معلم شهید/ برگزیده هشتمین کنگره شعر ایثار
«برای معلم شهید احمد کشاورز »
هیچ آوازی در گلوی این کاشی ها نیست
حالا
به استخوان این روزهای رنگ و رو رفته دست میکشد
باد !
چیزی نگو
همین که برگردی
«فراشبند» مشتش را باز میکند
واین روشنایی کوتاه را
به ضربان قلب نخلها پیوند میزند
به اسم درختها که میرسم
آفتاب به پیراهنم گیر میکند
به انگشتان غمگین زنی فکر میکنم
که یادش میرود
صدای بلند این شعر را
در دستهایش کاشته است
و از آن صدا
از آن شعر
تنها کلمهای بیانتها
میآید
میرود
میماند
کجای دعاهایم نشستهای
کجای این صدا غمگین نیست؟
ببین
جنگلها زمان را بین خودشان تقسیم میکنند
و خاطرههایشان را
که زیر پوست سوخته پنهان میشود
برای تو گریه میکند «آبشار بوسورو»
«چهارطاق نقارهخانه »
و بیابانهای تفتیده «مجنون»
وقتی هوالهویزه میگرید
گریه میکنم
باید از نماز کاشیها و نجوای خشتها رد شده باشی
تا اروند را ببینی
و فاو را که تا اینجا پیاده میآید
و قسم میخورد که
خورشید شلمچه
هفتاد سال تمام این شعر را گفته است
از هفتاد سال و هفت ماه و چند روز پیش
من آفتابی هستم
که پشت پنجره نمازه میخواند
و منارهای
که رازهای پنهان مرگ را میداند
دیدم که تنهاییام بزرگ تر از همیشه است
و بیشتر از همیشه گریه میکند
دیدم
از دهان درها، دریچه ها و دعاها میریزم
و صدای کلماتم
نظم جهان را آشفته میکند
حالا نوبت توست
که دست بکشی بر اضلاع مرطوب این دعا
و بوکان را بیدار کنی
به هوای تو
زخمهای صدای این مناره را ترمیم میکنم
و مثل آوازی که در گلوی زمین مانده است
گاهی به قلب جهان نزدیک می شوم
گاهی دور...
چه میشد اگر با استخوانها و پوست باد شعر بنویسم
و تو صدایم را
به بخشی از «دعای کمیل » که طولانیتر است
پیوند بزنی
حالا
پیراهن این شعر
پر از خواب کبوترهاست
روشنایی بر درگاه
و دریچه ایستاده
و دستههای ابر
اردیبهشت را به گرده میکشند
میدانم
در گلوی «رمضان»
در قلب «کربلای ۵»
آفتاب فردا را ذخیره کردهای
اکنون
زمان به خواب «والفجر ۱»
و صدای «والفجر ۸ »
چیزی اضافه میکند
تا صبح با دستهایی پر از باران و بابونه
به روشنایی برسد
اکنون
جبرییل
به اذانی که در گلوی گلدستهها قرائت میشود
دست میکشد
و آفتاب در حوالی چشمان تو آغاز میشود
بر میگردم
تکههای صبح را به شعر میچسبانم
چیزی شبیه آفتاب از آستینات چکه میکند
با چه زبانی با «لشکر ۱۹ فجر» حرف بزنم
«لشگر ۳۳ المهدی» را به اینجا بیاورم
«گردان الفتح» زنده شود!
من شعر نیستم
دهانم آبستن هیچ کلمهای نیست
اینجا
نور را به خط صبح و تسبیح مینویسند
نسل کاشیها همیشه آبی است
هنوز
همقدم با اذان صبح
آسمان را پاشویه میکنی
باد را بغل میکنم
دستهای شعر را میبوسم
از دعاهایم درخت میروید
از صدایم
گنبد و گلدستههای طلا
حالا وقت قنوت ماه است
از گلویم کبوتری سپید بیرون میآورم
آسمانی که در قلبم پنهان شده
با گریه بیدار میشود
آنجا که درختان نخل میگریستند
تو به خواب کبوترها فکر میکردی
باد نمیخواست چیزی بگوید
و من قلبم را
با ایوانها
رواقها
و ذکرهای بلند
قسمت کرده بودم
به سایهات بگو
از شب بپرسد
زمان چگونه میمیرد
کجای تاریخ تاریک نیست؟
و حفرههای این شعر با کدام خورشید پر میشود
برگرد
تکههای روز را بردار
و روشنایی را در قلب فارس اقامه کن
اکنون
کلماتی که دست بر شاخههای نخلستان میکشند
از حلقشان بیرون میزند
شعر فارسی!
حالا تو بیادم بیاور
نمازم را بیادم بیاور
مناجاتهایم را زمزمه کن
و ادامه خوابهایم را از رودخانهها بپرس
جهان
از روبرو
از پهلو
از چهار طرف
به سمت نیایش گنجشکها مستحاب میشود
خبرنگار:فاطمه سعیدمسگری