خواهر شهید «محمدحسین شیرکوند» از خوابی که برادرش دیده است، روایت می‌کند: «محمدحسین گفت: چند شب پیش خواب دیدم که دارم کارت عروسی پخش می‌کنم. وقتی روی کارت رو نگاه کردم، دیدم اسم خودم روی کارت نوشته شده. من که قرار نبوده ازدواج کنم، حتما این خبر شهادت منه.» این را گفت و از خانه‌ام رفت.»

شهیدی که خواب شهادتش را دیده بود

به گزارش نوید شاهد شهرستان‌های استان تهران: شهید محمدحسین شیرکوند، یادگار «علی‌کرم» و «زینب» بیست و دوم بهمن ماه سال 1348 در شهرستان ورامین به دنیا آمد. وی تا اول راهنمایی درس خواند و به کشاورزی مشغول شد و سپس به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت. این شهید گرانقدر بیست و دوم فروردین ماه سال 1366 در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار وی در گلزار شهدای حسین رضای زادگاهش قرار دارد.

بیشتر بخوانید: قرار عاشقی| این داستان؛ جشن شهادتچ

«هوای جبهه»

مرخصی اول

محمدحسین هشت ماه از جبهه دلبری کرد. در این هشت ماه دو بار مرخصی آمد. بار اول که به مرخصی آمد چند روز بعدش پیکر شهید و یوسف خانی را آوردند. يوسف دوست و هم سنگر محمدحسین بود. وقتي جنازه را آوردند همه هجوم می‌بردند تا شهید را ببینند، اما محمدحسین مثل یک درخت سرمازده یک گوشه ایستاده بود و جلو می‌رفت. گفتم: چرا نمی‌ری دوستت رو ببینی؟ آهی کشید و گفت: «هاجرا خجالت می‌کشم. يوسف هم سنگری من بود، اون شهید شده و من هنوز زنده‌ام. میدونی هاجر من با یازده نفر از دوستام هم سنگر بودم. همه‌شون یکی یکی شهید شدن، فقط من موندم منم انشاالله روز نیمه‌ی شعبان شهید می‌شم.»

- ای بابا! باز دوباره شروع کردی.

- عاقبت هر انسانی مرگه، پس چه بهتر که این مرگ شهادت در راه دین خدا باشه.

بعد با ناراحتی سرش را به دیوار تکیه زد و قدری گریه کرد. دوباره رو کرد به من و گفت: «هاجر، اگه من شهید شدم یه تاج گل از گلای سرخ و سفید برام درست کنین. گلای سرخ نشونه‌ی شهادتم و گلای سفیا نشونه‌ی پیروزی حق بر باطل.»  دنبال پیکر یوسف‌خانی راه می‌رفتیم و او اشک می‌ریخت. بالاخره بعد از تشييع و قبل از تدفین جلو رفت تا با يوسف وداع کند. در حالی که اشک حسرت همچون سیل از چشمانش جاری شده بود خودش را روی تابوت رفیقش انداخت و با او وداع کرد.

نوکر پدر

بار دومی که از جبهه به مرخصی آمد، برای حاج آقا یک نیسان كود شیمیایی رسیده بود. حاج آقا داشت اولین کیسه را خالی می کرد که محمدحسین از راه رسید. ماشاء الله پسرم خیلی درشت و قدبلند شده بود. تا رسید پیشانی پدرش را بوسید و به حاج آقا گفت: «وقتی نوکرت این جاست، شما چرا کود شیمیایی ها رو بلند می کنید؟»

تمام کیسه های داخل ماشین را خودش خالی کرد، حتی نگذاشت حاج آقا دست بزند.

پیشانی نوشت

دایی و زن دایی محمدحسین، از بچگی او را دوست داشتند. محمدحسین من واقعاً دوست داشتنی بود. زن دایی می‌گفت: «محمدحسین! حالا که رفتی جبهه، تو رو خدا اون جلوها نرو یه وقت اتفاقی برات نیفته!»

محمدحسین می‌گفت: «زن دایی مگه شهید شدن به جلو رفتنه!»خیلی‌ها هستند چند ساله تو خط مقدم اند، حتی یه ترکش هم نخوردن. بعضیا هم توی راه که دارن میرن شهید میشن. شهادت قسمته باید روی پیشونیت نوشته باشن.»

کارت شهادت

نوروز سال ۶۶ بود که آمد خانه‌ی ما. یک گوشه‌ای نشست و گفت: خواهر می‌خوام یک موضوع مهمی رو برات بگم.» گفتم: جانم بگو.

گفت: «خواهر جون! من این بار که برم جبهه دیگه شهید می‌شم.»

سریع پریدم وسط حرفش و گفتم: خدا نکنه! انشاالله میری و به سلامت برمی‌گردی، جنگ هم تموم میشه، دوباره دورهم می‌شیم. تازه می‌خوایم دامادت کنیم، هزار تا نقشه برات کشیدیم.

خواستم با این حرف‌ها حال و هوایش را عوض کنم، ولی نه تنها حالش عوض نشد بلکه با همان حالت قبل ادامه داد و گفت: «نه! این طور نیست. آخه من چند شب پیش خواب دیدم که دارم کارت عروسی پخش می‌کنم. وقتی روی کارت رو نگاه کردم، دیدم اسم خودم روی کارت نوشته شده. من که قرار نبوده ازدواج کنم، حتما این خبر شهادت منه.» این را گفت و از خانه‌ام رفت.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده