چهارشنبه, ۳۰ آبان ۱۴۰۳ ساعت ۰۹:۴۵

پنج‌ سال و 7‌ ماه و ‌10 روز؛ روایتی به یاد شهید سلطانی

نوید شاهد: داستان کوتاه «5‌ سال و 7‌ ماه و ‌10 روز» به‌یاد امدادگر شهید ‌احمد سلطانی؛ احمد در مغازه سلمانی ‌‌نشسته ‌و منتظر بود که نوبتش ‌شود. نور آفتاب از پشت شیشه‌های در ِچوبی مغازه روی صورت او و آینه‌ها می‌تابید و انعکاس پیدا می‌کرد. ذرات غبار معلق در فضای مغازه زیر ستون‌های نور می‌رقصیدند و بالا می‌رفتند. دامادی روی صندلی ساده جلوی آینه نشسته بود و استاد سلمانی «اوستا غلام» مشغول تراشیدن ریش او ‌بود. اوستا غلام گهگاهی با او شوخی می‌کرد و می‌خندید. یک پیکان جوانان گُلکاری شده با رنگ زردقناری جلوی مغازه پارک شده بود. غیر از احمد و پدر داماد که مردی میانسال بود، یک پسربچه محصل هم روی صندلی آرایشگاه نشسته بود و هرچند لحظه یک بار به ساعت دیواری شماطه‌دار روی دیوار نگاه می‌کرد؛ کیف و کتابش هم کنارش بود.

-خب آقا داماد؛ امر دیگه‌ای نداری‌؟!

داماد که جوانی همسن و سال احمد بود، در آینه به خودش نگاهی کرد و دستی به سر و صورتش کشید.

-دست شما درد نکنه‌…

اوستا غلام‌، پیشبند داماد را باز کرد و او بلند شد. پدر داماد با ذوق به پسرش نگاه کرد و گفت‌: «ماشاءالله، هزار قل‌ هو ‌الله… چقدر دامادی بهت می‌یاد‌! بریم خونه، مادرت نمی‌شناستت!» داماد به شوخی گفت‌: «آقاجون یعنی قبلا من اینقدر درب‌ و داغون بودم و خودم خبر نداشتم‌!» همه خندیدند؛ احمد هم لبخندی زد. پدر داماد چند اسکناس برای دستمزد و شیرینی به اوستا غلام داد ‌و ‌با پسرش ‌سوار ماشین عروس شدند و رفتند. ‌اوستا غلام نگاهی به احمد و ساکی که کنارش بود، انداخت.

-خب احمد آقا بالاخره نوبت شما شد؛ ببخشید که معطل شدی‌؛ بفرما‌…

احمد نگاهی به صندلی آرایشگاه و بعد به پسر محصلی که کنارش نشسته بود، انداخت…

-اول این آقا پسرو راه بنداز؛ مثل اینکه مدرسه‌ش دیر شده! درسته آقا پسر؟!

-آره؛ یعنی بله! آقای ناظم دیروز سر صف که بازدید کرد، گفت اگه موهاتو با نمره 4 نزدی، دیگه مدرسه نیا‌! الان هم داره زنگ اول شروع می‌شه؛ اگه دیر برسم غیبت می‌خورم!

-پس برو بشین که اوستا موهاتو بزنه دیگه!

-آخه نوبت شماست…

-باشه! من یه‌ کم دیگه صبر می‌کنم.

پسر محصل روی صندلی نشست و ‌اوستا غلام‌ ماشین اصلاح دستی‌اش را بر‌داشت و کارش را شروع کرد.

-آخ! موهامو گرفت!

اوستا غلام‌، ‌تیغه ماشین را با برس پاک کرد؛ سپس قطره‌ای روغن درون آن ریخت و دوباره کارش را شروع ‌کرد. با صدای قرچ قرچ ماشین دستی، موهای پسر دسته‌دسته از روی سرش جدا می‌شد ‌‌و روی زمین می‌ریخت. کار اصلاح پسربچه هم تمام شد و پولی به اوستا غلام داد. کیفش را برداشت و هول‌هولکی از احمد تشکر کرد و باعجله از مغازه بیرون ‌رفت‌. ‌بیرون سلمانی که رسید، شروع به دویدن به سمت مدرسه کرد. احمد با دیدن این کار او لبخندی ‌زد و ‌رفت و روی صندلی سلمانی‌ نشست.

-امر بفرمایید… کوتاه کنم یا مدل خاصی می‌خوای بزنم…

-اوستا بی‌زحمت با نمره 4 بزنید…

-با 4؟!

-بله! ‌دارم می‌رم سربازی!

احمد به ساکش اشاره کرد: «لباس و فانوسقه و پوتین هم تحویل گرفتم و هجدهم این برج عازمم به امید خدا!»

اوستا غلام ‌در حالی که ماشین اصلاح را تمیز می‌کرد، چند بار دسته‌هایش را به هم فشار داد و امتحانش کرد و گفت‌: «به سلامتی بری و برگردی! ارتش یا سپاه؟»

-پاسدار وظیفه می‌شم. البته قراره بعد از آموزشی یه دوره امدادگری پیشرفته هم ببینم و بعد اعزام بشم منطقه!…

اوستا غلام پیشبند سفیدش را برای احمد بست و شروع به زدن موهای او با نمره 4 کرد‌. صدای قرچ قرچ ماشین اصلاح دستی فضا را پُر کرده بود. احمد در آینه به سر تراشیده‌اش نگاه می‌کرد و به تغییر قیافه‌اش لبخند می‌زد. اوستا غلام هم همینطور که کارش را انجام می‌داد، با او صحبت می‌کرد.

-پس به سلامتی قراره امدادگر بشی تو جبهه‌ها! حالا نمی‌تونستی آشنایی چیزی پیدا کنی که تو همین دور و برها خدمت کنی و ‌جبهه نری؟!

-اوستا! من خودم دوست دارم برم جبهه؛ اصلا فکر این چیزهارو هم نکردم و نمی‌کنم…

-خب به سلامتی‌! یادش به‌خیر آخرای دوره سربازی منم ‌‌خورد به انقلاب؛ ما هم برای اینکه با مردم روبه‌رو نشیم و جلوشون ‌نایستیم، به فرمان ‌‌امام از پادگان‌ها فرار کردیم… بعدا که انقلاب شد و آب‌ها از آسیاب افتاد، برگشتیم و باقی سربازی‌رو تموم کردیم و کارت پایان خدمت گرفتیم؛ ولی خب! جنگ یه چیز دیگه‌‌س! بفرما، کار شما هم تموم شد…

احمد یک بار دیگر در آینه به خودش نگاه ‌کرد و به تصویرش در آینه لبخند‌ زد.

-ممنون اوستا! چقدر تقدیم کنم؟

-قابل نداره‌… انشاءالله خدمتت به سلامتی تموم شه و برگردی‌ همین جا برای دامادی اصلاحت کنم‌…

-خیلی ممنون!

احمد پول سلمانی را حساب کرد. ‌‌ساک دستی‌اش را برداشت و بعد از خداحافظی‌ با خوشحالی از مغازه بیرون رفت‌.

احمد دوره‌های آموزش نظامی و امدادگری را گذراند و سپس با یک برگه مرخصی 10روزه به خانه برگشت. مادرش در حال آشپزی بود که پشت درِ خانه رسید و در زد. تا قبل اینکه صدای گام‌های مادرش را روی سنگفرش حیاط بشنود که با شور و شوق ‌می‌آمد تا در را باز کند، نگاهی دیگر به کوچه انداخت. انگار همه چیز اینجا برایش تازگی داشت و با قبل از اینکه به سربازی برود، تفاوت پیدا کرده بود. مادر در را باز کرد و احمد را با لباس سربازی و کوله انفرادی سبزرنگ بزرگش ‌ دید. عاشقانه نگاهش کرد؛ مادر و پسر همدیگر را برای لحظاتی در‌آغوش گرفتند‌. مادر صورت احمد را بوسه‌باران کرد. سپس درکنار هم از حیاط خانه گذشتند و به اتاق رفتند. اتاق بی‌آلایش و ساده بود؛ چند پشتی قدیمی و یک چراغ علاءالدین در آن دیده می‌شد. محمد بلافاصله پیش پنجره رفت و پرده‌ها را کشید؛ آفتاب زمستانی اتاق را در‌برگرفت.

-حالا شد‌… ببین چه نور قشنگی‌یه!

-گفتم شاید بیای‌ سردت بشه. پرده‌ها‌رو کشیده بودم سوز و سرما نیاد تو!

-سوز و سرما کجا بود مادر عزیزم… وسط زمستون هوا انگار بهاری‌یه!

مادر با سینی استکان چای و چند قطاب و باقلوا پیش او برگشت.

-لباساتو عوض کن، بیا دهنتو شیرین کن‌! این قطاب و باقلواها‌رو بابات وقتی فهمید میای مرخصی، سفارشی برای تو گرفت؛ وگرنه برای ما که چی بشه، یه وقت از این ‌کارها ‌‌بکنه!

صدای پدر که درِ خانه را با کلید باز کرده ‌‌بود، به گوش رسید.

-سلام حاج‌خانم… بذار پسرت از راه برسه و عرقش خشک بشه، بعد این چیزا‌رو بهش بگو‌! من که هر وقت میام خونه‌ ‌‌انقدر دستم پُره، ‌کمرم خم می‌شه…

-سلام آقاجون‌…

احمد با شور و ذوق سراغ پدر رفت ‌و نایلون‌ها و پاکت‌های میوه و نان و ‌روزنامه‌ای را که روی آنها گذاشته بود، ‌از دستش گرفت و در ‌همان حالت روبوسی کردند‌. احمد خریدها را به آشپزخانه ‌برد ‌و وقتی که برگشت، پدر و مادر را خوشحال و در حال شوخی ‌و خنده ‌‌دید‌. پدر، سر تا پای او را برانداز کرد.

-ماشاءالله چقدر این لباس سربازی بهت میاد…

-ماشاءالله پسر من؛ ‌هر لباسی بپوشه بهش میاد. ایشالا تو کت و شلوار دامادی ببینمش به زودی زود…

پدر سینی چای را جلوی احمد گذاشت‌.

-بیا پسرم؛ ‌‌دهنتو شیرین کن… بعد لباساتو عوض ‌کن، ‌بیا ناهار بخوریم؛ مادرت برات یه قیمه نخودی بار گذاشته که عطرش تا درِ حیاط پیچیده…

احمد روبه‌روی پدر و مادرش ‌نشست؛ چای و باقلوایی برداشت ‌و بعد از تعارف به آنها، در دهان گذاشت‌. سپس رفت ‌و در اتاق دیگر لباسش را عوض کرد و پیش آنها برگشت و به مادرش در چیدن سفره کمک کرد. پدر در حال خواندن خبرهای جنگ از روزنامه بود. ظرف‌های خورشت و برنج و سبزی در سفره چیده شد‌.

-خب! بسم‌الله‌… بفرمایید…

-خواهر و برادرا نمیان؟

-اونا سرکار و درس و مشق خودشون هستن‌، دیر میان. شما گرسنه و خسته اومدی شروع کن. برای اونا هم کلی غذا پختم و کنار گذاشتم…

-چشم!

پدر با دست به احمد اشاره کرد ‌که مشغول غذا خوردن شود.

-حالا چی‌کارا کردی توی این مدت پسر؟!

-اولش که کارمون‌ آموزش نظامی و باز و بسته کردن تفنگ و میدون تیر و کار با تیربار ‌و…

مادر در حال غذا خوردن برای لحظه‌ای به احمد نگاه کرد‌؛ او متوجه نگاه مادرش شد و حرفش را ادامه نداد…

-البته ما که به این چیزا نیاز نداریم ولی یکی اینکه قانون سربازی و پادگانه که همه باید این دوره‌ها‌رو بگذرونن‌ دوم اینکه محض احتیاط خوبه که آدم این کارهارو هم بلد باشه‌… بعدش هم رفتیم دوره‌های امدادگری ‌‌دیدیم؛ البته من قبلا همین‌جا رفته بودم هلال‌احمر و دوره‌های کمک‌های اولیه‌رو دیده بودم ولی اینجا دیگه باید دوره کامل‌ترش‌رو می‌دیدم… بخیه زدن و آمپول زدن و حمل مجروح و‌…

احمد دوباره متوجه نگاه ‌مادر شد که با نگرانی به او زل زده بود؛ برای همین سروته جمله‌اش را هم آورد.

-خلاصه همین چیزا دیگه!

پدر چند قاشق خورشت ‌‌روی ‌‌برنج احمد ریخت…

-بخور پسرم‌‌… بخور ببین حاج خانم چه کرده؛ آدم می‌خواد انگشتاشو هم با این غذا بخوره!

-نوش‌جان‌… البته اگه آقا شما اجازه بدید و اینقدر سوال نپرسید، احمد‌جان هم غذاشو می‌خوره!

-نه! مادر طوری نیست؛ من غذامو ‌دارم می‌خورم‌…

همگی به آرامی مشغول غذا خوردن شدند.

سه روزی که احمد پیش خانواده ماند، برای آنها مثل برق و باد گذ‌شت‌ اما انگار احمد با گذشته‌ها فرق کرده بود؛ او دلش جای دیگری بود. پای تلویزیون می‌نشست و اخبار جنگ و کوچک‌ترین اتفاقاتی که در جبهه‌ها افتاده بود را با دقت پیگیری می‌کرد. آخر شب‌ها رادیو را روشن می‌کرد و گوش می‌داد و کنار آن خوابش می‌برد. روزها بعد از اینکه در کارهای خانه و خرید به پدر و مادرش کمک می‌کرد، کارهای تعمیرات‌ خانه را هم انجام می‌داد‌. شیرهای آب را تعمیر می‌کرد، ‌لامپ‌های سوخته را تعویض می‌کرد، انگار نمی‌خواست کار ناتمامی پشت سرش باقی بماند. به مسجد می‌رفت و بعد از نماز جماعت و دعا با اهالی محل و دوست و آشنا همکلام می‌شد و از آنها حلالیت می‌گرفت. بعضی وقت‌ها در مسجد یا چادرهای هلال‌احمر به جمع‌آوری کمک‌های مردمی برای جبهه می‌پرداخت‌. برای پدرش روزنامه می‌خرید و آخرین تحولات جنگ را سطر به سطر در آن دنبال می‌کرد.گاهی به تلفنخانه می‌رفت و به همرزمانش زنگ می‌زد و خبرهای جبهه را از آنها می‌پرسید تا اینکه فهمید عملیات جدیدی در پیش است.

شب سوم بود که احمد تازه به خانه آمده بود. با شور و شوقی عجیب مشغول شستن لباس‌های نظامی و واکس زدن پوتین‌هایش ‌‌بود. مادرش با دیدن لباس‌های سربازی او روی بند خیلی زود ‌شستش خبردار شد که پسرش قصد رفتن دارد.

-احمدجان… به سلامتی خبری‌یه، داری شال و کلاه می‌کنی؟! خوش خبر باشی ایشالا…

-بله مادر… شنیدم که یه عملیاتی قراره شروع بشه، باید زودتر بر‌م جبهه…

-مگه ‌10روز مرخصی نداشتی؟

-چرا مادر… ولی عملیات داره شروع می‌شه و جبهه به امدادگر نیاز داره. ‌نمی‌شه که جبهه بدون امدادگر بمونه…

-مگه فقط شما یه نفر امدادگر جبهه‌‌ای که مرخصیت تموم نشده، داری برمی‌گردی…

-نه مادر جان! جبهه‌ها کلی امدادگر دارن‌. تازه خیلی‌هاشون از بزرگ و کوچیک و پیر و جوون و زن و مرد، داوطلبانه اومدن خدمت می‌کنن‌… ولی خب من هم باید برم‌. اگه بتونم جون یه رزمنده، فقط یه رزمنده‌رو هم نجات بد‌م‌، فردا‌ی قیامت پیش خدا و پیغمبر و شهدا سرافرازم…

-من که می‌دونم دلت اونجاست؛ توی این چند روز ‌‌همه‌ش حواسم بهت بود که انگار تن و بدنت اینجاست و روحت اونجا داره سیر می‌کنه‌… باشه برو مادر؛ فقط مواظب خودت باش…

-مادرجون فقط یه خواهشی ازت دارم… ازت می‌خواهم که اگه ‌‌شهید شدم زیاد برا‌م گریه نکنی. خودتو اذیت نکنی برای من‌. همیشه وقتی خواستی گریه کنی، یاد امشب ‌‌بیفت که با چه شور و ذوقی رفتم، تا دلت آروم بگیره‌…

-این چه حرفی‌یه احمدجان‌… به امید خدا سربازیت تموم می‌شه و کارت سربازیت‌رو می‌گیری‌ بعدش هم ‌یا برمی‌گردی مغازه آهنگری یا یه شغل دیگه پیدا می‌کنی. زن می‌گیری، داماد می‌شی و مثل بقیه آدما زندگیت‌رو می‌کنی…

-هرچی خدا بخواد و برام مقدر کرده باشه‌… اگه شهید نشدم و برگشتم، ادامه تحصیل می‌دم و برای کنکور پزشکی می‌خونم ‌و دکتر می‌شم… مادر نمی‌دونی چقدر توی این مدت علاقه‌مند این کارها شدم؛ وقتی که به یه بیمار یا مجروح که درد می‌کشه کمک می‌کنم و دردش کم می‌شه، یه احساسی بهم دست می‌ده که نمی‌تونم برات بگم‌…

مادر دیگر چیزی نگفت. چشمان پُر از اشکش را با گوشه روسری‌اش پاک کرد. رفت وضو گرفت و سر سجاده‌اش نشست و مشغول نماز و دعا و ذکر گفتن شد.

وقتی پدر احمد به خانه آمد، احمد را دید که روی پله‌ها نشسته و دارد پوتین‌هایش را بند‌‌ می‌اندازد. با هم به گرمی سلام و علیک کردند. احمد پوتین‌هایش را کنار گذاشت و خم شد تا دستان پدرش را ببوسد؛ پدر دستانش را عقب کشید و ‌ و به جایش احمد را سخت در آغوش گرفت. احمد می‌خواست چیزی بگوید اما پدر گفت‌: «می‌دونم‌ عازم جبهه‌ای پسرم، بچه‌های مسجد گفتن که از همه داری حلالیت می‌گیری. از منم حلال؛ من به داشتن پسری مثل تو افتخار می‌کنم‌. کاشکی صد تا پسر مثل تو داشتم‌. حالا کی داری می‌ری به سلامتی؟!»

-فردا صبح عازمم… قراره اعزام بشیم به کردستان…

-اونجا هوا خیلی سرده پسر‌م. همه جا‌رو برف می‌گیره؛ به خصوص شما که احتمالا می‌برن‌تون توی ارتفاعات و کوه و کمرها‌… خودتو حسابی بپوشون‌…

-باشه‌. مادر برام شال و کلاه گرفته؛ فقط یه چیزی پدر…

-‌ بگو جانم…

-نمی‌دونم چرا یه چیزی یه چند وقته که توی دلم افتاده‌. نمی‌دونم حالا اینطوری می‌شه یا نه…

-بگو پسر جان! من باباتم راحت باش…

-اگه یه وقتی من شهید شدم و خواستید برای من مراسم بگیرید و مثلا همون‌… مثلا همون شب یکی از آشناها و فامیل مراسمی داشت؛ مثلا جشن عروسی… ‌خبر شهادت منو نگید و مراسم نگیرید برام تا اون عروسی به خیر و خوشی تموم‌شه و به‌هم نخوره…

پدر با شنیدن این حرف احمد به فکر رفت‌. نمی‌دانست ‌چه باید بگوید. فقط گفت: «باشه پسر به‌روی چشم!» و بعد رویش را برگرداند و قبل از اینکه بغضش شکسته شود، درِ اتاق را باز کرد و داخل رفت.

پدر تا 5سال و 7ماه و 10روز دیگر احمد را ندید. احمد در عملیات بیت‌المقدس4 ‌در حال کمک به مجروحان، شهید شد‌ اما پیکرش تا مدت‌ها پس از پایان جنگ در ارتفاعات «شاخ شمیران» کردستان باقی ماند‌. روزی که پدر دوباره پسرش را دید، وقتی بود که برای شناسایی پیکر او به معراج‌الشهدا رفته بود. فضای معراج پُر از عطر گلاب بود و صدای تلاوت ‌‌آیات قرآن به گوش می‌رسید. جنازه را شناسایی کرد؛ جنازه احمد بود. خواست خیلی زود خبر را به خانواده و دیگران بدهد تا مهیای برگزاری مراسم ختم و سوگواری شوند اما یک‌دفعه یاد وصیت پسرش افتاد. فردا شب مراسم جشن عروسی یکی از دخترهای‌ فامیل بود و حتی برای خانواده آنها ‌هم کارت دعوت فرستاده بودند. بعد بغضش همانجا ترکید و بعد از مدت‌ها یک دل سیر گریه کرد و تصمیمش را گرفت و تا روز بعد از عروسی‌ به کسی نگفت که جنازه پیداشده، جنازه احمد است.

پایان…

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده