دیگه نمیخواد غصه بخوری
به گزارش نویدشاهد، کتاب «خاکهای نرم کوشک» که به قلم «سعید عاکف» تالیف شده است که زندگینامه مختصر از سردار شهید برونسی به نقل از همرزمان، آشنایان و خانواده ایشان در این کتاب فراهم آورده شده است. سردار شهید عبدالحسین برونسی متولد سال ۱۳۲۱ در روستای «گلبوی» از توابع تربت حیدریه قبل از انقلاب اسلامی مشغول به کار بود و در کنار آن به خواندن دروس حوزوی نیز روی آورده بود تا اینکه بعدها به علت شدت یافتن مبارزات او زندانی و مورد شکنجههای وحشیانه ساواک قرار گرفت. او در بیست و سوم اسفندماه سال ۱۳۶۳ با مسئولیت فرماندهی تیپ ۱۸ جوادالائمه(ع) در منطقه عملیاتی بدر به شهادت رسیده و پیکرش در منطقه عملیات بر جای میماند. سالها بعد در جریان تفحص شهدا پیکر ایشان شناسایی و در هفدهم اردیبهشت سال ۱۳۹۰ در سالروز شهادت حضرت زهرا (س) در بهشت رضا(ع) در مشهد مقدس به خاک سپرده شد. در ادامه «وصلت» که خاطراتی از زبان همسرشهید «برونسی» که از سالهای بعد از شهادت ایشان روایت شده است را باهم میخوانیم.
وصلت
«معصومهصحرخیز»
سیزده، چهارده سالی از شهادت عبدالحسین میگذرد. بارها خوابش را دیدهام؛ مخصوصا هردفعه که مشکلی گریبانمان را میگیرد. طوری این مسئله طبیعی شده که دیگر تا اورا در خواب نبینم، یقین دارم مشکل حل نمیشود. بچهها به این موضوع عادت کردهاند و دیگر برایشان عادی شده است.
سر ازدواج پسرم مهدی، با چند تا مشکل دست به گریبان شدیم. چندتا مشکل که حسابی اذیتمان میکرد.
با خانواده دختر، همه صحبتها را کرده بودیم و قرار مدارها را گذاشته بودیم. سه، چهار روزی مانده بود به عقد. بچهها، از چند روز قبل، هرصبح که از خواب بیدار میشدند، اول از همه میآمدند سروقت من و میپرسیدند: «بابا رو خواب ندیدی؟»
خودم هم پکربودم. کسل و ناراحت میگفتم: «نه خواب ندیدم.»
آنها هم با خاطرجمعی میگفتند: «پس این وصلت سر نمیگیره، چون مادر بابا رو خواب ندیده.»
با مشکلات هنوز دست و پنجه نرم میکردیم و امیدی هم به رفعشان نداشتیم.
دوشب قبل از عقد، بالاخره خواب عبدالحسین رادیدم. توی یک اتاق خیلی زیبا نشسته بود و بچهها هم دورش. شبیه آنجا را به عمرم ندیده بودم. جلو عبدالحسین، یک ورق کاغذ بود که توش نوشتههایی داشت. با آن چشمهای جذاب و نورانیاش، نگاهی به کاغذ انداخت. یکدفعه دیدم پایین ورقه را امضاء کرد و نشان بچهها داد.
بلند شد از اتاق برود بیرون، گفتم:«میخواین ازدست بچه ها فرارکنین؟»
خندید و آرام گفت:«نه، فرار نمیکنم.»
از خواب پریدم. نزدیک اذان صبح بود. زود بچه ها را از خواب بیدارکردم و بهشان گفتم:«بابا رو خواب دیدم»
نفهمیدم چطور دور و برم را گرفتند. سراز پا نشناخته، میگفتند:«خوش به حالت! بگو چی دیدی؟»
جریان ورقه و امضای آن رابرایشان تعریف کردم. با خوشحالیگفتند:«پس این وصلت سر میگیره، دیگه نمیخواد غصه بخوری.
به شوخی گفتم:«مهدی غصه میخورد، حالا از همه خوشحالتر شده.»
واقعا هم غصهمان تمام شد. بعد از آن هم نفهمیدم مشکلات چطور حل شد.
وقتی به خودم آمدم که توی محضر بودیم و آقای عاقد، داشت خطبه عقد مهدی و عروس تازه را میخواند.