خاطرهای شنیدنی از بازگشت روح به بدن یک جانباز
نوید شاهد: این خاطره را «هادی باغبان» جانباز 55 درصد اعصاب و روان تعریف کرده که آن را میخوانیم.
بازگـــشت
چهارم ابتدایی بودم که زمزمههای انقلاب همه جا پیچید. محله ما هم از این تاثیر بی نصیب نبود. ما که کوچکتر بودیم معمولاً سر کوچه جمع میشدیم و با مشتهای کوچکمان شعار میدادیم. نانوایی آقای بهروزی تا میدان بهشتی امروز صد متری فاصله داشت. آن روز در میدان درگیری پیش آمد. پسرش بهروز که تقریباً از من سه سال کوچکتر بود، از خانه بیرون آمد و شروع کرد به شعار دادن. او همانطور که داشت از سمت چپ مغازه به طرف خانه میرفت، ناگهان تیر خورد و شهید شد. آن روز جمعیت مدام شعار میدادند و بعد از مدتی چندین ماشین را آتش زدند.
سیزده سال داشتم که در بسیج مدرسه راهنمایی ثبتنام و فعالیتم را شروع کردم. زمانی که پسر عمویم، عباس باغبان شهید شد، سوم راهنمایی بودم. بعد از آن برای اعزام به جبهه اقدام کردم. ما را برای آموزش به تهران بردند. پس از چهل و پنج روز آموزش به سمنان بازگشتیم. پس از 10 روز ما را اعزام کردند.
ابتدا ما را به پادگان بیست و یک حمزه بردند. در آنجا سازماندهی شدیم و لباس و تجهیزات به ما دادند. من کمک آر پیجی زن شدم. حدود پنجاه اتوبوس بود. تا قم مشخص نبود به کجا اعزام میشویم. ما را به پادگان دوکوهه، در نزدیکی اندیمشک بردند. یک هفته آنجا ماندیم. بعد از آن در پادگان صحرایی، بین جاده اندیمشک و اهواز حدود چهل و پنج روز مستقر شدیم. سپس شبانه ما را به دژ مرزی بردند. مدتی آنجا بودیم تا اینکه ما را به جزیره مجنون شمالی منتقل کردند.
عملیات خیبر شروع شده بود. ساعت چهار صبح، شانزده اسفند 1363 پاتک در جزیره شروع شد. برای پاسخ به پاتک دشمن، به سمت خط درگیری حرکت کردیم. گروهی داخل کانال و گروهی هم در سطح زمین حرکت میکردند. ساعت سه و نیم بعد از ظهر به خط مقدم رسیدیم. بین ما و عراقیها حدود چهارصد متر فاصله بود. تک تیراندازهای آنها دوربین داشتند و حرفهای بودند. سر یک رزمنده که بالا میآمد بلافاصله میزدند. ما هم منطقه آنها را خمپاره باران کردیم.
2 هفته در یک کانال با عرض زیاد و عمق سه متر بودیم. من و پسر عمهام در داخل یک سنگر قرار داشتیم. با هم نگهبانی میدادیم و بعد از 2 ساعت جابهجا میشدیم. آن شب نوبت کشیک من که شد، از پسر عمهام خواستم برود و استراحت کند. هنوز خوب سرحال نشده بودم و چشمانم خواب آلود بود که ناگهان از فاصله میان گونیهای سنگر فقط آتشی دیدم که به سمتم میآمد. سرم را پایین گرفتم. ناگهان به سنگر خورد و یکی از ترکشها به سرم اصابت کرد. در یک لحظه احساس کردم روح از بدنم خارج شده است و دارم همه را از بالا میبینم؛ اما به محض اینکه پسر عمهام فریاد زد: «پسر داییام تیر خورده!» احساس کردم روح به تنم بازگشت.
صبح من را با آمبولانس به بیمارستان صحرایی انتقال دادند. حالت تهوع داشتم سپس به اهواز بردند. من را داخل هواپیمای باری انتقال دادند و از آنجا به تبریز بردند و سپس به اصفهان. ترکش توی سرم خانه کرده بود. بعد از 2 ماه به هوش آمدم. وقتی در حالت کما بودم پدر و شوهر عمه خدابیامرزم آمده بودند و من حرفهایشان را میشنیدم. نیمه راست بدنم و دست و پایم بیحس شده بود. دکتر معین من را عمل کرد و ترکشها را از سرم بیرون کشید. مدتی به فیزیوتراپی رفتم و بعد از 6 ماه راه افتادم.
در منزل بستری شدم. 2 سال درمانم ادامه داشت تا توانایی راه رفتن را به دست آوردم. لهجه سمنانی را فراموش کرده بودم. خانوادهام که سمنانی حرف میزدند متوجه میشدم اما خودم اصلا نمیتوانستم حرف بزنم. بعد از چندین ماه یک لحظه سمنانی به زبانم آمد.