حاج خانم؛ داستان کوتاهی از زندگی شهید غفوریان

سه‌شنبه, ۰۵ فروردين ۱۴۰۴ ساعت ۱۵:۱۴

حاج خانم؛ داستان کوتاهی از زندگی شهید غفوریان

نوید شاهد: داستان کوتاه «حاج‌خانم» به‌یاد امدادگر شهید، حمیدرضا غفوریان؛ مرکز خیریه «فاطمیه» مثل همیشه شلوغ بود؛ یک ساختمان دو‌طبقه که حیاطی کوچک هم در مقابل آن قرار داشت. افراد خیّر و نوع‌دوست برای کمک می‌آمدند؛ هرکمکی که از دست‌شان برمی‌آمد، دریغ نمی‌کردند. بعضی‌ها وجه نقدی می‌پرداختند، برخی اقلام خوراکی یا پوشاک و وسایل ضروری می‌آوردند و عده‌ای هم در بسته‌بندی اجناس یا بردن آنها به درِ خانه‌های افراد نیازمند کمک می‌کردند. اینجا شاید خیلی بزرگ نبود اما فضایی صمیمانه و بی‌ریا داشت. درطبقه پایین آشپزخانه‌ای به چشم می‌خورد که همیشه در آن بساط چای مهیا بود. بیشتر این زنان بودند که به خیریه می‌آمدند. در اینجا همه او را «حاج‌خانم» صدا می‌کردند. حاج‌خانم، زنی فعال و سختکوش و مهربان بود. اگر کاری برای کسی از دستش برمی‌آمد، کوتاهی نمی‌کرد. شاید غبار گذشت ایام برچهره‌اش نشسته بود ولی همچنان خودش را از تک و تا نمی‌انداخت و خم به ابرو نمی‌‌آورد. دوست داشت مفید باشد و تا نفس‌ دارد، به یاری مردم نیازمند بشتابد. افرادی که او را می‌شناختند، احترام فراوانی برایش قائل بودند. نه فقط به خاطر اینکه دستش به‌خیر بود و اخلاق خوشی داشت‌، بلکه به این خاطر که مادر «حمیدرضا» بود.

در این مرکز کلاس خیاطی و بافندگی هم دایر بود. زنان سرپرست خانواده یا زنانی که دنبال کسب درآمدی برای گذراندن بهتر امورات زندگی‌شان بودند‌، به اینجا می‌آمدند و هنرهای دستی را یاد می‌گرفتند. قسمتی هم مخصوص درست کردن ترشی و مربا و سبزی سرخ‌کرده و این‌جور چیزها بود. خانم‌ها که دور هم جمع می‌شدند، از هر دری سخن می‌گفتند؛ یکی از خانم‌ها به دیگری گفت‌: «بدری خانم‌! اون مشکل دخترعموت حل شد؟» بدری خانم گفت‌: «خدا به حاج‌خانم عوض خیر بده‌! خدا طول عمرش ‌بده‌! اگه حاج‌خانم نمی‌اومد و پادرمیونی نمی‌کرد، الان نمی‌دونستیم چیکار باید بکنیم‌! بله‌، خدارو شکر همه چیز درنهایت به خوشی ختم شد‌!» در این هنگام حاج‌خانم از راه رسید؛ مثل همیشه با لبخندی که برلب داشت، به جمع سلام کرد و خداقوت گفت‌. همه به احترامش بلند شدند و با هم گفتند‌: ‌ «ممنون‌، سلامت باشید‌!» ‌

حاج‌خانم تقریبا هر روز به مرکز خیریه می‌آمد و اگر مشکلی یا کم و کسری ‌ بود، حل می‌کرد. بعضی وقت‌ها هم ‌که پا‌‌درد داشت و در خانه می‌ماند، با تلفن مشکلات را رفع و رجوع می‌کرد‌. دلش نمی‌خواست کاری روی زمین بماند. خلاصه حاج‌خانم یک گنج بود؛ از آن آدم‌هایی که وجودشان غنیمت است و وقتی که چشم‌های‌شان را‌ روی روز جدید می‌گشایند، فقط به این فکر می‌کنند که مشکل دیگران را چطور‌ حل کنند. برای جهیزیه فلان دختر آبرومند چه کند؟ ‌برای پسر فلانی که از سربازی آمده ‌چه کاری پیدا کند‌، داروهای کمیاب و گرانقیمت فلان بیمار نیازمند را چگونه جور کند ‌و‌…

حاج‌خانم پیش دخترهایی رفته بود که آموزش بافتنی می‌دیدند. داشت به بافندگی هنرآموزها نگاه می‌کرد و همینطور محو دستان آنها شده بود‌. دخترها میله‌های بافتنی را با شکل خاصی حرکت می‌دادند و یکی از زیر و یکی از رو می‌بافتند. خیالش پرواز کرد و به گذشته‌ها رفت؛ به روزهایی که در همین مرکز دست‌کم 50 زن مشغول بافتن شال و کلاه و جوراب و دستکش برای جبهه‌ها بودند. آنها شب و روز نمی‌شناختند و از وقت و چشم و دستان‌شان مایه می‌گذاشتند تا در پشت جبهه‌ها کاری برای رزمندگان کرده باشند.

آن موقع‌، حاج‌خانم خودش به تنهایی ‌هر روز دو تا کلاه می‌بافت. علاوه بر این، با کمک زنان دوست و همسایه، هویج‌ها را رنده می‌کردند و مربا می‌پختند‌. سیب‌ها را خرد می‌کردند ‌‌و برای رزمنده‌ها کمپوت می‌پختند. خلاصه هر کس‌‌ هرکاری از دستش برمی‌آمد، ‌انجام می‌داد. سن و سال و کوچک و بزرگی هم معنا نداشت‌. مادربزرگ‌ها و دختربچه‌ها همه دست به دست هم داده بودند تا حتی اگر شده در شستن استکان‌ها‌، دَم کردن چای‌، سوزن نخ کردن و جمع و جور کردن وسایل کمک کنند. حاج‌خانم صدای حمیدرضا را شنید که گفت: «مادر‌! اینارو کجا بذارم‌؟!» حمید وسط حیاط ایستاده بود و چند کارتن دستش بود. حاج‌خانم پرسید‌‌‌: «اینارو از کجا آوردی؟!» حمیدرضا کاغذی تا شده را که رویش اسم و نشانی نوشته شده بود، به او داد. حاج‌خانم کاغذ را نگاه کرد و گفت‌: «چیز خراب‌شدنی توش نیست. بی‌زحمت بذار تو‌ انباری‌!» حمیدرضا کارتن‌ها را به انباری که در گوشه حیاط بود، برد. از طرف مردم انواع و اقسام خوراکی‌ها و ملزومات می‌رسید؛ از برنج و روغن و ماکارونی و چای و حبوبات گرفته تا دوک نخ و سوزن خیاطی و کاموای بافتنی… حمید‌رضا هر روز برای کمک کردن به خیریه می‌آمد. گونی‌ها و اقلام کمک‌های مردمی را جابه‌جا می‌کرد یا اگر مادرش می‌خواست جایی برود، او را می‌رساند. حمیدرضا پسر خوب و آرامی بود؛ از همان سن کودکی نمازش را می‌خواند.

مودب بود و به همه از کوچک تا بزرگ احترام می‌گذاشت.

حاج‌خانم که زمان شروع جنگ کمتر از 30سال داشت، در ابتدا در خانه‌اش به زنان آموزش خیاطی می‌داد و آنجا را تبدیل به پایگاهی برای کمک به جبهه‌ها کرده بود. بعدها که ساختمان فاطمیه برقرار شد، توانست‌ ‌‌با توجه به فضای بزرگ‌تری که در اختیارش قرار گرفته بود، کارش را گسترش دهد. گرچه هنوز طبقه دوم ساختمان فاطمیه نیمه‌کاره و سفیدکاری نشده بود اما به او این امکان را می‌داد که کلاس‌های خیاطی و بافتنی ‌راه بیندازد و از خانم‌هایی که مدرس قرآن بودند، دعوت کند تا در آنجا به علاقه‌مندان قرآن یاد بدهند.

حاج‌خانم بابت کارهایش و آموزش خیاطی حتی یک ریال هم از زنانی که به آنجا می‌آمدند، نمی‌گرفت. هر روز کلاس‌های خیاطی حاج‌خانم شلوغ‌تر می‌شد. در این وقت‌ها بود که عده‌ای از خانم‌های جنگ‌زده که از خوزستان به آنجا مهاجرت کرده بودند هم در کلاس‌های او شرکت می‌کردند. حاج‌خانم همه را برای آموزش پذیرا بود و دست رد به سینه کسی نمی‌زد.

‌ آوازه خیریه در همه جای ‌شهر پیچیده بود و کمک‌های مردمی هم روز به روز بیشتر به دست‌شان می‌رسید. حمیدرضا مادر را دست‌تنها نمی‌گذاشت‌. آنها علاوه بر کمک به جبهه‌ها، از این طرف و آن طرف هم پول جمع می‌کردند و برای نیازمندان شهر مایحتاج می‌خریدند یا برای دختران دَم‌بخت جهیزیه تهیه می‌کردند و سیسمونی می‌گرفتند. بعضی وقت‌ها هم برای افراد، جواز کسب و کار مهیا می‌کردند. حمیدرضا هم در تمام این کارها شانه به شانه مادر، یار و همراه او بود.

حاج‌خانم همینطور ‌در خیریه در حال بازدید و سرکشی بود و خاطراتش را مرور می‌کرد. نسیم خنکی وزید و عطر گُل‌های درخت اقاقیا‌ی حیاط را به مشام او رساند. به یاد تولد پسرش حمیدرضا افتاده بود؛ روز بیست و یکم ماه رمضان‌‌. چقدر زود گذشته بود. حمیدرضا روز به روز قد می‌کشید و برای خودش مردی می‌شد. وقتی دیپلم گرفت، در سپاه نام‌نویسی کرد تا به جبهه برود. وقتی حاج‌خانم پرسیده بود؛ «پسرم چرا می‌خوای بری جبهه‌؟!» حمیدرضا فقط گفت‌: «آخه خیلی ‌‌دوست دارم‌!» به همین سادگی!

بعد از اعزام، حمیدرضا در پادگان آموزشی دوره ‌تیراندازی و تخریب و بقیه مهارت‌های نظامی را گذراند و سپس چند ماهی هم به آموختن دوره‌های امدادگری پرداخت. سپس دوره‌های تخصصی ‌(‌ش. م. ر) برای حملات شیمیایی را پشت سر گذاشت. در همان روزها بود که ماسک ضدگاز روی صورتش می‌گذاشت و عکس می‌گرفت و برای مادرش می‌فرستاد. یک بار هم در منطقه عملیاتی فاو، عکس گرفته و ‌فرستاده بود. در نامه‌اش برای حاج‌خانم نوشته بود‌: «مادر‌! ما اینجا توی قایق‌ها سِرُم وصل می‌کنیم‌، آمپول می‌زنیم؛ زخم‌ها‌رو بخیه می‌زنیم ‌‌و پانسمان می‌کنیم‌. خلاصه هر کاری می‌کنیم که حال رزمنده‌ها بهتر بشه!»

چون آن وقت‌ها در خانه تلفن نداشتند، رابطه مادر و پسر بیشتر از طریق نامه بود. حمیدرضا هر اتفاقی را که برایش می‌افتاد، برای حاج‌خانم می‌نوشت؛ اینکه چطور مجروحان را درمان می‌کند، هر بار به کدام مناطق جنگی می‌رود، از وضعیت آب و هوا و جو حاکم برمنطقه می‌گفت؛ از دوستانش‌، همرزمانش و روابط صمیمی بین آنها‌‌… از گذشت و فداکاری رزمنده‌ها و فضای بی‌ریای جبهه‌ها.

صدای دختربچه‌ای، حاج‌خانم را از خاطراتش بیرون آورد. دختر‌بچه کوچکی ‌که حدود 6سال داشت و روبان قرمزی به موهایش بسته بود را روبه‌روی خودش دید.

-سلام حاج‌خانوم‌! اسم من ستاره‌‌ست‌. این هدیه‌رو برای شما آوردم‌!

حاج‌خانم با لبخند، دستی به سر دختربچه کشید و رویش را بوسید و تشکر کرد. گاهی افرادی که حاج‌خانم قبلا برای‌شان کاری انجام داده بود، برای سپاسگزاری هدیه‌ای می‌گرفتند و پیش او می‌آمدند. دختربچه خداحافظی کرد و رفت. حاج‌خانم که پاهایش درد می‌کرد، روی صندلی کنار میز نشست. روی میز پٌر از کارتن‌های بسته‌بندی شده مایحتاج مردم بود که باید به دست ‌‌نیازمندان می‌رساندند. حاج‌خانم یاد روزی افتاد که خبر شهادت حمید‌رضا را اطلاع دادند؛ فضای خانه سنگین بود و انگار ابرهای غم، همه جا را پوشانده بود‌. باور شهادت حمیدرضا سخت بود؛ آنهایی که آمده بودند سعی داشتند همراه و همدل باشند و به خانواده و مخصوصا حاج‌خانم تسلی بدهند. بعد یاد روز تشییع جنازه و خاکسپاری حمید‌رضا افتاده بود؛ آن روز امامزاده یحیی پُر از دسته‌ها و حلقه‌های گُل و پلاکارد تسلیت شده بود. گروه موزیک نظامی، برای بزرگداشت حمیدرضا مارش عزا می‌زد. آنقدر جمعیت زیاد بود که در صحن امامزاده، جای سوزن انداختن نبود.

حاج‌خانم همیشه از اینکه حمیدرضا چگونه شهید شده، ناراحت بود؛ بی‌تاب و نگران بود‌. آرزو می‌کرد پسرش موقع شهادت، زیاد درد نکشیده ‌و راحت چشم بر این دنیا بسته باشد‌ تا اینکه شبی حمیدرضا به خوابش آمد و همه ماجرا را از اول تا آخر برایش تعریف کرد؛ رویای عجیبی بود. تصاویرش آنقدر شفاف بودند که مادر حتی ماهی‌هایی که در اروند‌رود ورجه‌وورجه می‌کردند را می‌دید. حمیدرضا نحوه شهادتش‌، خراب شدن وسیله نقلیه‌ای که قرار بود پیکر مجروحش را به بیمارستان صحرایی ببرد و همه چیز را برای او تعریف کرد. بعد از آن خواب بود که حاج‌خانم کمی آرام شد و کمتر بی‌تابی کرد.

مدت‌ها بعد وقتی یکی از همرزمان حمیدرضا برای کمک به خیریه آنها آمده بود، ماجرای شهادت او را برای حاج‌خانم تعریف کرد. حمیدرضا در عملیات کربلای‌5 شهید شده بود؛ گلوله‌ها به پایش اصابت کرده ‌‌و شدیدا مجروح شده بود. ابتدا خواسته بودند که او را با قایق برای درمان به بیمارستان صحرایی برسانند که قایق از کار افتاده بود. سپس خواسته بودند او را با آمبولانس انتقال بدهند که آن هم خراب شده ‌‌و از جایش تکان نخورده بود. انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا حمیدرضا شهید ‌شود. حاج‌خانم ‌آنجا فهمیده بود که خوابش چقدر دقیق و نزدیک به واقعیت بوده است.حاج‌خانم یاد سه سالگی حمیدرضا افتاده بود؛ حمیدرضا موقع بازی از پشت‌بام افتاده بود ‌اما حتی یک زخم یا خراش هم برنداشته بود و وقتی او را به بیمارستان برده بودند، دکتر معاینه‌اش کرده ‌‌و با تعجب گفته بود‌: ‌‌«این بچه هیچ‌طوریش نیست! فقط خوابیده، چون موقع افتادن ترسیده بوده‌‌ ولی صحیح و سالمه!‌» حاج‌خانم فکر می‌کرد گاهی در حکمت خداوند چیزهایی هست که آدم به راحتی از آنها سر‌در نمی‌آورد.

حاج‌خانم یاد روزی افتاد‌ ‌‌که دلش هوای حمیدرضا را کرده ‌‌و به امامزاده یحیی رفته بود. صدای نوحه از بلندگوهای امامزاده پخش می‌شد. گنجشک‌ها ‌روی کاج‌های بلند آواز می‌خواندند. این طرف و آن طرف روی مزار شهدا دسته‌های گُل پَرپَرشده به چشم می‌خورد. حاج‌خانم سر ردیف‌های مزار شهدا ایستاد‌ ‌‌و فاتحه خواند‌‌‌. بعد حس تلخی از قلبش گذشت‌ ‌‌و فکر کرد‌ ‌که اگر اینها شهید نشده بودند، الان ‌می‌توانستند سالم و سر حال کنار خانواده‌های‌شان زندگی کنند و شاد و امیدوار به آینده باشند. غم و غصه‌ای عجیب دل حاج‌خانم را گرفت‌ ‌و با ناراحتی از امامزاده بیرون آمد‌‌‌. همان شب بود که حمیدرضا و چند جوان برومند دیگر به خواب حاج‌خانم آمدند و تمام‌قد و سالم مقابل او ایستادند. حمیدرضا رو به حاج‌خانم کرده ‌ و گفته بود‌: «مامان جان‌! خوب به من نگاه کن‌! ببین من خاک شدم‌؟! لِه شدم‌؟! عیبی پیدا کردم‌؟! آخه برای چی غصه می‌خوری و خودتو ناراحت می‌کنی‌؟! من حالم خوبِ خوبه و سالم و سلامتم‌!» حاج‌خانم بعد این خواب بود که بیشتر از همیشه به این باور رسید که شهیدان زنده و حی و حاضرند‌.

حاج‌خانم دوست داشت هرچه بیشتر خواب پسرش را ببیند. یک بار که به حج‌عمره رفته بود، کسالتی پیدا کرد‌‌‌. همان شب حمیدرضا را دیده بود که با یک لیوان خاکشیر پیش او آمده بود‌. حاج‌خانم خاکشیر را گرفته و نوشیده بود اما همین که می‌خواسته ‌‌حمیدرضا را لمس کند، حمیدرضا ناپدید شده بود.

‌ بعضی ‌وقت‌ها که ‌حمید‌رضا به خواب حاج‌خانم می‌آمد، حاج‌خانم درها را می‌بست‌. حمیدرضا می‌پرسید‌: «مامان من‌! حاج‌خانوم‌! چرا درها‌رو می‌بندی آخه‌؟!» حاج‌خانم می‌گفت‌: «می‌خوام ‌فرار نکنی و از پیشم نری‌!» ‌حمیدرضا لبخند می‌زد‌ و می‌گفت‌: «حاج‌خانم من از همه درها حتی از دیوارها هم عبور می‌کنم‌. مامان‌! چرا نگران من هستی‌؟! من جام خوبه‌! پیش امام‌حسین‌(ع) هستم‌. تو که اینقدر امام حسین‌ را دوست داری و توی روضه‌ات این همه چای می‌دی دست سوگوارای اباعبدالله‌، بدون که من بهترین جا هستم‌.»

زنگ موبایل، حاج‌خانم را از خاطراتش بیرون آورد. از طرف مدرسه‌ای دخترانه به او زنگ زده بودند تا برای مراسم شروع سال تحصیلی، دعوتش کنند. قرار بود او برود و زنگ آغاز سال مدرسه را به‌صدا در بیاورد و برای دانش‌آموزان چند دقیقه‌ای در مورد حمیدرضا و شهدا صحبت کند. مادر پیش خودش فکر کرد که این همه سربلندی و افتخار را مدیون حمید‌رضایش است. فردا بعد از مراسم‌ مدرسه ‌دوباره به امامزاده یحیی رفت تا دیداری با پسرش تازه کند. چند شاپرک دور مزار حمیدرضا جمع شده بودند و روی گل‌های اطراف مزارش پرواز می‌کردند. پرندگان روی درخت‌ها نغمه‌سرایی می‌کردند. آفتا‌ب کم‌کم داشت به وسط آسمان می‌رسید و فضای امامزاده نورانی‌تر از همیشه می‌شد.

 

انتهای پیام/

برچسب ها
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده