شون باشه؛ دشمن‌ هرچی تانک و توپخانه و هلیکوپتر و سلاح شیمیایی داشته، به کار گرفته که بلکه یه فرجی براش بشه و لااقل بصره سقوط نکنه؛ خودش می‌دونه که اگه بصره‌رو از دست بده، کلا جنگ را باخته‌…»

راننده ‌نزدیک آمبولانس روی ترمز زد. ماشین زوزه‌ای کشید ‌‌و متوقف شد. محمد با چابکی از ماشین پیاده شد و سراغ آمبولانس رفت‌. بدنه خاکی‌رنگ آمبولانس در اثر ترکش‌های بمباران کاملا سوراخ شده بود‌. ‌محمد از روی پوکه‌های گلوله و مرمی‌های عمل نکرده و از کنار چند جعبه مهمات سوخته و قوطی‌های خالی کمپوت عبور کرد و کنار ‌آمبولانس ایستاد. روی صندلی آمبولانس خون خشکیده به چشم می‌خورد و لاستیک‌هایش پنچر شده بود‌. یکی از درهایش در اثر موج انفجار از جاکنده شده بود. راننده هم نزدیک او آمده و با تاثر به آمبولانس نگاه می‌کرد؛

«انسان نیستن به خدا‌! به هیچی اعتقاد ندارن‌! آخه کجای قانون جنگ نوشته که آمبولانس‌هایی که زخمی‌ها‌رو انتقال می‌دن، هدف نظامی محسوب می‌شن‌؟!»

محمد جواب نداد؛ فقط دستانش را ‌روی سقف آمبولانس گذاشت و به آرامی بغضش ترکید و گریست‌.

«وقتی به زن و بچه مردم که تو‌ خونه‌ها‌‌شون هستن‌ و فرسنگ‌ها از جبهه دورن‌، رحم نمی‌کنه، تو از همچین جنایتکارهایی چه توقعی داری؟! دیشب تلویزیون مقر داشت حمله هوایی‌شون‌رو به یه مدرسه توی میانه نشون می‌داد؛ 30 تا بچه قد و نیم‌قد محصل شهید شده بودن‌!… می‌بینم روزی‌رو که صدام از اینی که هست خوارتر بشه و دست انتقام خدا نابودش ‌کنه‌!»

محمد سعی کرد بر احساساتش غلبه کند‌.

«بریم بچه‌ها منتظرن‌… فقط یادت باشه اگه زنده موندیم و برگشتیم، این آمبولانس به نظرم اگه یه تعمیر اساسی بشه، هنوز تا یه مدت کار می‌کنه؛ هر چی باشه هم بیت‌الماله و هم توی جبهه بهش نیاز می‌شه!»

وقتی که دوباره سوار ماشین شدند و راه افتادند، محمد به یکباره یاد زن و بچه‌های خودش افتاد‌‌‌. فکر می‌کرد آنها الان کجایند و چه می‌کنند… با یادآوری چهره آنها، لبخندی برلبانش نقش بست؛ با همسرش قرار داشت که هر هفته از اینجا برایش نامه بدهد و او را از اوضاع و حال و روز خودش با خبر کند اما حالا حساب کرد، ‌دو هفته‌ای می‌شود که برایش نامه نداده است؛ یعنی آنقدر در این دو هفته ‌ پُرالتهاب مشغول برنامه‌ریزی و ارسال ماشین‌های تدارکاتی و آب و آذوقه و آمبولانس و نیروهای امدادی به خط‌مقدم و برگرداندن مجروحان و شهدا و جایگزین کردن نیروهای تازه‌نفس با نیروهای خط بود که حتی خوابیدنش هم به صورت نشسته یا توی ماشین و به صورت چُرت‌های کوتاه بود‌. نگاهی به صورت و چشمان خسته و سرخ از بی‌خوابی خود در آینه ماشین انداخت و دستی به ابروهای پرپشت و صورت مردانه‌اش کشید.

همسر محمد همزمان داشت کارهای خانه را انجام می‌داد. آسمان شهر «سنگر» رشت پشت شیشه کوچک پنجره آشپزخانه ابری و دلگیر بود اما خبری از باران نبود. صبح پسر و دخترش را به مدرسه رسانده بود و حالا مشغول بار گذاشتن غذا برای ناهارشان بود. بعد که فراغتی از کارهای خانه پیدا کرد، مثل بیشتر روزهایی که محمد پیشش نبود، سراغ آلبوم عکس رفت‌. لبخندی زد و به عکس‌ها نگاه کرد. نمی‌دانست بار چندمش بود اما از تماشای این عکس‌ها سیر نمی‌شد. به عکس‌های عقد و عروسی ساده اما شیرین‌شان نگاه کرد. به عکس‌های نوزادی فرز‌ندانش در آغوش محمد نگاه کرد‌. محمد عاشق فرزندانش بود و هر وقت که خسته از کارهای جهادی و خدمت در روستاهای گیلان و هلال احمر به خانه برمی‌گشت، با دیدن بچه‌ها انگار خستگی دنیا از تنش بیرون می‌رفت. بچه‌ها را بغل می‌کرد؛ با آنها شوخی و بازی می‌کرد و سربه‌سرشان می‌گذاشت و گاهی هم با ضبط صوت صدای‌شان را برای یادگاری ضبط می‌کرد.

همسرش عکس‌های محمد در روزهای پیروزی انقلاب ‌را هم دید؛ عکس‌هایی که ‌با دوستان انقلابی‌اش کنار دیوارنوشته‌ها و در حالی که عکس امام را در دست داشتند، گرفته بودند. رنگ و روی عکس‌ها در اثر مرور زمان رفته بود اما او را یاد خاطرات مشترک‌شان می‌انداخت. شش ماه قبل از انقلاب، از طریق خواهر محمد با هم آشنا شده و ازدواج کرده بودند. زن و مرد آنقدر با هم هماهنگ بودند که در همان روزهای بعد از عقد با هم قول و قرار می‌گذاشتند و در تظاهرات علیه رژیم طاغوت شرکت می‌کردند. همسر محمد سپس ضبط صوت کوچک‌شان را آورد‌. کاستی را از میان کاست‌های سخنرانی و ادعیه پیدا کرد و در ضبط گذاشت. صدای بازی بچه‌ها و صدای مردانه و خش‌دار محمد باعث شد بیش از پیش یاد محمد بیفتد. کنار پنجره رفت و به بیرون نگاه کرد. باران نم‌نم شروع به باریدن کرده بود که اشک‌هایش با باران در‌هم آمیخته شد. از تلویزیون سیاه و سفید خانه، تصاویر و خبرهای عملیات جدید در جبهه‌های جنوب را دیده و شنیده بود و ‌‌به این فکر می‌کرد که محمد الان کجاست و چه می‌کند؛ به‌خصوص که دو هفته‌ای بود ‌‌نامه هم نداده بود و همین باعث نگرانی‌اش شده بود.

ماشین تدارکات در جاده راه می‌گشود و می‌رفت. دست‌اندازها و شکاف‌های بزرگ جاده ‌که برای روزهای متمادی زیر سنگین‌ترین بمباران‌ها قرار داشت، تکان‌های شدیدی به ماشین در حال حرکت می‌داد و محمد را از خاطراتش بیرون می‌آورد. در لابه‌لای صداهای تلق و تلوق حرکت ماشین در جاده پُر‌دست‌انداز احساس کرد صدای غرش پرواز چند هواپیما را می‌شنود. سرکشید و از شیشه ماشین افق روبه‌رو را نگاه کرد. یکدفعه متوجه شد که آسمان پر از لکه‌های سیاه شده است‌. لکه‌ها لحظه به لحظه بزرگ و بزرگ‌تر می‌شدند.

«یا قمر بنی‌هاشم؛ اونجا چه خبره‌؟!»

این گفته ‌راننده آمبولانس بود؛ او آسمان را که به یکباره پُر از هواپیماهای دشمن شده بود، به محمد نشان می‌داد. چند لحظه بیشتر نگذشت که خوشه‌ای از بمب‌ها از تَن پرنده‌های زشت آهنی جدا ‌‌و به سمت جاده سرازیر شد. در یک چشم به‌هم زدن تَن زخمی جاده پُر از خون و دود و آتش شد.

پایان/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده