مادر شهید عبدالرضا شاهی؛
چهارشنبه, ۱۸ فروردين ۱۴۰۰ ساعت ۰۹:۳۰
نوید شاهد - مادر شهید عبدالرضا شاهی: «یک شب اسیرها رو که آوردند، خیلی گریه کردم. دخترم و پسرم هم خیلی گریه کردند. گفتیم: «کاش عبدالرضا هم بود و یا جانباز می‌شد.» شب خوابش را دیدم که گفت: «مامان! من آرزوی شهادت داشتم. هیچوقت از این آرزوها نکن. اگر جانباز و اسیر بودم، شما باید دائم دور من می‌چرخیدید و عذاب می‌کشیدید. آروزی من شهادت بود.»

h

 

به گزارش نوید شاهد سمنان؛ شهید عبدالرضا شاهی يكم بهمن ۱۳۳۸ در شهرستان سمنان ديده به جهان گشود. پدرش محمدحسن، نگهبان بنياد شهيد بود. تا پايان دوره متوسطه درس خواند و ديپلم گرفت. جهادگر بود. سال ۱۳۶۰ ازدواج كرد. هشتم مرداد ۱۳۶۲ با سمت نیروی واحد مهندسی رزمی در مهران توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت تركش به پهلو، شهيد شد. آرامگاه او در گلزار شهدای امامزاده اشرف زادگاهش واقع است. نوید شاهد سمنان گفتگویی اختصاصی با "مریم بیگم‌کیا" مادر گرامی این شهید والامقام داشته‌است که تقدیم حضور علاقه‌مندان می‌شود.

 

نوید شاهد سمنان: لطفا خودتان را برای مخاطبین معرفی کنید.

مادر شهید: مریم بیگم‌کیا هستم مادر شهید عبدالرضا شاهی.

 

نوید شاهد سمنان: مادرجان! ابتدای انقلاب به دلیل فقر فرهنگی و اقتصادی، امام خمینی (ره) از جوان‌ها خواست به عنوان نیروهای جهادی به مناطق محروم بروند. آیا عبدالرضا هم رفت؟

مادر شهید: بله، خودش توضیحی نمی‌داد. وقتی به شهادت رسید همکارانش به ما گفتند که مرتب به روستاها و به خانواده‌ها سر می‌زد. خیلی کم به مرخصی می‌آمد. یک دفعه آمد من دیدم پشت دستانش زخم شده، به او گفتم: «مامان چی شده؟» گفت: «آنجا هوا سرده و دست‌هایم اینطوری شده.»

همکارانش به ما گفتند: «یک خانواده وضعیت مالی خوبی نداشته و از شهید خواسته بودند که از نظر مالی به آنها کمک کند. شهید می‌رود شب تا صبح بار یک تریلی را خالی می‌کند و پول حاصل از آن را به آن خانواده می‌دهد. تمام بار تریلی را خودش خالی کرده بود و تاول دستانش هم به خاطر همین بود.»

 

نوید شاهد سمنان: به شما گفته بود که در جبهه چه کاری انجام می‌دهد؟

مادر شهید: اصلاً به ما نمی‌گفت که در آنجا چه کار می‌کند. مدتی بعد به ما گفتند: «راننده بولدوزر بوده و تو واحد مهندسی رزمی خدمت می‌کرده.» شبی هم که شهید شد، گویا نوبت کشیک ایشان نبود و به جای همکارش ایستاده بود.

 

نوید شاهد سمنان: خیلی از مادران شهدا قبل از شهادت فرزندشان، خواب دیده بودند و یا به دلشان برات شده بود. آیا شما هم همین طور بودید؟

مادر شهید: در زاوغان سمنان نزدیک اشرفیه یک آب انبار است. خواب دیدم یک ماهی در دستم بود و از دستم پرت شد. ماهی خیلی بزرگ بود و وقتی افتاد، هرکاری کردم نتوانستم آن را بگیرم. ماهی رفت زیر آب و من بیدار شدم. خوابم را برای هر کسی که تعریف می‌کردم، تعبیرش را نمی‌دانست. پسرم در جبهه بود و من گفتم: «حتماً به شهادت می‌رسه.»

من شب قبلش هم خواب دیده بودم که کل خانه‌مان پر از نور شده است. با خودم می‌گفتم: «من که چراغ نداشتم.» پدرش هم در اداره مشغول کشیک بود و من در خانه تنها بودم. نور به قدری زیاد بود که من از خواب پریدم. پسرم شهید شده بود ولی به من نگفته بودند ولی پدرش می‌دانست. بعد از مدتی خبر شهادتش را به من دادند.

 

نوید شاهد سمنان: مادرجان! من شنیده‌ام عبدالرضا خیلی دست‌گیر فقرا بوده است. با توجه به خاطراتی هم که شما تعریف کردید، کسی بعداً در این موارد حرفی به شما زد؟

مادر شهید: در مراسمش، من و خاله‌ام گریه می‌کردیم. یک خانمی به خاله‌ام گفت: «ایشان فقط پسر شما نبوده، بلکه پسر من هم بوده است. نمی‌دانید که چقدر برای من زحمت کشیده است.» خاله‌ام مرا به آن خانم نشان داد و گفت: «مادر شهید ایشان هستند.»

آن خانم خیلی از پسرم تعریف کرد و حتی ما را برای افتتاح چاه آب دعوت کرد. پدرش گفت: «طاقت ندارم بیام.» ولی من رفتم. در بَردَسکَن یک چاه آب به نام پسرم است و یه قبر نمادین هم به یادش وجود دارد.

 

نوید شاهد سمنان: هم‌سنگرهای شهید برای شما خاطره‌ای هم تعریف کرده‌اند؟

مادر شهید: می‌گفتند: «خیلی زحمت‌کش و فعال بود.» خانمش تعریف می‌کرد: می‌خواستیم به نماز جمعه برویم. عبدالرضا گفت: «موتور برای بیت‌المال است و نمی‌شود از آن استفاده کرد. این را به من داده‌اند که کارهای جهاد را انجام بدهم نه اینکه به کارهای شخصی خودم برسم. در نهایت هم با تاکسی رفتیم.»

 

نوید شاهد سمنان: در آن مدتی که خیلی برای شهید بی‌تاب بودید، خواب شهید را دیدید؟

مادر شهید: خوابش را زیاد می‌بینم. یک شب خواب دیدم دامغان هستیم و دور کرسی نشسته‌ایم. در زد و از در کوچک به داخل خانه آمد. گفتم: «کجا بودی؟»

گفت: «مامان! آنقدر جایم خوب است که نگو. به من گفتند که خیلی بی‌تابی می‌کنید. آمدم شما را ببینم و بروم.»

 

نوید شاهد سمنان: مادرجان! گاهی اوقات که شهدای مدافع حرم رو می‌آورند و شما دلتنگ شهیدتان می‌شوید، هیچوقت با خودتان نگفتید که ای کاش فرزندم شهید نمی‌شد؟

مادر شهید: یک شب اسیرها را که آوردند، خیلی گریه کردم. دخترم و پسرم هم خیلی گریه کردند. گفتیم: «کاش عبدالرضا هم بود و یا جانباز می‌شد.» شب خوابش را دیدم که گفت: «مامان! من آرزوی شهادت داشتم. هیچوقت از این آرزوها نکن. اگر جانباز و اسیر بودم، شما باید دائم دور من می‌چرخیدید و عذاب می‌کشیدید. آروزی من شهادت بود.»

 

گفتگو از زهرا شاهینی

 

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده