سه‌شنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۹ ساعت ۰۹:۱۰
نوید شاهد _ حاج اسماعیل کاظمی، ابوالفضل جانبازان بجنورد گفت: همان‌طور که حضرت عباس (ع) مطیع امر سرورشان امام حسین (ع) بودند و تا لحظه آخر به عشق سیدالشهدا جنگیدند، ما هم تا زمانی که نفس می‌کشیم در کنار رهبر هستیم؛ باافتخار. به قولی تا زنده‌ایم رزمنده‌ایم.

به گزارش نوید شاهد خراسان شمالی به نقل از اترک نیوز؛ بعد از نماز ظهر بود که به منزل حاج اسماعیل کاظمی رسیدیم، جانباز هفتاد درصدی که بین دوستان نزدیکش ابوالفضل خطاب می‌شود. در بین عنوان‌ها و اسامی مجازی و حقیقی که همه ما این روزها با آن درگیریم، ابوالفضل شدن آقای کاظمی حکایتی ابوالفضلی دارد. آقای کاظمی دست راست خود را از کتف و دست چپشان را از آرنج در کربلای 5 ازدست‌داده‌اند. برای همین تاسوعا باید برای ایشان حال و هوای دیگری داشته باشد. حاج‌آقا کاظمی، همسر و پسر کوچکشان به استقبال ما آمدند و در فضایی صمیمی پذیرایمان شدند.

تازنده‌ایم رزمنده‌ایم


بعد از احوال پرسی و تعارفات معمول، از ایشان پرسیدیم: آقای کاظمی در چه سالی به جبهه اعزام شدید و در کدام واحد خدمت می‌کردید؟
بنده سال 64 از طریق جهاد سازندگی به جنوب اعزام شدم و در منطقه دشت آزادگان از بخش‌های حمیدیه در کنار برادران جهاد خدمت می‌کردم. هم در بخش نوسازی و بازسازی و هم تدارکات چند ماهی فعالیت کردم.

در کدام عملیات شرکت داشتید؟

سال 65 مجدداً داوطلبانه ثبت‌نام کردم و از بجنورد به اهواز اعزام و در پایگاه حمیدیه مستقر شدیم. بعد از دو سه ماه، عملیات کربلای 4 کلید خورد و ما آماده رفتن به خطوط مقدم بودیم که در نیمه‌های راه خبر آمد عملیات لو رفته است و ما را به پایگاه برگرداندند؛ اما بعد از زمان کوتاهی عملیات کربلای 5 شروع شد.


در همین عملیات به مقام جانبازی نائل آمدید؟

بله


اگر امکان دارد کمی از نحوه جانبازی‌تان توضیح می‌دهید؟

در بحبوحه درگیری و تیراندازی‌ها، من که پشت خاک‌ریز بودم سعی داشتم به‌صورت خمیده حرکت کنم. ناگهان آرپی جی به خاک‌ریز اصابت کرد و ترکش‌های آن به بدنم خورد. در ابتدا متوجه نشدم اما وقتی سعی داشتم تعادلم را حفظ کنم و به دستانم تکیه کنم فهمیدم هر دودستم را ترکش قطع کرده است. در این حین افتادم و از هوش رفتم. در عالم بیهوشی تصور می‌کردم رفتنی شده‌ام و مرتب داشتم شهادتین می‌خواندم. بعد از چندساعتی احساس کردم دارم حمل می‌شوم چون مرا داخل آمبولانس قرار داده بودند. دست راستم را نگاه کردم، دیدم قطع‌شده، دست چپم نیز همین‌طور. فهمیدم برای همیشه دستانم را ازدست‌داده‌ام. در بین راه راننده آمبولانس حامل ما به دلیل تاریکی راه متوجه خاک‌ریز پیش رویش نشد و چپ کرد؛ اما به هر تربیت آمبولانس دیگری آمد و ما را به بیمارستان اهواز رساند. در بیمارستان آدرسم را گرفتند و سپس با هواپیمای حمل مجروحین مرا به مشهد انتقال دادند که خودش ماجرایی دارد؛ هواپیما در حال پرواز بود که حمله هوایی شروع شد. یکی از پرستاران آمد و به من گفت: دعا کن حمله هوایی درگرفته و این هواپیما هم پر از مجروح و جانباز است  بعد از چند دقیقه دوباره آمد و گفت: خدا را شکر تمام شد. دیگر نگران نباش.


خلاصه به بیمارستان مشهد رسیدیم ولی من آنجا دیگر بی‌رمق شده بودم و یک هفته تمام در حالت بیهوشی بودم، طوری که پزشکان گفته بودند کار این مجروح تمام است، به سردخانه منتقلش کنید؛ اما یکی از پرستاران اصرار کرده بود که دست نگه‌دارند و خودش بالأخره نبض مرا پیداکرده بود بااینکه بسیار ضعیف بوده است. بعد از یک هفته به هوش آمدم و آن موقع بود که این ماجراها را یکی از کارکنان بیمارستان برایم تعریف کرد. حتی وقتی گفت یک هفته است اینجایی، تعجب کردم و گفتم نه بابا من دیشب آمدم!


آقای کاظمی وقتی ماجرا را تعریف می‌کرد مدام لبخند بر لب داشت و طوری صحبت می‌کرد که اگر کسی متوجه نبود تصور می‌کرد ایشان دارند در مورد یک‌چیز اضافی و پیش‌پاافتاده صحبت می‌کنند نه جزئی از وجودشان.
به اینجا که رسیدند به  خاطره یکی از دوستانشان اشاره کردند که  باهم در بیمارستان مشهد بستری بودند و می‌گفتند عجیب متحیرشان کرده است.


در بیمارستان که بودم برادری را آوردند به نام علی موسوی از بچه‌های کرج که اصلاً وضعیت خوبی نداشت و تمام شکمش را ریل وار بخیه زده بودند. اتفاقاً گلوله‌ای هم به سمت قلبش شلیک‌شده بود ولی توی جیب لباسش درست روی قلب، قرآنی داشته‌اند که گلوله به آن قرآن اصابت می‌کند و نزدیک قلب متوقف می‌شود. همه پزشکان هم می‌گفتند همین قرآن نجاتش داده است.

 

تازنده‌ایم رزمنده‌ایم


از ایشان پرسیدیم پیش‌آمده با دیدن بعضی شرایط و وضعیت‌های نامناسب یا بی‌توجهی‌ها دلگیر شوید یا گلایه کنید؟
حاج ابوالفضل سریع جواب داد: نه اصلاً، من از هیچ‌کس توقعی ندارم. خدا نکند منت سر کسی بگذارم. من به خاطر رضای خدا و سیدالشهدا جبهه رفتم. به خاطر عشق به وطنم جلوی گلوله دشمن رفتم. حالا اگر بعضی‌ها بی‌خیال شده‌اند، جوانان بی‌بندوبار شده‌اند یا مسائل دیگری، این‌ها به خاطر تربیت غلط است، یا شاید مسئولین کمتر به بخش فرهنگی توجه کرده‌اند، دشمنان هم که دیدند نمی‌تواند از طریق حمله نظامی ملت ایران را به‌زانو درآورند به راه‌های دیگر متوسل شده‌اند و از طریق به‌اصطلاح جنگ نرم سعی دارند در کشور نفوذ کنند. ولی مردم باید هوشیار باشند  باید دفاع مقدس را مرور کنند؛ اینکه چرا شکل گرفت و از همه مهم‌تر قیام امام حسین علیه‌السلام را مرتب مرور کنند  قیامی که اسلام را بعدازاین همه‌سال همچنان پررنگ نگه‌داشته است. درباره‌اش فکر کنند، به هدف امام حسین فکر کنند که احیای امربه‌معروف بود.


وقتی آقای کاظمی این‌طور با شور و حرارت در مورد قیام سیدالشهدا صحبت کرد، فرصت را غنیمت شمردم و گفتم: دوستان نزدیک، شمارا با یک نام خاص خطاب می‌کنند، می‌فرمایید چه نامی؟


سرشان را پایین می‌اندازند و با لبخندی شرمگین می‌گویند: دوستان به من لطف دارند و مرا ابوالفضل صدا می‌زنند البته من خاک‌پای آقا هم نیستم و من با خودم فکر می‌کنم چه اسم بامسمایی برای کسی که در عملیاتی بانام کربلا هر دودستش را به مقتدایش تقدیم می‌کند.


می‌پرسم با شنیدن این نام چه حسی پیدا می‌کنید؟

می‌گوید: غرور، افتخار، سربلندی و ادامه می‌دهد: همان‌طور که حضرت عباس (ع) مطیع امر سرورشان امام حسین (ع) بودند و تا لحظه آخر به عشق سیدالشهدا جنگیدند، ما هم تا زمانی که نفس می‌کشیم در کنار رهبر هستیم آن هم  باافتخار. به قولی تازنده‌ایم رزمنده‌ایم.

می‌پرسم: حاج‌آقا کی ازدواج کردید؟


می‌گویند: سال 66، یک سال بعد از جانبازی خدا قسمت کرد و ازدواج کردم. الآن 33 سال است که بنده جانبازم و در تمام این مدت خانمم برای من زحمت‌های خیلی زیادی کشیده و من جداً به ایشان مدیونم.
آقای کاظمی خیلی هم شوخ‌طبع‌اند و خاطرات جالبی دارند. تعریف می‌کنند: یک‌بار که با ماشین شخصی از پلیس‌راه می‌گذشتیم، یکی از بچه‌های راهنمایی و رانندگی جلوی ما را گرفت که آقا چرا کمربند نبستی؟ من هم فوری گفتم شما دستی پیدا کن تا من با آن کمربندم را ببندم!


در این زمان همسر آقای کاظمی هم وارد گفتگو می‌شوند و خاطرات خود را بیان می‌کنند  که به قول خود حاج‌آقا از این موارد زیاد است!
پای صحبت‌های خانم فاطمه حسنی؛ همسر جانباز کاظمی می‌نشینم و از ایشان می‌پرسم: چطور شد با آقای کاظمی ازدواج کردید؟ آن‌هم در شرایطی که ایشان جانباز بودند و مشکلات خاص خودشان را داشتند؟


خانم حسنی با خنده گفتند: اتفاقاً من خودم برای ازدواج با آقای کاظمی پیش‌قدم شدم.

با تعجب گفتم چطور؟


توضیح دادند: من 12، 13 سال بیشتر نداشتم که برادرم جانباز شدند و ایشان هم دودست خود را ازدست‌داده بودند و من از نزدیک با چنین موردی برخورد داشتم. همان موقع با خودم تصمیم گرفتم حتماً با یک جانباز ازدواج کنم و این را همسر برادرم هم می‌دانست. حاج‌آقا کاظمی نوه عمه من هستند ولی چون رفت‌وآمد نداشتیم همدیگر را نمی‌شناختیم تا اینکه ایشان جانباز می‌شوند. آن موقع خانواده من برای عیادت از ایشان بیشتر به خانواده عمه‌ام سر می‌زدند و صحبت از ایشان و شرایطشان در خانه ما بیشتر شد. بالأخره همسر برادرم که از تصمیم من اطلاع داشت، با برادرم موضوع را در میان می‌گذارد و ایشان هم قضیه را مطرح می‌کنند و نهایتاً ما باهم ازدواج کردیم. الآن هم سه فرزند داریم که پسر بزرگ و دخترم هم ازدواج‌کرده‌اند و هم دانشجو هستند؛ و آقا محمد پسر کوچکم که اینجاست.


پرسیدم: علی‌رغم همه مشکلات چطور توانستید چنین خانواده موفقی داشته باشید؟


فقط توکل بر خدا؛ توکل کردم و هیچ‌وقت کم نیاوردم، خسته نشدم. اگر توکل داشته باشید خدا خودش همه‌چیز را درست می‌کند.


خانم حسنی در جواب این سؤال که فرزندانتان چطور با مسئله کنار آمده‌اند، گفت: اتفاقاً بچه‌های ما هیچ مشکلی نداشتند و اذیت نشدند. بااینکه من هم شاهد بودم بعضی خانواده‌های جانباز با این قضیه مشکل داشته‌اند اما خدا رو شکر بچه‌های من این‌طور نبودند. فقط وقتی پسر بزرگم خیلی کوچک بود و پدرش به او نمازخواندن می‌آموخت، موقع قامت بستن دیدم فقط یکدستش را بالا برد. وقتی پرسیدم گفت خب بابا همین کار را کرد؛ که بعد پدرش خندید و برایش توضیح داد که ماجرا چیست. به‌جز این مسئله‌ای نبود.


خانم حسنی مثل همه مادران این سرزمین زیادی متواضع‌اند وگرنه قطعاً تأثیر تربیت و نوع رفتارهای ایشان و آقای کاظمی عامل آرامش و موفقیت‌های خانواده است.

به خانم حسنی گفتم: یعنی هیچ زمانی هم نبود که ته دلتان لرزیده باشد؟

کمی فکر کرد و گفت: چرا اما فقط یک‌بار. سال 88 من و حاج‌آقا به سفر حج مشرف شدیم. بعد از مراسم منا که زن و شوهر نامحرم می‌شوند، من و ایشان یک روز از هم جدا بودیم و من نمی‌توانستم به ایشان رسیدگی کنم. البته پسر بزرگمان هم بود ولی خب! خلاصه بعد از یک روز حاجی را از دور دیدم که رنگ به رو ندارد. نگران شدم و از مبلغ کاروان سؤال کردم من می‌توانم در حد یک احوال‌پرسی با شوهرم صحبت کنم که ایشان گفتند مانعی ندارد. رفتم جلو جویای حال حاج‌آقا شدم اما ایشان چیزی بروز نداد. اصرار کردم بعد مجبور شدند بگویند که نتوانسته‌اند درست غذایی بخورند و این دست مشکلات. یک آن احساس خیلی عجیبی به من دست داد که نمی‌توان توضیح دهم.

تازنده‌ایم رزمنده‌ایم


وقتی ایشان داشتند خاطره‌شان را مرور می‌کردند اشک در چشمانشان حلقه زد و نتوانستند ادامه دهند. اینجا بود که  یقین کردم چیزی که این بانو را به همسرش پیوند داده عشقی والاست، ورای تعلقات مادی و امروزی.


به سراغ آقای کاظمی برمی‌گردم که مشغول صحبت با بچه‌های گروه بودند و داشتند می‌گفتند: اگر بچه‌های زمان جنگ در زمان حاضر بودند با این ارتش و تجهیزاتی که کشور دارد، قادر بودیم دنیا را فتح کنیم.
 
میان کلام را می‌گیرم و می‌پرسم: بچه‌های نسل شما چه داشتند که باعث شد 8 سال دفاع مقدس را به وجود بیاورند؟ با توجه به اینکه زمان زیادی از هم انقلاب نمی‌گذشت و اکثر نسل جنگ در فضای نامناسب قبل از انقلاب رشد کرده بودند.


آقای کاظمی می‌گوید: نکته همین‌جاست. نسل انقلاب یا قبل از انقلاب رها نشده بود. آدم‌های دلسوزی بودند که مدام در حال فرهنگ‌سازی و آگاهی دادن به مردم بودند. امام خمینی، مقام معظم رهبری و بسیاری دلسوزان دیگر. مسئولان مذهبی دست روی دست نگذاشته بودند. مردم هم خودشان خواستند تا به دست آوردند.


در ادامه می‌پرسم: انتظار شما از نسل جوان امروز چیست؟


بدون اینکه تردید کنند می‌گویند: پیگیر امربه‌معروف و نهی از منکر باشید تا همه‌چیز به دست بیاورید. قدردان شهدا و جانبازان و پیرو راهشان باشید. خصوصاً شهدا که همه ما در قبال آنان مسئولیم و اگر به دنبال محقق کردن آرمان‌های شهدا نباشیم مدیون خونشان خواهیم بود.


شاید با شیطنت اما پرسیدم: از مسئولین چطور؟ انتظاری؟ توقعی؟


می‌خندند و می‌گویند: نه‌فقط سعی کنند مملکت را بر باد ندهند! پای این خاک خون‌ها ریخته شده، مسئولان هوشیار باشند.
می‌دانستم که مزاحمت ما برای این خانواده طولانی شده و بهتر از زودتر زحمت را کم کنیم، از خانم حسنی خواستم توصیه برای دختران جوان داشته باشند.

 

تازنده‌ایم رزمنده‌ایم


گفتند: دوست دارم دختران ما حجابشان را رعایت کنند. زینب وار زندگی کنند. مادران هم فرزندانشان رو درست تربیت کنند تا إن شاءالله جامعه پاکی داشته باشیم.


و آقای کاظمی هم می‌گویند: من هم فقط تقاضا دارم خانواده‌ها حواسشان به بچه‌ها باشد. دشمن این بار از طریق جنگ نرم جلوآمده است.


در تمام مدت این گفتگو پسر کوچک خانواده؛ آقا محمد ساکت کنار پدر نشسته بود و شش‌دانگ حواسش را به پدر و اوامر ایشان داده بود. تنها یک‌بار وقتی صحبت از جنگ و جوانان نسل قبل و نسل حاضر شد، محمد گفت خودش از کسانی است که اگر خدای‌نکرده اتفاقی بیفتد بی‌تردید آماده رزم می‌شود. من گفتم: شما چرا؟ شما که دِین خود را ادا کرده‌اید و ضمناً با رنج‌ها و مشکلات این قضیه هم درگیر هستید. بازهم تردید ندارید؟


محمد که به نظر 16 سال بیشتر نداشت، گفت: اتفاقاً همین رنج و سختی‌ها از من مرد می‌سازد مثل بقیه فرزندان جانبازان. من حتماً ادامه‌دهنده راه پدرم و شهدا خواهم بود.


 انتهای خبر/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده