سه‌شنبه, ۳۰ مرداد ۱۴۰۳ ساعت ۱۰:۰۰
«سید محسن» را که می‌آورند، خانواده‌اش دور او حلقه می‌زنند و پیکرش را از تابوت درآورده و در آغوش می‌گیرند؛ اما در این میان مادر شهید که نزدیک به 42 سال چشم‌انتظار فرزندش بوده است، حال و هوای دیگری دارد.

به گزارش نویدشاهد به نقل از دفاع‌پرس: باز هم خبر می‌دهند که لاله‌ای گمگشته، به شهر و دیار خود بازگشته است؛ بنابراین این‌بار هم دوباره چراغ‌های حسینیه معراج‌الشهدای تهران برای برگزاری مراسم وداع با شهیدی روشن می‌شود و تا دوباره خانواده‌ای در آن حسینیه، شهید خود را که حالا چند تکه استخوان بیشتر از او باقی نمانده است، پس از سال‌ها چشم‌انتظاری در آغوش بگیرند.

آمار بازدید : 5

حسینیه معراج‌الشهداء همانند همیشه زیارتگاه شهداست؛ زمانی که به آن‌جا می‌روم، چند تابوت سه‌رنگ شهید گمنام روی هم قرار داده شده و هرکسی که برای وداع با «سید محسن غریبیان لواسانی» آمده و منتظر است تا تابوت او را برای وداع بیاورند، فاتحه‌ای هم برای شهدای گمنام می‌خواند؛ آخر هرکس سید محسن را می‌شناسد، سال‌های سال آن حس و حال چشم‌انتظاری خانواده شهدای گمنام را درک کرده است؛ چراکه سید محسن هم از سال 1362 که به شهادت رسید تا حالا که قرار است خانواده‌اش با او وداع کنند، گمنام بوده است.

«سید محسن» را که می‌آورند، خانواده‌اش دور او حلقه می‌زنند و پیکرش را از تابوت درآورده و در آغوش می‌گیرند؛ اما در این میان، «سیده نرگس غریبیان لواسانی» مادر شهید که نزدیک به 42 سال چشم‌انتظار فرزندش بوده است، حال و هوای دیگری دارد؛ این را زمانی که شهید را در آغوش او می‌گذارند، می‌فهمم؛ مادری که سال‌های سال هروقت شهید می‌آوردند، به معراج‌الشهداء می‌آمده است، تا شاید نام و نشانی از فرزند شهید خود بیابد!

پایان ۴۱ سال چشم‌انتظاری مادر و فرزند در خیابان بهشت+ فیلم

مادر در مراسم وصال با فرزند شهید 18 ساله خود، اگرچه وقتی کفن فرزند خود را پس از سال‌ها چشم‌انتظاری می‌بیند، بی‌قراری مادرانه می‌کند؛ اما آن‌قدر باصلابت است که پس از پایان مراسم، از همه کسانی که در مراسم حضور پیدا کرده‌اند، خصوصاً اصحاب رسانه تشکر می‌کند؛ وقتی صلابت این مادر شهید را می‌بینم، در حضور جمعی از اقوام شهید، از ایشان می‌خواهم تا کمی از فرزندش روایت کند و ایشان هم با همان صلابت خود، از سید محسن می‌گوید.

مادر که حالا پس از 41 سال به مراد دل خود رسیده و یوسف گمگشته خود را یافته است، ابتدا از لحظه‌ای که سید محسن می‌خواست به جبهه برود، می‌گوید؛ از اصرار‌ها و جمله تأثیرگذاری که او به مادرش گفت؛ از لحظه‌ای که او را علی‌اکبرِ حسین (ع) سپرد و از پاسخی که فرزندش به او داد و گفت: این راهی که من می‌روم، راه برگشت نیست!

مادر شهید سید محسن غریبیان لواسانی روایت را از آن‌جایی که فرزندش اصرار داشت به جبهه برود، شروع می‌کند و می‌گوید: سید محسن وقتی می‌خواست به جبهه برود، به چند مسجد رفت؛ اما چون خیلی کوچک بود، قبول نمی‌کردند که او را اعزام کنند تا این‌که از مسجد جوادالأئمه تهران به منزل ما آمدند و گفتند که این بچه اصرار می‌کند که او را به جبهه ببریم؛ پدرش گفت که «این‌همه دارند به جبهه می‌روند، یک‌نفر آن‌ها هم فرزند من. هرچه صلاح خودش است، ما هم می‌گوییم که هنوز کوچکی و زود است که به جبهه بروی؛ اما او می‌گوید آب که می‌توانم دست رزمندگان بدهم!».

مادر درحالی که برخی اطرافیان هنوز اشک از چشمان آن‌ها جاری است، روایت خود را این‌گونه ادامه می‌دهد: وقتی به جبهه اعزام شد، برای فراگیری دوره آموزشی یک‌ماه به یزد رفت و بعد از یک ماه هم به کلانتری صفا آمد و در آن‌جا نیز دوره دید؛ سپس آمد و به من گفت که «مادر! همه دارند به جبهه می‌روند، من بروم یا نروم؟». گفتم: «مادر هنوز زود است که تو بروی». گفت: «مادر! من الان رفتم به 18سال؛ آب که می‌توانم به رزمندگان بدهم، اجازه بده که بروم». گفتم: «من اجازه می‌دهم؛ اما دلم نمی‌آید که بروی». گفت: «اگر اجازه ندهی، من در حضور جدم حضرت رسول (ص) جلوی تو را خواهم گرفت و می‌گویم که مادرم نگذاشت به جبهه بروم»؛ لذا زدم به پشت او و گفتم: «مادر برو، من تو را به علی‌اکبرِ حسین (ع) سپردم؛ ولی قول بده که برگردی»؛ اما او گفت: «مادر! برگشتنم دیگر با خداست؛ این راهی که من می‌روم، راه برگشت نیست».

رفت بلیط گرفت و به جبهه رفت و سه ماه در سرپل‌ذهاب بود؛ بعد از سه ماه برگشت؛ آن‌ روز‌ها بچه خواهر من تازه شهید شده بود؛ بنابراین بعد از 10-12 روز که دوباره گفت می‌خواهم به جبهه بروم، گفتم: «مادر! صبر کن چهلم ابوالفضل بشود، بعداً برو!»، گفت: «نه آنها یک شهید در راه خدا دادند؛ اما تو چهار فرزند داری و یکی از آنها را باید همانند خمس در راه خدا بدهی»؛ آن‌جا بود که گفتم: «برو مادر! خداوند پشت و پناهت».

وقتی می‌خواست برود، او را سه مرتبه از زیر قرآن رد کردم. وقتی به سر کوچه رسید، دویدم و به تاکسی رسیدم و گفتم: «محسن جان! برمی‌گردی یا نه؟»، گفت: «با خداست که برگردم یا برنگردم». گفتم «حداقل اگر شهید شدی، به دوستانت بگو که پیکرت را برای من برگردانند و اسیر هم نشو!». گفت: «منتظر من نباش» و رفت... سه ماه جبهه بود؛ در این مدت هم چندبار نامه‌اش آمد».

پایان ۴۱ سال چشم‌انتظاری مادر و فرزند در خیابان بهشت+ فیلم

مادر شهید سید محسن غریبیان لواسانی به لحظه شنیدن خبر شهادت فرزندش اشاره کرده و با همان صلابتی که داشت، ماجرا را این‌گونه روایت می‌کند: من داشتم به امامزاده می‌رفتم که یکی از اقوام را دیدم که به عروس خود می‌گفت «سید محسن شهید شده است»، تا این جمله را شنیدم، خودم را عقب کشیدم که من را نبینند، وقتی آنها رد شدند، در امامزاده به همسرم گفتم که «سید محسن شهید شده است»؛ اما او تعجب کرد. وقتی به منزل آمدیم، گفت چه‌کسی این حرف را گفته است؟ گفتم از اقوام شنیده‌ام... زمانی که موضوع را پیگیری کردیم، متوجه شدیم نامه‌ای آمده که روی آن نوشته شده است: گیرنده: شهید... لذا آن‌جا فهمیدیم که سید محسن شهید شده است و بعد از آن چند نفر سمت فکه رفتند تا پیکر سید محسن را برگردانند که شهید هم دادند؛ اما نتوانستند.

روایت آخر مادر شهید، روایت سال‌های چشم‌انتظاری او و سرگذشت اغلب مادران شهدایی است که پیکر عزیزشان برنگشته است. سیده نرگس غریبیان لواسانی می‌گوید: وقتی پیکرش برنگشته بود، هربار تلفن زنگ می‌زد، می‌گفتم محسن آمد؛ هربار کسی زنگ حیاط را می‌زد، می‌گفتم محسن آمد و همیشه منتظر او بودم و تا 15سال هرچه پیکر‌های شهدا را به معراج‌الشهداء می‌آوردند، به آن‌جا می‌رفتم تا ببینم که پیکر او برگشته است یا نه؟ تا این‌که به من گفتند مادر جان آن‌قدر اینجا نیا! شماره تلفن بگذار اگر پیکر شهیدت را آوردند با شما تماس می‌گیریم.

انتهای پیام/م

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده