دوشنبه, ۲۲ آبان ۱۴۰۲ ساعت ۱۱:۳۶
کتاب «گمنام در قله‌ها» برشی تحلیلی از خاطرات شهید «احمدرضا احدی» نفر اول کنکور «پزشکی» سال 1364 است. این کتاب به قلم «ناصر پروانی» است و توسط «نشر شاهد» منتشر شده است. داستان «خداحافظ کلّه قندی» از این کتاب را باهم می‌خوانیم.

یعنی امروز آخرین روزی است که در قله هستم؟

خداحافظ «کلّه قندی»

نویدشاهد؛ هر چه با خود فکر می‌کنید که خدایا! یعنی امروز آخرین روزی است که در قله هستم؟ باور نمیکردی آخر تو تمام کوره راه های قله را می دانستی و حتی آن طرف سنگرها را هم ولی انسان نباید فقط در احساس غوطه ور شود. هرچه هست امروز باید قله را تحویل بچه های ارتش داد؛ با تمام خاطره ها و حکایت هایش بچه های ارتش دسته دسته با فرمانده شان به سوی قله می آمدند و تو از بالا نظاره گر بودی و روز اول خودت را به یاد می آوردی وقتی که آنها به بالای قله رسیدند با همدیگر احوالپرسی کردید و با فرمانده جدید آشنا شدید تمام وسایل و اسلحه ها و مهمات را با قاطر به پایین قله انتقال دادید حتی آن دوشکا را که بچه ها خیلی دوستش داشتند و او هم عراقی ها را خیلی دوست داشت در بزم های شبانه که منظور همان درگیری‌هاست نمای «دوشکا» هم به مجلس آب و تابی دیگر می داد.

بچه‌های ارتش را به سنگرهایشان راهنمایی کردیم و رفتیم تا همانند روز اول که کسی به ما منطقه را نشان داد، ما هم به فرمانده ارتش منطقه را نشان دهیم. وقتی دستهایت را برای نشان دادن مغازه عراقی بلند میکردی و به آن‌ها مواضع را نشان میدادی باید خیلی مواظب میبودی که غرور در وجودت نفوذ نکند آخر شیطان خیلی وارد است. آری، آن جا «توانی» است، آنجا هم «کمرسیاه خودمان ته آن دره هم «طویله» و کمی بالاتر «کلهرات» و «سوی».

برادر احمدی» که مسئول بچه های ارتش بود لهجه‌ی ترکی داشت و در طی آن مدت آشنایی کم باهم دوست شدید موقع خداحافظی که رسید با یکی دوتا از بچه ها وسایل شخصی را پایین آوردید برای آخرین بار از پله های سنگی پایین آمدید و وقتی که به پایین قله رسیدید قله را نظاره کردید کله قندی مانند همیشه سرمست و شاداب از وجود بچه هاست یک باره یادت آمد خاطره های شبهای نگهبانی و آن گشتهای دشمن را ...

تیر ۶۲

گفتم: «از زخمی شدن هایش برایم بگویید دکتر گفت: «احمد رضا گاهی از منطقه همراه خودش پوکه های خالی تکه‌های ترکش و اشیائی را می‌آورد که برای ما جالب بود پس از شهادت محمد روستائی، انگار حس سبک باری عجیبی در احمدرضا شکل گرفت خبردار شدیم احمد رضا تیر خورده غیر از نگرانی و دلهره بهت عجیبی تمام خانواده معمولی ما را فرا گرفته بود که اصلاً یک آدم تیر خورده چطور میتواند باشد؟ و چگونه باید با او برخورد کرد.

راستش در خانواده پسر دایی و فامیل نزدیک ما چنین چیزهایی نبود یک بار فقط من را موج انفجار گرفته بود و همین موضوع تا مدت ها مورد بحث اقوام بود اما قضیه زخمی شدن احمدرضا و تیر خوردنش یک غیر منتظره بزرگ به حساب می‌آمد وقتی به خانه آوردنش متوجه شدیم از ناحیه کشکک زانو آسیب دیده خودش توضیح زیادی نمی داد اما بالاخره و به سختی تعریف کرد که برای زدن منور از سنگر بیرون می آید و تیر مستقیم به کشکک زانویش میخورد بی حال و بیهوش روی زمین می افتد در آن کمین بسیاری از همرزم هایش شهید می‌شوند و حتی جنازه‌ها تا مدت‌ها آن جا می‌ماند.

احمدرضا می‌گفت: «در حالت خواب و بیداری بودم دیدم چیزی شبیه سایه به سمتم آمد دقیق نمی‌فهمیدم چی میگه و چی میپرسه فقط اسمم را بهش گفتم من را بلند کرد و انداخت روی دوشش و شروع به حرکت کرد تلوتلوخوران در خواب و بیداری با کسی که نمیدانستم کیست به جایی که نمیدانستم کجاست میرفتم شاید نیم ساعت شاید هم چهل دقیقه یا کمتر و بیشتر طول کشید لحظه‌ای که من را گذاشت داخل آمبولانس را به یاد می‌آورم اما آنجا دیگر کامل از هوش رفتم دفعه بعد که چشمانم را باز کردم بال هواپیما را دیدم انگار فرودگاه شیراز بود بعضی روزها یا بیشتر شبها در زندگی عجیب است در دست نوشته هایش گاهی از شب‌ها گفته مثل لیله القدر...

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده