وقتی اسدالله رفت، جانم رفت!
نوید شاهد: «اسدالله ابراهیمی» سال 1351 در تهران دیده به جهان گشود. شانزده سال بیشتر نداشت که جنگ شدت گرفت؛ به دستور امام لبیک گفت و برای حضور در جبههای حق علیه باطل با دستکاری شناسنامهاش راهی جبهه شد. پس از پایان جنگ به برنامههای فرهنگی و اعتقادی خود رسیدگی کرد و در سال 1374 معاون فرهنگی پایگاه بسیج شد. سال 1384 ازدواج کرد که حاصل ازدواجش 2 فرزند به نام های حسین و زینب است.
«اسدالله ابراهیمی» از جمله کسانی بود که در فتنه سال ۸۸ در خط مقدم دفاع از انقلاب و رهبری در میدان حاضر شد و همزمان با آغاز جنگ سوریه تمام تلاشش را برای حضور در سوریه کرد تا اینکه در بهمنماه سال 1394 به این کشور اعزام شد. او از فرماندهان لشکر فاطمیون در منطقه بود اما آنقدر انسانی متواضع بود که حتی همکارانش تا لحظه شهادت نمیدانستند او فرمانده بوده است. اسدالله ابراهیمی در روز 27 خرداد سال 1395در حالی که پیکرش برای همیشه در منطقه جا ماند در شهر حلب سوریه به شهادت رسید. تنها مزاری به عنوان یادبود، به نام وی در قطعه ۵۰ بهشت زهرای تهران اختصاص یافت. همزمان با سالروز شهادت خبرنگار نوید شاهد با «معصومه قنبری» همسر شهید «اسدالله ابراهیمی» گفتو گو کرد.
مهربانی و دلسوزی اسدالله مثال زدنی بود
«معصومه قنبری» درباره همسر شهیدش میگوید: زندگی اسدالله سرشار از مبارزه بود؛ مبارزات حق علیه باطل، چه آن زمان که نوجوانی بیش نبود و چه زمانی که خودش صاحب دو فرزند بود. هر جا احساس میکرد حق مظلومی گرفته شده پا در میدان میگذاشت و سکوت نمیکرد.
وی ادامه داد: در زندگی انسانی به مهربانی و دلسوزی اسدالله ندیده بودم. مهر و محبت اسدالله آنقدر زیاد بود که مادرم همیشه از اسدالله به عنوان پسرش یاد میکرد نه دامادش. از دلسوزیهای او هر چه بگویم کم است. وقتی که فهمید خواهرش به بیماری کلیوی مبتلا شده و نیاز به پیوند کلیه دارد، خودش را از جبهه به بیمارستان رساند و یک کلیهاش را به خواهرش اهدا کرد. روزی که مادرم سکته مغزی کرد و دچار مشکلات جسمی شد، 6 سال در بستر بیماری بود و نیاز به مراقبتهای ویژهای داشت، اسدالله هر کاری از دستش بر میآمد انجام میداد. داروهایش را تهیه میکرد. ویلچر میخرید و همراهمان تا مطب دکتر میآمد. پروانهای بود که به دور مادرم میچرخید. به دلیل محبت و صفای باطنی اسدالله هر کسی که او را میشناخت جذب او میشد. یک لبخند او اعضای محل را شیفته خود میکرد. صفایی که در دلش ریشه داشت؛ در چهرهاش هم نمایان بود. دست کسانی را که نیازمند کمک بودند هرگز رد نمیکرد و در حد توان خودش آنها را یاری میداد؛ حتی شاید کاری هم از دستش هم بر نمیآمد اما از هیچ تلاشی دریغ نمیکرد.
وقتی اسدالله رفت، جانم رفت
همسر شهید «اسدالله ابراهیمی» در حالی که بغضی راه گلویش را گرفته بود گفت: وقتی اسدالله رفت، جانم رفت! زندگی برایم سختتر از هر زمان دیگری شد. حمایتگریهای اسدالله از من و فرزندانم باعث شده بود تا همیشه پشتم به حضورش گرم باشد. اما ناگهان زندگی سوار بر چرخ دیگری شد و من ماندم و روزهایی سخت بدون اسدالله. قویترین پشتوانه زندگی من رفت. بارها اسدالله را در خواب به شکل پدرم دیده بودم. مثل پدری که از دخترش حمایت میکند حامی من بود و بد عادت شده بودم و شاید خیلی از کارهایم را در بدون اسدالله نمیتوانستم انجام بدهم.
شنیدن صدای اسدالله دلم را آرام میکرد
معصومه قنبری با چشمانی که پر از اشک بود برایم از روزهای اولین اعزام همسرش توضیح داد: روز بیستویکم بهمنماه سال 1394 از ما خداحافظی کرد و برای اولین بار به سوریه اعزام شد. نمیتوانستم مقابلش بایستم، نمیتوانستم به کسی که در این سالها اجازه نداده آب در دلم تکان بخورد بگویم نرو! فقط به حالتی عاجزانه مقابلش ایستادم و گفتم: «اسدالله در نبود تو من تنها و بیکس میشوم! تکیهگاهی ندارم! تو مرد من هستی.» به من گفت: «خدا بزرگ است معصومه جان! به برادران و دوستانم گفتهام در نبود من هوای شما را داشته باشند.» اما اسدالله نمیدانست که جای خالیاش چقدر دردناک است.
وی افزود: سعی میکرد هر روز با ما تماس بگیرد و جویای حال ما شود. از طریق فضای مجازی با هم در ارتباط بودیم و مرتب صدایش را برایمان ضبط میکرد و میفرستاد. فقط با شنیدن صدای او دلم کمی آرام میگرفت.
اسدالله گاهی به من میگفت: «من از آن روزی میترسم که بمیرم و به شهادت نرسم. از مردن میترسم اما از شهادت نه! مردن و شهید شدن خیلی با هم فرق دارد. شهادت زمانی نصیب انسان میشود که به اعتقاد رسیده باشد.» قصدش از گفتن این حرفها آماده کردن من برای رفتن و شهادت خودش بود. وقتی ناراحتی مرا از این حرفها میدید با خنده میگفت: «خیالت راحت! من توفیق شهادت ندارم.»
همسر شهید «اسدالله ابراهیمی» از چشم انتظاریهایش در روز سال تحویل گفت: عید نوروز 1395 چشمم به در خانه ماند، اما اسدالله نیامد. بیستویکم فروردین نیمه شب بود که زنگ خانه به صدا درآمد، هول کردم و با ترس در را بازکردم. باورم نمیشد اسدالله روبرویم ایستاده است و با آن چهره و لبخند زیبایش به من سلام میکند! اشک از چشمانم میآمد و نمیگذاشت اسدالله را خوب تماشایش کنم.
بخشی از وجود اسدالله در سوریه جا مانده بود
معصومه قنبری در حالی که برایش یاد آوری این خاطرات شیرین بود اما به سختی با صدایی که غم و شادی در آن آمیخته شده بود گفت: آن روزها اسدالله از سوریه برگشته بود اما بخشی از وجودش هنوز آنجا بود. حال عجیبی داشت روحش با ما نبود. چند روز بعد به خانه آمد و به من گفت: «کارهای اعزامم درست شده و من چند روز بیشتر مهمانت نیستم.» به او گفتم: «تو که تازه آمدی، اجازه بده خستگی راه از تنت بیرون برود، من خیلی تنهایی کشیدم؛ کمی بیشتر پیش من و فرزندانت بمان. لااقل بیا یک سفر کربلا برویم بعدا برو.» سکوت کرد و چیزی نگفت. اصلا متوجه نشدم کی اشک از چشمانم جاری شد. میدانستم دلش در سوریه گیر کرده. برا اینکه دلش نشکند و با ناراحتی راهی نشود. رفتم و به اوگفتم: «برو عزیزم.»
نقشهام نقش بر آب شد!
معصومه قنبری در ادامه صحبتهایش درباره نحو اعزام همسرش و اتفاقاتی که شب قبل از راهی شدن اسدالله به سوریه افتاد تعریف کرد و گفت: شب قبل از اعزام اسدالله موقع خواب زنگ ساعتش را تنظیم کرد تا صبح زود بیدار شود و برای رفتن به سوریه حاضر شود. انقدر خسته بود که زود هم خوابش برد. آن شب تا صبح بالا سر اسدالله نشستم و تماشایش کردم. حس عجیبی داشتم؛ اصلا دلم نمیخواست برود و ما را تنها بگذارد. برای اولین بار در زندگی فکرهای عجیبی به ذهنم رسید. بلند شدم و سراغ گوشی اسدالله رفتم. زنگ هشدار گوشی او را خاموش کردم و روی حالت بیصدا گذاشتم. با اینکه از کار خودم ناراحت بودم اما اصلا حاضر نبودم اسدالله را از دست بدهم. با صدای اذان صبح چشمانم را باز کردم. خیلی سریع به سوی پنجره رفتم تا مبادا صدای اذان باعث شود اسدالله از خواب بیدار شود. وضو گرفتم تا نمازم را بخوانم. یک چشمم همش دنبال اسدالله بود که نکند از خواب بیدار شود. گناه قضا شدن نمازش را هم به گردن گرفتم. آن لحظه چیزی برای از دست دادن نداشتم فقط میخواستم او نرود. چیزی تا طلوع آفتاب نمانده بود! چشمانم سنگینی میکرد. کم کم خوابم برد. نمیدانم چه شد که تعدادی کتاب از قفسه بالای کتابخانه با شدت روی میز عسلی افتاد و شیشه آن خُرد شد. اسدالله وحشتزده از خواب پرید و به پذیرایی آمد و گفت: «چه شده؟ صدای چی بود؟» من در حالی که ماتم برده بود فقط به اسدالله نگاه کردم. نگاهش که به ساعت افتاد؛ رو به من گفت چرا بیدارم نکردی! به سمت تلفن همراهش رفت و تماسهای از دست رفتهاش را که دید به من گفت: «چرا این کار را کردی؟» بندگان خدا معطل من شدند. وضو گرفت و نمازش را خواند. به اتاق بچهها رفت وآنان را بوسید. سالکش را برداشت، خداحافظی کرد و رفت. به همین راحتی نقشهام نقش بر آب شد! فهمیدم اراده خدا چیز دیگریست و اگر خدا نخواهد هیچ اتفاقی نمیافتد.
آخرین صحبتهای این بانوی عاشق با همسرش
صدای این بانوی عاشق دیگر به گوشم نمیرسید، گریه اجازه صحبت به او را نمیداد، اما دلش میخواست از آخرین صحبتهایش با اسدالله بگوید: دو روز قبل از شهادتش با من تماس گرفت. بسیار شاد و سر حال بود. به من گفت: «چه خبر معصومه جان؟ کجایی؟» آرام گفتم: «عزیزم مسجد هستم. بعدا تماس بگیر. الان نمیتوانم صحبت کنم.» قطع کردم دوباره تماس گرفت و گفت: «باید گوشی را خاموش کنم و شاید تا چند روز نتوانم تماس بگیرم، منتظر نباش. اینجا منطقه جنگی است و خمپاره میزنند به دلت بد راه نده اما حلالم کن.» به او گفتم: «تا برنگردی حلالت نمیکنم.» آنقدر حرف زد تا حلالش کردم و با خیال راحت خداحافظی کرد. فکر نمیکردم شاید این آخرین صحبت من با همه وجودم «اسدالله» باشد.
اسدالله علاقه عجیبی به آثار امام خمینی (ره) و شهید آوینی داشت
معصومه قنبری از علاقه همسرش به آثار امام خمینی (ره) و شهید آوینی میگوید: اهل مطالعه بود و به آثار امام خمینی (ره) و شهید سید مرتضی آوینی علاقه زیادی داشت. کتاب «فتح خون» شهید آوینی را هر سال محرم میخواند و میگفت: «هر بار این کتاب را میخوانم به نکات جدیدی میرسم.» زمانی که برای دفاع از حریم اهل بیت (ع) به سوریه میرفت دو کتاب «آداب الصلاه» و «چهل حدیث» از آثار امام خمینی (ره) را همراه خود برد.
وی افزود: اسدالله در راه رسیدن به اهداف امام خمینی (ره) و مقام معظم رهبری به معنای واقعی کلمه جان میداد.