نوید شاهد - فرزند شهید «علیرضا نورانی» معاون عمرانی استانداری در کتاب «استاندار آسمانی» این گونه روایت می‌کند: پدرم و شهید انصاری از پله ها پایین رفتند تا کنار پیاده رو سوار ماشین شوند. در این زمان من دیدیم دو نفر با پیراهن سفید - گارسون - آمدند. ظاهرا صحبتی کردند تا نامه ای به شهید انصاری بدهند در همین حین ناگهان تفنگ کشیدند و شهیدان انصاری و نورانی را به رگبار بستند.

آخرین لحظات شهیدان انصاری و نورانی به روایت عینی+جزئیات

به گزارش نویدشاهدگیلان؛ دکتر محمد مهدی نورانی، داماد شهید انصاری تنها شاهد شهادت شهید انصاری و پدر گرامی اش، مهندس نورانی معاون استاندار، در میدان سبزه میدان رشت، خاطره غم انگیز جنایت منافقین را این طور شرح می دهد: در زمان شهادت شهیدان انصاری و نورانی من هفت سالم بود و تازه کلاس اول دبستان را تمام کرده بودم شهید انصاری زیاد به خانه ما می آمدند شب شهادتشان هم منزل ما بودند ما آن زمان چهار برادر و خواهر بودیم و زمانی که ایشان به خانه ما می آمدند خیلی خوشحال می شدیم چون خشاب اسلحه خودشان را در می آورند و اسلحه را به ما می دادند و ما مشغول بازی دزد و پلیس می شدیم و کلی کیف می کردیم.

آن شب هم به همین صورت بود. ما بازیهای خودمان را کردیم و زود خوابیدیم. چون ماه رمضان بود مادرم صبح ها دیرتر از خواب بیدار می شد ولی من عادت داشتم زود بیدار شوم و برای پدرم وقتی سوار ماشین می شود و بریدگی جلوی خانه را دور می زند دست تکان بدهم. آن روز هم من تنها فردی بودم که بیدار بود و بقیه خواب بودند. ما طبقه چهارم یک ساختمان اداری ساکن در خیابان لاكانی رشت بودیم.

آن روز نزدیک ساعت هفت شهید انصاری و نورانی از خانه بیرون رفتند. خوب در ماه رمضان کارها یک مقدار دیرتر شروع می شود خیابان هم خیلی خلوت بود من هم طبق عادت خودم پیش پنجره نشسته بودم تا وقتی پدر دور می زند و به سمت محل کارش می رود برایش دست تکان بدهم.

پدرم و شهید انصاری از پله ها پایین رفتند تا کنار پیاده رو سوار ماشین شوند. در این زمان من دیدیم دو نفر با پیراهن سفید - گارسون - آمدند. ظاهرا صحبتی کردند تا نامه ای به شهید انصاری بدهند در همین حین ناگهان تفنگ کشیدند و شهیدان انصاری و نورانی را به رگبار بستند. این اتفاق خیلی سریع رخ داد و آنها بعد از به رگبار بستن به هر دو نفر تیر خلاص هم زدند. خیابان کاملا خلوت بود. ماشین و عابری هم در آن نبود. دو موتور، جلوتر روشن بود اینها دویدند و روی موتور نشستند.

با صدای گلوله ها مادرم و بچه ها از خواب بیدار شدند. من و مادرم با هم راه افتادیم تا به پایین بیاییم. وقتی ما به پایین رسیدیم یکی دو تا ماشین ایستاده بود و مردم داشتند شهیدان انصاری و نورانی را از ماشین خارج می کردند تا به بیمارستان ببرند. صحنه خوبی نبود شهید انصاری که همانجا شهید شده بودند، ولی پدرم را به بیمارستان انتقال دادند و ایشان در مسیر انتقال به تهران به شهادت رسیدند.

شهید نورانی - اگر بد نگفته باشم - واقعا شهید انصاری را به اندازه یک مرشد قبول داشت. ارتباطی که با هم داشتند فراتر از یک ارتباط دوستانه بود خیلی به هم عشق می ورزیدند. من آن زمان سن وسال کمی داشتم ولی از نقل و قول هایی که می شود، این استنباط را می کنم که این ارتباط خیلی فراتر از یک رابطه دوستانه بود.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده