مادر شهید اکبر مردانی:
صدای محزون لالایی مادری از خانه‌ای به گوش می‌رسد. مادری که هر روز با اشک چشمانش قاب عکس شهید نوجوانش را می‌شوید اما اندوه دلش هیچ وقت شستنی نیست. با او به کوچه‌ای می‌رویم که 41 سال پیش با فرزندش وداع کرد. مادر شهید اکبر مردانی قصه‌ای غمناک از آن کوچه دارد. نوید شاهد در آستانه وفات بانو ام البنین(ع) و روز تجلیل و تکریم از مادران شهدا به سراغ مادر گرانقدر شهید «اکبر مردانی» رفته است که مصاحبه با وی را در زیر می‌خوانیم.

نوید شاهد ایلام؛ اکبر مردانی فرزند شیخ‌حاتم و جاسمیه شادی در بیستم شهریورماه سال 1350 در سرابباغ دیده به جهان گشود. وی تحصیلات ابتدایی خود را در دبستان منوچهری زادگاهش آغاز کرد. در نیمۀ سوم ابتدایی بود که در روز شنبه، چهارم آذرماه 1359 ساعت دوازده و نیم ظهر در طی حملۀ هوایی دشمن به زادگاهش به شهادت رسید.

پسرم یک مرد بود

توصیف مادر از فرزند بسیار بود. وقتی با شور و شعف از اکبرش صحبت می‌کرد در چشمانش برق عجیبی دیده می شد. جاسمیه شادی مادر شهید اکبر مردانی بیان داشت: پسرم از همان کودکی یک مرد بود. در امور کشاورزی به پدرش کمک می‌کرد. باهوش، زرنگ و درسخوان بود. سن و سالی نداشت ولی دلش به بزرگی دریا بود. قلب رئوفی داشت و در بین خواهر برادرهایش به مهربانی مشهور بود. یک شب قبل از شهادتش پای چراغ درس می‌خواند پدرش به او گفت چراغ را بده. او ناخودآگاه گفت: من فقط امشب هستم، چراغ را از من نگیرید. فردای آن شب صدامیان با قساوت تمام، چراغی را از خانه‌ام خاموش کردند که تا ابد در غم هجرانش می‌سوزم و می‌سازم.
وی ادامه داد: من و پدر اکبر سواد نداشتیم اما شوق آموختن در اکبر قابل توصیف نبود به همین خاطر معمولاً می‌رفت پیش دامادمان و او به پسرم درس می داد و امتحان از او می گرفت.


عروج اکبر برای من آزمایش الهی بود

حزب بعث عراق در تاریخ 4 آذرماه 1359 دو هواپیما را برای بمباران سرابباغ فرستاده بود مادر شهید مردانی در این خصوص گفت: آن روز مدرسه تعطیل شده بود ولی مدیر مدرسه یکی از دوستان اکبر به نام مهدی را فرستاده بود دنبالش. اکبر ناهارش را خورده بود به من گفت: مادر چای دم کن من سریع برمی‌گردم. اکبر رفت و نیم ساعت بعد سیاه‌بالان عراقی بر فراز روستای سرابباغ پیدا شدند به خیال اینکه هواپیماهای خودی هستند برایشان دست تکان دادیم غافل از اینکه آنها قصد بمباران سرابباغ را دارند.
وی افزود: در مدت چند دقیقه سرابباغ را بمباران کردند و آسمان روستا تیره و تار شد. هواپیماها که رفتند من از ترس بقیه فرزندانم را در اتاق جمع کردم و در را بستم که بیرون نیایند. خودم را به کوچه رساندم اولین چیزی که دیدم جسم سوختۀ اکبر بود. یک دست و یک پایش تقریباً قطع شده بودند صورتش از زیر دود سیاه مشخص نبود شوکه شده بودم. لبانم را بر روی لبانش گذاشتم و بوسیدمش. آرام چشمانش را باز کرد و برای آخرین بار نگاهم کرد. آزمایش سختی بود اینکه نظاره گر جان دادن پارۀ تنت باشی.

پسرم را غریبانه به خاک سپردیم

وی ادامه داد: مدیر مدرسه؛ آقای آغاسی کنار پیکر بچه‌ها ایستاده بود و گریه می‌کرد. به خودمان آمدیم با فریاد ما تعدادی از مردم مجروحین را جمع کردند و به شهر آبدانان فرستادند. در طی یک ساعت روستا خالی از سکنه شد. مردم دسته دسته روستا را به سمت کوه ها و دشت‌ها ترک می کردند و ما غریبانه پیکر فرزندم را به خاک سپردیم.

مهدی هم شهید شد

آن روز در طی بمباران شهر سرابباغ خانه‌های زیادی در سرابباغ خراب شدند. جاسمیه خانم افزود: مهدی بازگیر دوست اکبر بدنش تکه تکه شده بود. تکه های بدنش همه جا پخش شده بود به طوری که پدرش قسمتی از پیکرش را از منزل همسایه جمع کرد و در کیسه‌ای انداخت. صحرای محشر شده بود آن طرفتر بمب‌ها خانه‌ها را منهدم کرده بودند و چندین نفر از خانوادۀ آقای ماسپی شهید شده بودند. یکی از اهالی روستا در بیرون از روستا برای خلبان دست تکان داده بود که او را زده بودند و الان جانباز است.
مادر شهید مهدی که مهمان مادر شهید اکبر بود تعریف کرد: مهدی بازگیر و اکبر دوستان صمیمی بودند انگشتان مهدی کنار پیکر اکبر بر خاک افتاده بودند. به طرز معجزه‌آسایی کودک همسایه در گهواره زنده مانده بود. خانه تخریب شده بود اما یک تیرک بالای گهواره افتاده و باعث شده بود آوار بر روی کودک نیفتد و خفه نشود.

درد یک سوخته را سوخته ها می‌فهمند

بمباران روستای سرابباغ و شهادت افراد بیگناه و بی دفاع سند ننگینی بر اعمال حزب بعث بود شادی گفت: در آن بمباران علاوه بر پسرم و مهدی بازگیر، عالم ماسپی، محمدرضا ماسپی و خاور ماسپی هم شهید شدند.
آن سال هر روز با حسرت نظاره‌گر رفتن بچه ها به مدرسه بودم گاهی اوقات یادم می‌رفت اکبر نیست و منتظرش می‌ماندم که از مدرسه بیاید و صدایم بزند. فقط مادرانی که فرزندشان را از دست داده‌اند می دانند من چه دردی می کشم. درد یک سوخته را سوخته‌ها می فهمند، روضۀ سخت مرا اهل سما می فهمند.

کلام آخر مادر شهید

کلام آخر خانم جاسمیه شادی، مادر بزرگوار شهید اکبر مردانی این بود: شهادت خاص افراد لایق است فرزندم پاک و معصوم بود و لیاقت شهادت داشت. غم هجرانش هیچوقت کم نمی‌شود اما در راه وطن هر چه خون بدهیم کم است امیدوارم که شفیع ما در روز قیامت شود. به نظرم شهدا می‌توانند بهترین اسوه‌ها و اسطوره‌ برای نوجوانان و جوانان امروزی باشند امیدوارم با تأسی از آنها به رستگاری برسند.
آمین

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده